💜 💚مرکز فرهنگی💚💜 خانواده آذربایجانشرقی
✨💫✨✨💫✨ #تنها_گریه_کن #قسمت_نوزده دستش را گذاشت روی پیشانی محمد پیشانی سفید و بی رنگ بچه، زیر دست م
✨💫✨✨✨💫✨
#تنها_گریه_کن
#قسمت_بیست
فقط یک سوار سفید پوش آمد و با اسب چرخ زد دور من و جانمازم.
یک آن به خودم آمدم و همان طور که مچاله افتاده بودم روی جانماز ،سعی کردم خودم را تکان بدهم و بنشینم .توان جسمی نداشتم ،ولی امید در دلم جان گرفته بود .مطمئن بودم یک خبری می شود ،ته دلم گرم شده بود و سرما را حس نمی کردم .با زحمت یک گوشه جانماز را گرفتم و انداختم روی گوشه ی دیگرش .سرم گیج می رفت.کمی صبر کردم تا حالم جا بیاید.وقتی توانستم بهتر ببینم،از روشنایی راه پله در پشت بام را تشخیص دادم و راه افتادم سمت در،پلک هایم بس که ورم کرده بود،نمی توانستم خوب ببینم.اصلا یاد ندارم بعد از آن شب ،این همه گریه کرده باشم.
دستم را گرفتم به دیوار و از کنار راه پله ،پله ها را آرام آرام آمدم پایین.یک راست رفتم سراغ بچه و دیدم وضعیتش هیچ فرقی نکرده.به گفتم دیگر حوله گرم نکند .نشستم و بی دلواپسی چشم دوختم به محمدم.منتظر بودم گریه کند تا بگیرمش زیر سینه ام .بچه ام گرسنه بود.آن موقع فقط می خواستن بتوانم شیرش بدهم .بتواند سینه ام را بگیرد و شیر بخورد .یقین داشتم خدا و پیامبرش از دل شکستگی مادرانه ام نمی گذرند .دو ساعت طول کشید،ولی همان شد .کم کم بدنش گرم شد،دست و پایش نرم شدند و تکان خوردند،برگشتند به شکل طبیعی خودشان با مادرم کنار محمد بودیم.من آرام شده بودم و مادرم بی صدا گریه می کرد .بچه جان گرفت .چشم هایش را به آرامی باز و نگاهم کرد نه نگاهش رمق داشت ،نه ناله اش .مادر و پسر دست کمی از هم نداشتیم.با صدایی گرفته و ضعیف که وقتی از حنجره ام خارج شد،شک داشتم محمد می شنود یا نه ،گفتم:محمد مامان میای بغلم؟و دست هایم را باز کردم بچه هنی کرد و سرش را چرخاند طرفم ،کشیدمش توی بغلم،بعد از ده پانزده روز،شیر خورد.محمد شیر می خورد و سینه ام سبک می شد و روی زبانم جز الحمدلله ،چیزی نبود.مادر و پسر همان جا روی زمین خوابمان برد.
صبح ،محمد و پرونده پزشکی اش را زدم زیر بغلم و راه افتادم.مادرم پرسید:این وقت صبح کجا؟گفتم :بیمارستان .مهلت ندادم حرف دیگری بزند آمدم بیرون .با تاکسی خودم را رساندم تا ایستگاه اتوبوس خطی های میدان امام حسین امروز،بعد هم نشستم روی صندلی اتوبوس تا برسیم بیمارستان.خدا خدا می کردم بتوانم پیدایش کنم،به زحمت شد،ولی شد.کلی پرس و جو کردم تا توانستم گیرش بیاورم همان دکتری که دستور داد محمد را از دستگاه درآورند و گفت بردار ببرش،من را شناخت.دست پیش گرفت و گفت :باز که اومدی.همین که گفتن بچه موندنی نیست،بمونه هم فلج میشه.من سرم شلوغه نمی تونم یه حرفو چند بار تکرار کنم.محمد را گذاشتم روی میز اتاقش و پتوی دورش را باز کردم بچه دست و پا زد سرش را تکان داد.دکتر چشم هایش گرد شد دست بچه را گرفت و کشید سمت خودش.پایش را صاف کرد کمرش را معاینه کرد پلک هایش را باز کرد و گفت:آزمایش هاشو بده ببینم برگه ها را بالا و پایین کرد اخر سر تسلیم شد و گفت:این بچه سالمه جواب دادم بله رسول الله شفاش داد فقط اومدم بگم ما بی صاحب نیستیم آقای دکتر ،شما وسیله ای ،دیگه هیچ مادری رو از زنده موندن بچه ش نا امید نکن .محمد را برداشتم و از اتاق آمدم بیرون .پرونده باز ماند روی میز دکتر
#ادامه_دارد
#یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات
#شبتون_کربلایی💫
#شب_زیارتی_اربابم_حسین( ع)
💠 مرکز فرهنگی خانواده «آ_ش»
💞@MF_khanevadeh
💜 💚مرکز فرهنگی💚💜 خانواده آذربایجانشرقی
✨💫✨✨💫✨ #تنها_گریه_کن #قسمت_سی_دو حالا همین ها می افتادند به جان جوان ها و بچه های مردم، یک ذره هم
✨💫✨✨✨💫✨
#تنها_گریه_کن
#قسمت_سی_سه
موقع تظاهرات ،وقتی مامورها می زنند به دل مردم و هر کسی یک طرفی هراسان می دود و دنبال پناه می گردد،این بچه ها جایی را ندارند پناه بگیرند،اصلا شاید مال این محل نباشند و کوچه و پس کوچه ها را نشناسند،بد نیست به جوان ها بگویم بدوند دنبال من تا ببرمشان سمت خانه،می توانستم از حیاط که به کوچه پشتی راه داشت،فراری شان بدهم.همین کار را هم کردم،بهشان سپرده بودم من را نشان کنند شروع می کردیم به شعار دادن و کم کم جمعیت زیاد می شد.سربازها می ترسیدند.هم از مردم،هم از مافوقشان ،می دیدیم که چند قدم جلو می آیند و دوباره بر می گردند عقب.خب بچه های همین مملکت بودند،سربازهای وظیفه ی کم سن و سالی که مانده بودند بین مردم و حکومت،مجبور می شدند شلیک کنند،چون جمعیت متفرق نمی شدند.چند تا تیر هوایی می زدند،اما کسی ترس نداشت.سر اسلحه را می گرفتند سمت مردم.صدای تیر که بلند می شد،جمعیت پخش می شدند،من می دویدم و جمعیت هم به دنبالم می آمد.تا به در خانه برسم،می دیدم پانزده ،شانزده نفر پشت سرم می دوند ،فرز کلید می انداختم و می پریدم توی خانه.یک پاگرد کوچک داشتیم که در کوچه داخلش باز می شد ،حیاط هم پشت خانه بود.می چسبیدم به سینه ی دیوار هال و لنگه ی در را نگه می داشتم تا بسته نشود.جوان ها یکی یکی خودشان را می انداختند داخل خانه. سریع در را می بستم و حیاط را نشانشان می دادم.می پریدم روی دیوار و پشت بام،بعد هم کوچه پشتی.
یک بار همین طور که فرار می کردم و بچه ها دنبالم،چند تا مامور نشانمان کردند .با تمام توانم می دویدم.چادرم را جمع کرده بودم زیر بغلم و با یک دستم روسری ام را محکم گرفته بودم.چشمم هم به جلو بودکه کوچه و در خانه را رد نکنم.نزدیک خانه توی آن شلوغی و بدو بدو ها همین طور که بر می گشتم و به آدم های پشت سرم با داد و اشاره ی دست قوت قلب می دادم که خانه مان همین جاست،دیدم پیرمردی خمیده،عصا زنان یک گوشه راه می رود .گفتم خدایا خودت بهش رحم کن.این ها مروت ندارند و حالی شان نیست این پیرمرد برای تظاهرات و این حرف ها نیامده .از کنارش که رد شدم و جثه ی کوچکش را دیدم ،دلم نیامد رهایش کنم .فکر کردم ضرب دست این ها به جوان می خورد ،نقش زمین می شود،این پیرمرد که جای خود دارد ،معطل نکردم .برگشتم و دو دستی از روی زمین بلندش کردم .خیلی ریزه میزه بود.بنده خدا تا به خودش بیاید و بفهمد چه خبر است،دید من دارم می دوم و یک عده هم پشت سرم.هی داد و بیداد کرد که دختر چه کار می کنی؟من را بذار زمین.با من پیرمرد چه کار داری؟
مدام دست و پا می زد .عصایش افتاد زمین.وقت حرف زدن و توضیح دادن نبود.اگر نمی آوردمش ،زیر دست و پا می ماند .نفس زنان،بریده بریده ،فقط گفتم:بابا جون صبر کن الان می رسیم خونه.جلوی در خانه گذاشتمش زمین ،کلید انداختم و رفتم تو ،از کتش گرفتم و کشیدمش داخل.بعد از او هم ،هفده ،هجده نفر آدم پشت سرم آمدند تو....
#ادامه_دارد....❣️
#یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات
#شبتون_کربلایی💫
💠 مرکز فرهنگی خانواده «آ_ش》
💞@MF_khanevadeh
💜 💚مرکز فرهنگی💚💜 خانواده آذربایجانشرقی
✨💫✨✨💫✨ #تنها_گریه_کن #قسمت_چهل_و_شش بودیم که دسته دسته از قم راهی می شدیم و خودمان را به جماران می
✨💚✨💚✨
#تنها_گریه_کن
#قسمت_چهل_و_هفت
گفت:توی منطقه ،بچه ها به لباس زیر احتیاج دارن ،می تونید؟گفتم:بله که می تونیم گفت سه روز دیگر پارچه و کش و نخ می فرستند هر چیزی هم کم بود بگویم آماده می کنند.گفتم:چرا همین فردا نه؟جواب داد همین فردا صبح ماشین جهاد در پایگاه شماست.آدرس و مشخصات بدید وقتی برگشتم به همسایه ها سپردم که هر کس می خواهد ،از کمک کردن جا نماند.کار آن قدر تند پیش رفت و تمام شد که خودم هم باور نمی کردم ،چه رسد به آقای محسنی .وقتی زنگ زدم و گفتم ماشین بفرستند تا لباس های آماده شده را ببرند،گفت دوباره پارچه می فرستد البته این بار بیشتر،کم کم کار رونق گرفت .خبر به فامیل رسید گله کردند و بدون اینکه منتظر حرف من باشند ،خودشان قرار گذاشتند و همراه شدند .صبح که در را باز می کردم ،تا بعدازظهر چند بار خانه پر و خالی می شد،یک عده می آمدند و می رفتند و جایشان را به گروه بعدی می دادند .بعضی ها را که راهشان دور بود،به اصرار نگه می داشتم .غذای ساده ای دور هم می خوردیم و دوباره می نشستیم به کار .معمولا شب ها تا دیر وقت پارچه برش می زدم .الگویش را خودم در آورده بودم،همین طوری چشمی.دو سه تا اندازه در نظرم بود و سه سایز الگو داشتم .دسته دسته پارچه های برش خورده را روی هم می گذاشتم کنار چرخ ها .صبح ،خانم ها می آمدند و هر کدام تعدادی را بر می داشتند و می دوختند .خانه ی ما دو تا خوبی داشت،یکی حیاط و یکی هم هال بزرگ و کار راه انداز .حیاط شده بود محل بازی بچه ها ،دور تا دور هال هم چرخ خیاطی چیده بودیم .با سه چهار تا چرخ شروع کرده بودیم،ولی خیلی طول نکشید تعدادشان شد هجده تا .آنهایی که دستشان روان و تند بود،کار را سریع پیش می بردند.بعضی ها ولی تا آن موقع پشت چرخ ننشسته بودند .بیشتر دخترهای جوان،وسط کار ،صدای ظریف دخترانه ای بلند می شد که این چرا نمی دوزه؟
می رفتم می نشستم کنار دستش.یادش می دادم تا قلق چرخ دستش بیاید ،یا نخ در رفته را چطور جا بزند.گاهی خراب کاری حسابی تر بود می فرستادمش سر چرخ دیگر و خودم آن قدر با چرخ خیاطی ور می رفتم تا بالاخره درست می شد.هر کداممان یک طوری به دیگری کمک می دادیم و نمی گذاشتیم کار لنگ بماند .یکی می دوخت،یکی سردوزی می کرد،یکی کش می گذاشت.چند نفر هم پای اتو می نشستند .غرق فکر و کار بودیم که صدایی بلند می شد و از جمع صلوات می گرفت.
سلامتی رزمندگان اسلام صلوات.
و بغض دلتنگی زنی می ترکید و دو قطره اشک می شد برای هر کسی از روزهایی که گذرانده ،یادگاری ای می ماند ،برای من بعد از گذشت این همه سال ،از آن روزها و کارها ،کنار انگشتم رد قیچی مانده،برای در و دیوار خانه ام هم ،صداهایی که شنید و ضبط کرد.صبح به صبح توی همین خانه ،یک گوشه می نشستیم و قبل از اینکه دست به کار ببریم ،یک نفر حدیث کساء می خواند .بعد با سلام و صلوات می نشستیم پای کار،کنی که گذشت،رشته ی کار دستم آمد.دیگر خودم می رفتم خرید .
#ادامه_دارد.....❣️
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
#شبتون_کربلایی💫
#مرکز_فرهنگی_خانواده_آذربایجانشرقی
💞@MF_khanevadeh
💜 💚مرکز فرهنگی💚💜 خانواده آذربایجانشرقی
✨💫✨💫✨ #تنها_گریه_کن #قسمت_پنجاه_سه به خاطر همین شیشه ها را می گذاشتیم داخل دیگ بزرگ آبی که در حال
✨💫✨💫✨
#تنها_گریه_کن
#قسنت_پنجاه_چهار
حاج حبیب حتی یک بار قبول نکرد. کسی بانی شود و کمکی کند مگر وقتی که کسی برای جبهه کمک می کرد آن بحثش فرق داشت. اصلا مربوط به خانه ی ما نبود. پیش در و همسایه حرمت داشتیم و به ما اعتماد می کردند. از این دست می دادند و از دست دیگر خرج رزمنده ها می شد.
قلق کار دستمان آمده بود و فرز شده بودیم از جهاد برایمان دستگاه پرس فرستادند و پیغام دادند که بسته بندی هم باشد به عهده ی خودتان و یک بسته برای نمونه فرستادند باید داخل هر بسته ی پلاستیک ،یک لباس زیر ،یک حوله دستی کوچک ،مسواک و خمیر دندان ،یک بسته قند و یک بسته آجیل می گذاشتیم ،بعد ازظهرش دو سه تا ماشین بار برایمان آوردند ،گونی ها که خالی کردیم روی سفره های پهن شده ،چند ثانیه کنار هم درست شد تپه هایی بزرگ تر از قد یک آدم نشسته ،از این طرف نمی توانستیم طرف دیگر و کسی که رو به رویمان نشسته را ببینیم.
نه من ،نه هیچ کدام از خانم ها،این همه پسته و بادام و فندق و گردو یک جا ندیده بودیم توی دلم گفتم خدایا کمک کن این ها را بتونیم جمع و جور کنیم و شرمنده نشیم .برای هر بسته می شمردیم تا پسته و بادامشان کم و زیاد نشود .یک نفر هم نشسته بود سر دستگاه پرس ،با یک دستگاه ،کارمان کند شده بود ،ولی چاره ای نبود جایمان را عوض می کردیم تا خستگی مان ،کار را کندتر نکند.
یک صدایی با بغض می گفت:امام سلامت باشند ،بچه هامون پیروز،صلوات. یکی می گفت:اشرف سادات این بادوم ها همه شیرین هستن؟یه وقت تلخ نباشن؟و مجمعی بزرگ را خالی می کرد روی بادام های پوست شده و زیر لب دعایی می خواند و فوت می کرد سمت آجیل ها.
سینی چایی،دست نخورده می ماند و کسی میل به چیزی نداشت همه فکر و ذکرمان این بود کار زودتر نتیجه بدهد،زودتر یک ماشین راه بیفتد سمت منطقه و زودتر چشم بچه هایمان از خوشحالی برق بزند تازه شاید آن موقع استراحت و خستگی در کردن،به جان ما هم می نشست.هر روز حداقل ده پانزده نفر مشغول کار بودند. گاهی بیشتر هم می شدیم زبر و زرنگ و دست و پادار بینمان زیاد بود.نمی دانم توانستیم چند تا بسته درست کنیم. ولی می دانم کم نگذاشتیم. گاهی آخر شب دست بعضی از خانم ها از شدت کار،آن قدر خشک و ترک خورده بود که من خجالت می کشیدم کاری از دستم بر نمی آمد.یک قوطی وازلین می گذاشتم دم دست و سفارش می کردم دست هایشان را چرب کنند یکی از خانم ها زیر لب روضه زمزمه می کرد و دلمان سبک می شد خدا کند آن خستگی ها را از ما قبول کرده باشند.
محمد بچه سر به راهی بود.حرف گوش کن و خوش اخلاق،فقط یک چیزی دلم را می آزرد درسش خیلی خوب نبود از همان اول هم با زحمت نمره قبولی می آورد .خیلی تلاش می کرد.ولی آن طور که باید نتیجه نمی گرفت.
#ادامه_دارد...❣️
#یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات
#شبتون_کربلایی💫
#همه_خادم_الرضاییم
💠 مرکز فرهنگی خانواده آذربایجان
💞@MF_khanevadeh