✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_هشتاد خورشید بی وقفه می تابد. هوا بسیار گرم شده و صحرای کربلا، غرق تشنگی ا
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_هشتاد_و_یک
قرار می شود هر زمان او فریاد زد آنها حمله کنند. نافع آرام آرام جلو می رود. در تاریکی شب خود را به نزدیکی فرات می رساند، امّا ناگهان نگهبانان او را می بینند و به فرمانده خود، عَمرو بن حَجّاج خبر می دهند. او نزدیک می آید و نافع را می شناسد:
_ نافع تو هستی؟ سلام! اینجا چه می کنی؟
_ سلام پسرعمو! من برای بردن آب آمده ام.
_ خوب، می توانی مقداری آب بنوشی و سریع برگردی.
او نگاهی به موج های آب می اندازد. تشنگی در او بیداد می کند. ولی در جواب می گوید:
_ تا زمانی که مولایم حسین 'علیه السلام' از این آب نیاشامیده است، هرگز آب نخواهم خورد. چگونه من از این آب بنوشم در حالی که مولایم و فرزندان او تشنه هستند؟ می خواهم آب برای خیمه ها ببرم.
_ امکان ندارد. تو نمی توانی آب را به خیمه های حسین ببری. ما مامور هستیم تا نگذاریم یک قطره آب هم به دست حسین برسد.
اینجاست که نافع فریاد می زند: " الله اکبر! ".
این عبّاس است که می آید. نگاه کن که چه مردانه می آید! شیر بیشه ایمان، فرزند حیدر کرّار می آید. عبّاس و عدّه ای از یارانش، راه پانصد سرباز را می بندند و گروه دیگر مشک ها را از آب پر می کنند.
صدای برخورد شمشیرها به گوش می رسد. بعد از مدتی درگیری و تاخت و تاز، عبّاس دلاور و همراهانش با بیست مشک پر از آب به سوی خیمه ها باز می گردند.
او همراه خود آب سرد و گوارا دارد و لب هایش از تشنگی خشکیده است، امّا تا آب را به خیمه ها نرساند و امام حسین 'علیه السلام' آب نیاشامد، عبّاس آب نمی نوشد.
نگاه کن! همه بچّه ها چشم انتظارند. آری! عمو رفته تا آب بیاورد.
دست های کوچک آنها به حالت قنوت است و دعا بر لب های تشنه آنها نشسته است:《خدایا، تو عموی ما را یاری کن!》.
صدای شیهه اسب عمو می آید.
الله اکبر!
این صدا، صدای عمو است. همه از خیمه ها بیرون می دوند. دور عمو را می گیرند و از دست مهربان او سیراب می شوند.
همه این صحنه را می بینند. امام حسین 'علیه السلام' ، به برادر نگاه می کند که چگونه کودکان گرد او را گرفته اند.
همسفر! آیا می دانی بعد از اینکه بچّه ها از دست عموی خود آب نوشیدند به یکدیگر چه گفتند:《بیایید از امشب عموی خود را سقّا صدا بزنیم》.
#ادامه_دارد
#شبتون_پراز_یاد_خدا
💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_هفتاد_و_هشت مات و مبهوت به سوی فرات می روم. آب موج می زند. ماموران، ساحل ف
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_هشتاد
خورشید بی وقفه می تابد. هوا بسیار گرم شده و صحرای کربلا، غرق تشنگی است.
کودکان از سوز تشنگی بی تابی می کنند و رخساره آنها، دل هر ببینده ای را می سوزاند.
ابن حُصین هَمدانی، نزد امام می آید و می گوید:《مولای من! اجازه دهید بروم و با عمرسعد سخن بگویم. شاید بتوانم او را راضی کنم تا آب را آزاد کند》.
امام با نظر او موافقت می کند و او به سوی لشکر کوفه می رود و به آنها می گوید:《من می خواهم با فرمانده شما سخن بگویم》.
او را به خیمه عمرسعد می برند و او وارد خیمه می شود، امّا سلام نمی کند. عمرسعد از این رفتار او ناراحت می شود و به او می گوید:《چرا به من سلام نکردی، مگر مرا مسلمان نمی دانی؟》.
ابن حُصین هَمدانی در جواب می گوید:《اگر تو خودت را مسلمان می دانی چرا آب فرات را بر خاندان پیامبر بسته ای؟ آیا درست است که حیوانات این صحرا از آب فرات بنوشند، امّا فرزندان پیامبر لب تشنه باشند، در کدام مذهب است که آب را بر کودکان ببندند؟》
عمرسعد سر خود را پایین می اندازد و می گوید:《می دانم که تشنه گذاردن خاندان پیامبر، حرام است، امّا چه کنم ابن زیاد به من این دستور را داده است. باور کن که من در شرایط سختی قرار گرفته ام و خودم هم نمی دانم چه کنم؟ آیا باید حکومت ری را رها کنم. حکومتی که در اشتیاق آن می سوزم. دلم اسیر ری شده است. به خداقسم نمی توانم از آن چشم بپوشم》.
اینجاست که ابن حُصین هَمدانی باز میا گردد، در حالی که می داند سخن گفتن با عمرسعد کار بیهوده ای است. او چنان عاشق حکومت ری شده که برای رسیدن به آن حاضر است به هر کاری دست بزند.
*
نیمه های شب هشتم محرّم است. هوا کاملاً تاریک است، امّا بچّه ها از شدت تشنگی خواب ندارند.
آیا راهی برای یافتن آب هست؟ نگاه کن عبّاس به سوی خیمه امام می آید. او دیگر تاب دیدن تشنگی کودکان را ندارد.
سلام می کند و با ادب روبه روی امام می نشیند و می گوید: مولای من! آیا به من اجازه می دهی برای آوردن آب با این نامردان بجنگم؟
امام به چهره برادر نگاهی می کند. غیرت را در وجود او می بیند.
پاسخ امام مثبت است. عبّاس با خوشحالی از خیمه بیرون می رود و گروهی از دوستان را جمع می کند و دستور می دهد تا بیست مشک آب بردارند.
آنگاه در دل شب به سوی فرات پیش می تازند. عبّاس ابتدا نافع بن هلال را می فرستد تا موقعیّت دشمن را ارزیابی کند.
#قسمت_هشتاد_و_یک
قرار می شود هر زمان او فریاد زد آنها حمله کنند. نافع آرام آرام جلو می رود. در تاریکی شب خود را به نزدیکی فرات می رساند، امّا ناگهان نگهبانان او را می بینند و به فرمانده خود، عَمرو بن حَجّاج خبر می دهند. او نزدیک می آید و نافع را می شناسد:
_ نافع تو هستی؟ سلام! اینجا چه می کنی؟
_ سلام پسرعمو! من برای بردن آب آمده ام.
_ خوب، می توانی مقداری آب بنوشی و سریع برگردی.
او نگاهی به موج های آب می اندازد. تشنگی در او بیداد می کند. ولی در جواب می گوید:
_ تا زمانی که مولایم حسین 'علیه السلام' از این آب نیاشامیده است، هرگز آب نخواهم خورد. چگونه من از این آب بنوشم در حالی که مولایم و فرزندان او تشنه هستند؟ می خواهم آب برای خیمه ها ببرم.
_ امکان ندارد. تو نمی توانی آب را به خیمه های حسین ببری. ما مامور هستیم تا نگذاریم یک قطره آب هم به دست حسین برسد.
اینجاست که نافع فریاد می زند: " الله اکبر! ".
این عبّاس است که می آید. نگاه کن که چه مردانه می آید! شیر بیشه ایمان، فرزند حیدر کرّار می آید. عبّاس و عدّه ای از یارانش، راه پانصد سرباز را می بندند و گروه دیگر مشک ها را از آب پر می کنند.
صدای برخورد شمشیرها به گوش می رسد. بعد از مدتی درگیری و تاخت و تاز، عبّاس دلاور و همراهانش با بیست مشک پر از آب به سوی خیمه ها باز می گردند.
او همراه خود آب سرد و گوارا دارد و لب هایش از تشنگی خشکیده است، امّا تا آب را به خیمه ها نرساند و امام حسین 'علیه السلام' آب نیاشامد، عبّاس آب نمی نوشد.
نگاه کن! همه بچّه ها چشم انتظارند. آری! عمو رفته تا آب بیاورد.
دست های کوچک آنها به حالت قنوت است و دعا بر لب های تشنه آنها نشسته است:《خدایا، تو عموی ما را یاری کن!》.
صدای شیهه اسب عمو می آید.
الله اکبر!
این صدا، صدای عمو است. همه از خیمه ها بیرون می دوند. دور عمو را می گیرند و از دست مهربان او سیراب می شوند.
همه این صحنه را می بینند. امام حسین 'علیه السلام' ، به برادر نگاه می کند که چگونه کودکان گرد او را گرفته اند.
همسفر! آیا می دانی بعد از اینکه بچّه ها از دست عموی خود آب نوشیدند به یکدیگر چه گفتند:《بیایید از امشب عموی خود را سقّا صدا بزنیم》.
#ادامه_دارد
#شبتون_شهدایی
💞@MF_khanevadeh