❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#تنها_گریه_کن #قسمت_هفتاد_نه اگه راضی بودین من یه یادگاری از شما با خودم داشته باشم، اون کفنی که ا
#تنها_گریه_کن
#قسمت_هشتاد
خدا رحمت کند امام جماعت مسجد، آقای سید جعفر حسینی را. بچهها را توی حیاط مسجد از زیر قرآن رد و بدرقه میکرد جبهه و هر از چند وقتی که پیکر یکیشان برمیگشت، برایش نماز میخواند. با اشک چشم میگفت:《 الهی که خودم از این جوانها جا نمانم.》
صدای محمد کم جان شد. گفت حرفهایش فقط همینها که گفته، نبوده. گفتم:《 بقیهش رو هم میشنوم.》
میخوام خودتون من رو توی قبر بگذارید. همونجا برام دعا کنید و از شهادت من راضی باشید. دلم نمیخواد دشمن اشک شما رو ببینه و فکر کنه تونسته دلتون رو بلرزونه و خوشحالی کنه. خیلی از مادرها بچهشون رو توی قبر گذاشتن، ولی دیگه نتونستن سرپا و قوی از قبر بیرون بیان؛ شما اینطور نباش. میدونم عاطفه مادری چیزی نیست که بشه جلوش رو گرفت، ولی مدام با خودت بگو داری امانت الهی رو برمیگردونی.گریه رو بذار برای خلوت و تنهایی. دور از چشم بقیه گریه کن.
سرما دوید درون تنم. لرزیدم. سینهام سنگین شد؛ مثل تمام مادرها بغضم راه گرفت و پیچید توی سینهام، اما قورتش دادم. محمد زخمی میشد و برمیگشت، راضی بودم. اسیر میشد و قرار بود سالها چشم انتظارش بمانم، راضی بودم. شهید میشد هم، راضی بودم.
بعد از نماز صبح، یک نگاه انداختم به خانه و حساب کردم کدام کارها را باید زودتر تحویل جهاد بدهیم تا وقتی خانمها میآیند، اول بروند سراغ آنها. محمد هم داشت کمکم آمادهی رفتن میشد. دیدم هی میرود و از دور پدربزرگش را تماشا میکند. پیرمرد خواب بود و محمد نه دلش میآمد بی خداحافظی برود، نه دلش میآمد برای وداع بیدارش کند. کمی که گذشت، پیرمرد چشمهای بیرمقش را باز کرد و وقتی دید نوهاش بالا سرش نشسته، دستش را آرام و کم جان تکان داد. محمد هم معطل نکرد و دستهای چروکیدهی پیرمرد را جا داد میان انگشتهای بلندش. سرش را پایین آورد و دشت پدربزرگش را بوسید. گفت:《 باباجون! اجازه میدی من برم؟ مرخصیم تموم شده دیگه.》
پیرمرد چانهاش لرزید و چشمهای ضعیفش خیس شد. با صدای بیجانی گفت:《 باباجون! به حال من نگاه نکن. اگه وظیفهت رفته، برو. خوشا به حال شما جوونها که بدنتون قوت داره. واسه دین خدا کم نذارید. خدا به همراهت.》
محمد دوباره سرش را خم کرد و صورت و دست پدربزرگش را بوسید.
خانه شلوغ شده بود. هرکسی، گوشهی کاری را گرفته بود و گاهی صدای صلوات میپیچید توی خانه. دیدم جلوی درِ اتاقش ایستاده و منتظر است تا با من هم خداحافظی کند. محمد چند باری جبهه رفته و آمده بود، خود من هم توی خانه کار و مشغولیت زیادی داشتم، همینها باعث میشد هربار دم رفتنش خیلی معمولی باهم خداحافظی کنیم. دیدم اینپا و آنپا میکند. گفت:《 مامان میشه ایندفعه تا جلوی درِ کوچه باهام بیایید و منو بدرقه کنید》؟
#ادامه_دارد.....
#شبتون_امام_رضایی
#مرکز_فرهنگی_خانواده
💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_هفتاد_و_نه حضرت علی علیه السلام چون متوجّه بازگشت امام حسن 'علیه السلام' ش
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_هشتاد
خورشید بی وقفه می تابد. هوا بسیار گرم شده و صحرای کربلا، غرق تشنگی است.
کودکان از سوز تشنگی بی تابی می کنند و رخساره آنها، دل هر ببینده ای را می سوزاند.
ابن حُصین هَمدانی، نزد امام می آید و می گوید:《مولای من! اجازه دهید بروم و با عمرسعد سخن بگویم. شاید بتوانم او را راضی کنم تا آب را آزاد کند》.
امام با نظر او موافقت می کند و او به سوی لشکر کوفه می رود و به آنها می گوید:《من می خواهم با فرمانده شما سخن بگویم》.
او را به خیمه عمرسعد می برند و او وارد خیمه می شود، امّا سلام نمی کند. عمرسعد از این رفتار او ناراحت می شود و به او می گوید:《چرا به من سلام نکردی، مگر مرا مسلمان نمی دانی؟》.
ابن حُصین هَمدانی در جواب می گوید:《اگر تو خودت را مسلمان می دانی چرا آب فرات را بر خاندان پیامبر بسته ای؟ آیا درست است که حیوانات این صحرا از آب فرات بنوشند، امّا فرزندان پیامبر لب تشنه باشند، در کدام مذهب است که آب را بر کودکان ببندند؟》
عمرسعد سر خود را پایین می اندازد و می گوید:《می دانم که تشنه گذاردن خاندان پیامبر، حرام است، امّا چه کنم ابن زیاد به من این دستور را داده است. باور کن که من در شرایط سختی قرار گرفته ام و خودم هم نمی دانم چه کنم؟ آیا باید حکومت ری را رها کنم. حکومتی که در اشتیاق آن می سوزم. دلم اسیر ری شده است. به خداقسم نمی توانم از آن چشم بپوشم》.
اینجاست که ابن حُصین هَمدانی باز می گردد، در حالی که می داند سخن گفتن با عمرسعد کار بیهوده ای است. او چنان عاشق حکومت ری شده که برای رسیدن به آن حاضر است به هر کاری دست بزند.
*
نیمه های شب هشتم محرّم است. هوا کاملاً تاریک است، امّا بچّه ها از شدت تشنگی خواب ندارند.
آیا راهی برای یافتن آب هست؟ نگاه کن عبّاس به سوی خیمه امام می آید. او دیگر تاب دیدن تشنگی کودکان را ندارد.
سلام می کند و با ادب روبه روی امام می نشیند و می گوید: مولای من! آیا به من اجازه می دهی برای آوردن آب با این نامردان بجنگم؟
امام به چهره برادر نگاهی می کند. غیرت را در وجود او می بیند.
پاسخ امام مثبت است. عبّاس با خوشحالی از خیمه بیرون می رود و گروهی از دوستان را جمع می کند و دستور می دهد تا بیست مشک آب بردارند.
آنگاه در دل شب به سوی فرات پیش می تازند. عبّاس ابتدا نافع بن هلال را می فرستد تا موقعیّت دشمن را ارزیابی کند.
#ادامه_دارد
#شبتون_شهدایی
💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_هفتاد_و_هشت مات و مبهوت به سوی فرات می روم. آب موج می زند. ماموران، ساحل ف
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_هشتاد
خورشید بی وقفه می تابد. هوا بسیار گرم شده و صحرای کربلا، غرق تشنگی است.
کودکان از سوز تشنگی بی تابی می کنند و رخساره آنها، دل هر ببینده ای را می سوزاند.
ابن حُصین هَمدانی، نزد امام می آید و می گوید:《مولای من! اجازه دهید بروم و با عمرسعد سخن بگویم. شاید بتوانم او را راضی کنم تا آب را آزاد کند》.
امام با نظر او موافقت می کند و او به سوی لشکر کوفه می رود و به آنها می گوید:《من می خواهم با فرمانده شما سخن بگویم》.
او را به خیمه عمرسعد می برند و او وارد خیمه می شود، امّا سلام نمی کند. عمرسعد از این رفتار او ناراحت می شود و به او می گوید:《چرا به من سلام نکردی، مگر مرا مسلمان نمی دانی؟》.
ابن حُصین هَمدانی در جواب می گوید:《اگر تو خودت را مسلمان می دانی چرا آب فرات را بر خاندان پیامبر بسته ای؟ آیا درست است که حیوانات این صحرا از آب فرات بنوشند، امّا فرزندان پیامبر لب تشنه باشند، در کدام مذهب است که آب را بر کودکان ببندند؟》
عمرسعد سر خود را پایین می اندازد و می گوید:《می دانم که تشنه گذاردن خاندان پیامبر، حرام است، امّا چه کنم ابن زیاد به من این دستور را داده است. باور کن که من در شرایط سختی قرار گرفته ام و خودم هم نمی دانم چه کنم؟ آیا باید حکومت ری را رها کنم. حکومتی که در اشتیاق آن می سوزم. دلم اسیر ری شده است. به خداقسم نمی توانم از آن چشم بپوشم》.
اینجاست که ابن حُصین هَمدانی باز میا گردد، در حالی که می داند سخن گفتن با عمرسعد کار بیهوده ای است. او چنان عاشق حکومت ری شده که برای رسیدن به آن حاضر است به هر کاری دست بزند.
*
نیمه های شب هشتم محرّم است. هوا کاملاً تاریک است، امّا بچّه ها از شدت تشنگی خواب ندارند.
آیا راهی برای یافتن آب هست؟ نگاه کن عبّاس به سوی خیمه امام می آید. او دیگر تاب دیدن تشنگی کودکان را ندارد.
سلام می کند و با ادب روبه روی امام می نشیند و می گوید: مولای من! آیا به من اجازه می دهی برای آوردن آب با این نامردان بجنگم؟
امام به چهره برادر نگاهی می کند. غیرت را در وجود او می بیند.
پاسخ امام مثبت است. عبّاس با خوشحالی از خیمه بیرون می رود و گروهی از دوستان را جمع می کند و دستور می دهد تا بیست مشک آب بردارند.
آنگاه در دل شب به سوی فرات پیش می تازند. عبّاس ابتدا نافع بن هلال را می فرستد تا موقعیّت دشمن را ارزیابی کند.
#قسمت_هشتاد_و_یک
قرار می شود هر زمان او فریاد زد آنها حمله کنند. نافع آرام آرام جلو می رود. در تاریکی شب خود را به نزدیکی فرات می رساند، امّا ناگهان نگهبانان او را می بینند و به فرمانده خود، عَمرو بن حَجّاج خبر می دهند. او نزدیک می آید و نافع را می شناسد:
_ نافع تو هستی؟ سلام! اینجا چه می کنی؟
_ سلام پسرعمو! من برای بردن آب آمده ام.
_ خوب، می توانی مقداری آب بنوشی و سریع برگردی.
او نگاهی به موج های آب می اندازد. تشنگی در او بیداد می کند. ولی در جواب می گوید:
_ تا زمانی که مولایم حسین 'علیه السلام' از این آب نیاشامیده است، هرگز آب نخواهم خورد. چگونه من از این آب بنوشم در حالی که مولایم و فرزندان او تشنه هستند؟ می خواهم آب برای خیمه ها ببرم.
_ امکان ندارد. تو نمی توانی آب را به خیمه های حسین ببری. ما مامور هستیم تا نگذاریم یک قطره آب هم به دست حسین برسد.
اینجاست که نافع فریاد می زند: " الله اکبر! ".
این عبّاس است که می آید. نگاه کن که چه مردانه می آید! شیر بیشه ایمان، فرزند حیدر کرّار می آید. عبّاس و عدّه ای از یارانش، راه پانصد سرباز را می بندند و گروه دیگر مشک ها را از آب پر می کنند.
صدای برخورد شمشیرها به گوش می رسد. بعد از مدتی درگیری و تاخت و تاز، عبّاس دلاور و همراهانش با بیست مشک پر از آب به سوی خیمه ها باز می گردند.
او همراه خود آب سرد و گوارا دارد و لب هایش از تشنگی خشکیده است، امّا تا آب را به خیمه ها نرساند و امام حسین 'علیه السلام' آب نیاشامد، عبّاس آب نمی نوشد.
نگاه کن! همه بچّه ها چشم انتظارند. آری! عمو رفته تا آب بیاورد.
دست های کوچک آنها به حالت قنوت است و دعا بر لب های تشنه آنها نشسته است:《خدایا، تو عموی ما را یاری کن!》.
صدای شیهه اسب عمو می آید.
الله اکبر!
این صدا، صدای عمو است. همه از خیمه ها بیرون می دوند. دور عمو را می گیرند و از دست مهربان او سیراب می شوند.
همه این صحنه را می بینند. امام حسین 'علیه السلام' ، به برادر نگاه می کند که چگونه کودکان گرد او را گرفته اند.
همسفر! آیا می دانی بعد از اینکه بچّه ها از دست عموی خود آب نوشیدند به یکدیگر چه گفتند:《بیایید از امشب عموی خود را سقّا صدا بزنیم》.
#ادامه_دارد
#شبتون_شهدایی
💞@MF_khanevadeh