eitaa logo
مهدوپیش دبستانی امین سایدا
415 دنبال‌کننده
868 عکس
574 ویدیو
13 فایل
اگه دنبال محتوای ناب برای کوچولوی دلبندت هستی می تونی به راحتی محتوایی که ساعتها برای آن وقت گذاشته شده را، برای کوچولوت بزاری ممنون دنبالمون می کنید ادمین پاسخگو @MDKA_SAIDAAA
مشاهده در ایتا
دانلود
علی ابروهایش به هم گره خورد و گفت «منظورتان چیست پدر؟»، پدر روی صندلی نشست و علی کنارش نشست.به چشمهای قهوه ای ریزش خیره شد ودستهایش را به نرمی فشار داد «ببین پسرم اگر کتابی را که آقای احمدی برای مسابقه بهت داده بود می خوندی الان این حرف را نمی زدی!» علی با صورتی گرفته گفت:«خوندم امااااا..! کامل نخوندم . » پدرخنده از روی لب هایش پرید وگفت:«پس هروقت کامل خوندی خودت جوابت را پیدا می کنی!یادت باشه تا رسیدن به نجف وقت داری به پرسشنامه پاسخ بدی ». پدر گوشش را به صدای بلند گو تیز کرد و گفت :« ای وای پسرم انگار نماز به جماعته الان صف را می بندند.بلند شو بریم تا دیر نشده » هر دواز وضو خانه خارج شدند و به سمت چادر رفتند.وارد قسمت آقایان شدند. پشت سر نمازگزاران ایستادند و نمازشان را به جماعت خواندند. پس از تمام شدن نماز، بیرون رفتند و خواستند شام تهیه کنند تا مادر به آنها ملحق شود .که صدای کلفت مردی از بلند گو پیچید:«زوار محترم به موکب انصار المهدی خوش آمدید. دوستان ما آماده ی پذیرایی شما هستند.». علی وپدرش به سمت صف رفتند ودر انتها ایستادند.علی کتابش را از توی کوله پشتی در آورد و به دنبال جواب سوالش کتاب را صفحه می زد . که ناگهان چشمش به آقای احمدی افتاد . کنار چادری چهار زانو نشسته بود و پارچه ای روی پاهایش کشیده بود و برس را عقب و جلو می کرد. انگشتش را به اشاره نشان داد وگفت :«پدر! اونجا رو ! آقای احمدی کفش های مردم را واکس می زنه ! ». پدراز صف چرخید و آقای احمدی را تماشا کرد . دستش را دور گردن علی انداخت و با تبسم جواب داد :« پسرم هر کسی در این سفر دوست دارد ارادتش را به آقا نشان دهد وخدمتی بکند » علی دستش را در موهای بورش کرد و سرش را خاراند وگفت:«پدر تا شام را تهیه می کنیدمی توانم کفش هایم را واکس بزنم؟!». پدر پلک هایش را روی هم فشارد وچشم هایش را باز کرد و گفت :« برو به شرطی که جای دوری نروی ». آقای احمدی سرش پایین بود و با کهنه کفشی را پاک می کرد . جلورفت . کفش هایش را درآورد. و آنها را با دستهایش به سمت آقای احمدی دراز کرد .نگاهی به موهای جو گندمی آقای کرد گفت:« سلام آقا. من هم می توانم کمکی کنم ؟» آقای احمدی که با برس کفش ها را واکس می زد، سرش را بالا آورد ، لبخند ملیحی زد :« آفرین با این سن کم می خواهی کمک کنی ؟! قبول باشد، چرا که نه! اول کفش هات را بده یه دستی به سر و روشون بکشم ». آقای احمدی کمی خودش را تکان داد و آن طرف رفت تا علی کنارش بشیند. علی روی کارتونی نشست و به دست های لرزان آقای احمدی خیره شد. پدر ومادرش از راه رسیدند و با آقای احمدی سلام و احوال پرسی کردند. آقای احمدی دست به میله ی چادر گرفت و بلند شد.دستش را به طرف پدر علی دراز کرد :« ماشاءالله ب...ه .. این..» گردنش را خم کرد ودستش را جلوی دهانش گذاشت و سرفه می کرد. نفسش به سختی بالامی آمد. وصدای خس خس سینه اش بلند شد. پدر پیشانی اش پر از چین شد و گفت:« آقای احمدی انگاری حالتون خوب نیست؟ اجازه بدید ببرمتون درمانگاه » دست آقای احمدی را روی شانه اش گذاشت و او را به درمانگاه برد. دکتر با دیدن پدر وآقای احمدی، جا خورد وگفت « بیاریدش اینجا» کفشهایشان جلوی چادر گذاشتند و روی موکتی خاکی رنگ نشستند.پاهایش را دراز کرد و به کنار میز تکیه داد. دکتر درکشو میز را باز کرد و اسپری درآورد .آن را باز کرد نشست جلوی آقای احمدی و گفت :« رفیق دهانت را باز کن، دو پاف بیش نیست ». اسپری را از جلوی دهانش برداشت و سرش را تکانی داد، با لحنی شوخی گفت :« پیرمرد از تو دیگر گذشته. باید بیشتر استراحت کنی! ». آقای احمدی نفس عمیقی کشید .لبخند سردی کشید وگفت:«پیرمرد خودتی دوست قدیمی وقت برای استراحت وخوابیدن زیاد است».علی که جلوی آقای احمدی ایستاده بود .پای آقای احمدی را دید. ابروهایش را بالا برد . و با اشاره گفت:« پدر نگاه کنید. پاهای آقای احمدی با ما فرق دارد؟ » .آقای دکتر خندید و گفت :« پسرم نترس. بیا بشین تا برایت تعریف کنیم ». علی کنار آقای احمدی نشست . سرفه هایش که کمتر شد نفس زنان گفت :« پسرم قصه این پاها مال خیلی وقت پیش هست .این پاها هدیه جنگ است؟ ». با تعجب پرسید « هدیه؟ مگر در جبهه پا هدیه می دهند؟». آقای دکتر گفت :« پسرم آقای احمدی جانباز است. او در جنگ عراق وایران پاهایش را از دست داده این ها پای مصنوعی هستند» .علی صدایش را بلند کرد وگفت:« همین عراق که ما داریم آنجا می رویم.پس ما داریم پیش آدم بدها می رویم». آقای دکتر گفت: « خب حالا که با هم در صلح هستیم ». علی ابروهایش را پایین آورد و گفت :« وقتی پای آقای احمدی را اینطوری کردند. چطور باهاشان دوست شویم». آقای احمدی با صدای خس خس جواب داد:« پسرم ما مسلمان ایم وبا هم برادریم و همدیگر را دوست داریم. آدم های بد کسانی هستند که بین ما تفرقه می ندازند ». آقای احمدی این را گفت و دوباره سرفه هایش شروع شد.
پدر علی که دید آقای احمدی حالش خوب نیست. به علی گفت :« خب دیگر باید برویم آقای احمدی نیاز به استراحت دارند».علی لپ هایش را آویزان کرد وگفت: « آخر . من دوست دارم با آقای احمدی صحبت کنم». آقای احمدی لیوان آب را از کنارش برداشت و یک جرعه خورد و گفت :« یادت باشد من وشما با هم همسفریم. تازه با هم دوست شدیم در مسیر کلی خاطره دارم که باید با هم صحبت کنیم. نظرت چیه ؟». علی دستانش را چند بار بالا برد وگفت :« هورا، هورا. آخ جون خاطره ». علی وپدرش خداحافظی کردند واز چادر بیرون رفتند. علی نگاهی به جمعیت کرد وبه پدرش گفت:« پدر حالا می فهمم چرا آقای احمدی مسح پایش را نمی گیرد.به خاطر پای مصنوعی اش.درسته؟».پدر سرش را تکان داد وگفت:« بله پسرم» .علی دستهایش را زیر بغلش زد و با اخم گفت:«چرا از اول نگفتی؟» پدر دستش را روی شانه ی علی گذاشت و گفت:«چون می خواستم درس بزرگی بگیری» علی شانه هایش را بالا انداخت و گفت:«چه درسی؟» پدر جواب داد:«زود قضاوت نکنی»
مهدوپیش دبستانی امین سایدا
پدر علی که دید آقای احمدی حالش خوب نیست. به علی گفت :« خب دیگر باید برویم آقای احمدی نیاز به استراحت
بچه های گلم داستانم هدیه وجودتون امیدوارم ازش درس بگیریم یه درس بزرگ؟؟ حالا داستان چی میخواست بگه؟
‌🌹 محبت شدید پیامبر به فرزندان موجب سواستفاده‌ی آنها از بیت‌المال نمیشد ❇ رهبرانقلاب: پیغمبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم هر وقت میخواست سفر برود، آخرین کسى را که میدید فاطمه‌‏ى زهرا بود؛ از سفر هم که برمیگشت، اوّل به سراغ فاطمه‏‌ى زهرا مى‌‏آمد... ⚠️ امّا با همین عاطفه‏‌ى شدید به دخترش فاطمه زهرا میگوید اگر بشنوم که وسایل بیت‌‏المال را به امانت گرفته‌اى و وارد خانه کرده‌اى، تو را مثل دیگران مجازات خواهم کرد: اِنّى لَم اَغنى عَنكَ مِنَ الله شَیئاً؛ اى فاطمه، دخترم! در روز قیامت من به درد تو نمیخورم. با همین علاقه و محبّت شدید نسبت به فرزندانش، اگر بنا بود که یک عدلى به وسیله‌‏ى آنها به هم بخورد، یک حقّى پامال بشود، در مقابل آن مى‌‏ایستاد. ۶۵/۸/۱۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞 @MDKA_SAIDA 💢نکاتی مهم برای عادت دادن کودک به جدایی... ✖️بدون اطلاع کودک و ترس بهم ریختن جمع، او را یک ‌دفعه‌‌ رها نکنید و تنها نگذارید. ✅قبل از این ‌که بروید برنامه‌ تان را به زبان ساده برایش توضیح دهید و به او بگویید که در این مدت چه کارهایی می ‌تواند بکند. فرزند کوچک شما باید در نبودتان احساس امنیت و آرامش کند و با مشکلی مواجه نخواهد شد. ❌یادتان باشد اگر بدون خبر کردن کودک، ناگهان او را در یک جمع یا در خانه تنها بگذارید، از این به بعد هیچ‌ وقت به شما اطمینان نمی ‌کند و دائما به شما می ‌چسبد. @MDKA_SAIDA
✅ "گام اول در اصلاح آسیب‌های رفتاری" 1⃣ اصلاح ناهنجاری، کمتر از ایجاد رفتارهای مناسب نیست. 🔸مثلا دونفر که یکی از آن‌ها نه خوش‌اخلاق و نه بداخلاق است و دیگری بداخلاق است؛ در اینجا از بین بردن بداخلاقی در نفر دوم، کمتر از ثبوت اخلاق در نفر اول نیست. 2⃣ صبر و استمرار در جهت اصلاح رفتارهای مناسب باید مدنظر باشد. @MDKA_SAIDA 3⃣ شناخت علل در ناهنجاری‌ها مهم است: 🔸وقتی مشکلی پیش می آید معمولا ما به جنگ نشانه‌ها می رویم، مثلا کودک در مسئله ای لجبازی می‌کند و ما در مقابل می‌گوییم: اگر این کار را بکنی، فلانت می کنم! ولی باید سراغ ریشه‌ها رفت، مثلا اگر لجبازی می‌کند شاید بخاطر امر و نهی باشد. @MDKA_SAIDA 4⃣ مراقب باشید تا این ناهنجاری به یک ویژگی شخصیتی تبدیل نشود. 🔸(وقتی ناهنجاری، مدت زیادی در او (فرزند) باقی می‌ماند؛ تبدیل به ویژگی شخصیتی می شود، مثلا لجبازی در ابتدا غیر ارادی است، ولی بعدا ارادی می شود.) ۱ ☔️ کانال مهد وپیش دبستانی سایدا 🆔 @MDKA_SAIDA
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به فرزندانتان شنا کردن🏊‍♀ و تیراندازی🏹 بیاموزید الکافی ، ج ۶ ، ص ۷. کاریست از مهد وپیش دبستانی سایدا💞 و...... كاملاً رایگان 🥀🌸🌺🥀🌸🌺🥀🌺🌸 https://eitaa.com/joinchat/251396160C6b4f90ab33
آخ جون با بچه های گل 🙋‍♀🙋‍♂ می تونید این نقاشی زیبا رو بکشید🖼 و به نام خودتون تو کانال بزاریم بدوین آفرین👏😌 🥀🌸🌺🥀🌸🌺🥀🌺🌸 https://eitaa.com/joinchat/251396160C6b4f90ab33