💜 💚مرکز فرهنگی💚💜 خانواده آذربایجانشرقی
✨💫✨💫✨ #تنها_گریه_کن #قسمت_پنجاه_سه به خاطر همین شیشه ها را می گذاشتیم داخل دیگ بزرگ آبی که در حال
✨💫✨💫✨
#تنها_گریه_کن
#قسنت_پنجاه_چهار
حاج حبیب حتی یک بار قبول نکرد. کسی بانی شود و کمکی کند مگر وقتی که کسی برای جبهه کمک می کرد آن بحثش فرق داشت. اصلا مربوط به خانه ی ما نبود. پیش در و همسایه حرمت داشتیم و به ما اعتماد می کردند. از این دست می دادند و از دست دیگر خرج رزمنده ها می شد.
قلق کار دستمان آمده بود و فرز شده بودیم از جهاد برایمان دستگاه پرس فرستادند و پیغام دادند که بسته بندی هم باشد به عهده ی خودتان و یک بسته برای نمونه فرستادند باید داخل هر بسته ی پلاستیک ،یک لباس زیر ،یک حوله دستی کوچک ،مسواک و خمیر دندان ،یک بسته قند و یک بسته آجیل می گذاشتیم ،بعد ازظهرش دو سه تا ماشین بار برایمان آوردند ،گونی ها که خالی کردیم روی سفره های پهن شده ،چند ثانیه کنار هم درست شد تپه هایی بزرگ تر از قد یک آدم نشسته ،از این طرف نمی توانستیم طرف دیگر و کسی که رو به رویمان نشسته را ببینیم.
نه من ،نه هیچ کدام از خانم ها،این همه پسته و بادام و فندق و گردو یک جا ندیده بودیم توی دلم گفتم خدایا کمک کن این ها را بتونیم جمع و جور کنیم و شرمنده نشیم .برای هر بسته می شمردیم تا پسته و بادامشان کم و زیاد نشود .یک نفر هم نشسته بود سر دستگاه پرس ،با یک دستگاه ،کارمان کند شده بود ،ولی چاره ای نبود جایمان را عوض می کردیم تا خستگی مان ،کار را کندتر نکند.
یک صدایی با بغض می گفت:امام سلامت باشند ،بچه هامون پیروز،صلوات. یکی می گفت:اشرف سادات این بادوم ها همه شیرین هستن؟یه وقت تلخ نباشن؟و مجمعی بزرگ را خالی می کرد روی بادام های پوست شده و زیر لب دعایی می خواند و فوت می کرد سمت آجیل ها.
سینی چایی،دست نخورده می ماند و کسی میل به چیزی نداشت همه فکر و ذکرمان این بود کار زودتر نتیجه بدهد،زودتر یک ماشین راه بیفتد سمت منطقه و زودتر چشم بچه هایمان از خوشحالی برق بزند تازه شاید آن موقع استراحت و خستگی در کردن،به جان ما هم می نشست.هر روز حداقل ده پانزده نفر مشغول کار بودند. گاهی بیشتر هم می شدیم زبر و زرنگ و دست و پادار بینمان زیاد بود.نمی دانم توانستیم چند تا بسته درست کنیم. ولی می دانم کم نگذاشتیم. گاهی آخر شب دست بعضی از خانم ها از شدت کار،آن قدر خشک و ترک خورده بود که من خجالت می کشیدم کاری از دستم بر نمی آمد.یک قوطی وازلین می گذاشتم دم دست و سفارش می کردم دست هایشان را چرب کنند یکی از خانم ها زیر لب روضه زمزمه می کرد و دلمان سبک می شد خدا کند آن خستگی ها را از ما قبول کرده باشند.
محمد بچه سر به راهی بود.حرف گوش کن و خوش اخلاق،فقط یک چیزی دلم را می آزرد درسش خیلی خوب نبود از همان اول هم با زحمت نمره قبولی می آورد .خیلی تلاش می کرد.ولی آن طور که باید نتیجه نمی گرفت.
#ادامه_دارد...❣️
#یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات
#شبتون_کربلایی💫
#همه_خادم_الرضاییم
💠 مرکز فرهنگی خانواده آذربایجان
💞@MF_khanevadeh