eitaa logo
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
1.5هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
5.3هزار ویدیو
125 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 @Gorbanzadeh_m لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸 8️⃣قسمت هشتم: خرید عروسی با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ... امکان داره تشریف بیارید؟ ... - شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید ... من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام ... هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است ... فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه ... اگر کمک هم خواستید بگید ... هر کاری که مردونه بود، به روی چشم ... فقط لطفا طلبگی باشه ... اشرافیش نکنید ... مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می کرد ... اشاره کردم چی میگه ؟ ... از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت ... میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای ... دوباره خودش رو کنترل کرد ... این بار با شجاعت بیشتری گفت ... علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم... البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن ... تا عروسی هم وقت کمه و ... بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد ... هنگ کرده بود ... چند بار تکانش دادم ... مامان چی شد؟ ... چی گفت؟ ... بالاخره به خودش اومد ... گفت خودتون برید ... دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن ... و... ✍️ادامه دارد .... 🌸💕🌸💕🌸💗🌸💗🌸💗 ‌‌‌
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#هفت_شهر_عشق #قسمت_هفتم شب از نیمه گذشته و فرستاده امیر مدینه در جستجوی امام حسین'علیه السلام' است
آری، اکنون لحظه آغاز قیام حسینی است. به همین دایل، امام حرکت خویش را با نماز شروع می کند. او در این نماز با خدای خویش راز و نیاز می کند و از او طلب یاری می نماید. - علی اکبر! برو به جوانان بنی هاشم بگو شمشیر های خود را بردارند و به اینجا بیایند. _ چشم بابا! بعد از لحظاتی، همه جوانان بنی هاشم در خانه امام جمع می شوند. آن جوانمرد را که می‌بینی عبّاس، پسر امّ البنین است. آنها با خود می گویند که چه خطری جان امام را تهدید کرده است؟ امام، به آنها خبر می دهد که باید نزد امیر مدینه برویم. همه افراد، همراه خود شمشیر آورده اند، ولی امام به جای شمشیر، عصایی در دست دارد. آیا این عصا را می شناسی؟ این عصای پیامبر است که در دست امام است. امام به سوی قصر حرکت می کند، آیا تو هم همراه مولای خویش می آیی تا او را یاری کنی؟ ** کوچه های مدینه بسیار تاریک است. امام و جوانان بنی هاشم به سوی قصر حرکت می کنند. اکنون به قصر مدینه می رسیم. امام رو به جوانان می کند و می فرماید:《من وارد قصر می شوم، شما در اینجا آماده باشید. هرگاه من شما را به یاری خواندم به داخل قصر بیایید.》 امام وارد قصر می شود. امیر مدینه و مروان را می بیند که کنارهم نشسته اند. امیر مدینه به امام می گوید:《معاویه از دنیا رفت و یزید جانشین او شد. اکنون نامه مهمی از او به من رسیده است.》 آن گاه نامه یزید را برای امام می خواند. امام به فکر فرو می رود و پس از لحظاتی به امیر مدینه می گوید: 《فکر نمی کنم بیعت مخفیانه من در دل شب، برای یزید مفید باشد. اگر قرار بر بیعت کردن باشد، من باید در حضور مردم بیعت کنم تا همه مردم با خبر شوند.》 ..... 💞@MF_khanevadeh
☕🍁 🎁 چه می گذرد؟ شاید عاطفه در فکر اقای میمش بود و مبینا در فکر امتحانات فردایش. با بلند شدن صدای آهنگ هر دو نگاهی به هم انداختند و اخم کردند، مبینا با اخم رو به راننده گفت: ببخشید آقای محترم امروز روز اول محرمه، می شه آهنگ رو خاموش کنین؟ - چهارصد سال از این اتفاق می گذره، باز هم می خوایین هر سال این عزاداری ها رو انجام بدین؟ مبينا خواست حرفی بزند که عاطفه پیش قدم شد. این مردک مرز پر رویی را رد کرده بود. با عصبانیت رو به راننده گفت: درستش اینه که 1375 سال از شهادت ایشون می گذره؛ در ضمن شما وقتی یکی از عزیزانتون فوت می کنه تا چند سال براشون سالگرد می گیرید. هر موقع یاد خاطره ای باهاشون می افتين، ناراحت می شین. این رو در نظر بگیرید که ایشون یه آدم عادی نبودن و عادی از دنیا نرفتن؛ ایشون امام بودن و شهید شدند. مبينا که عصبانیت دوستش را می دید کرایه را به راننده داد و گفت که پیاده می شوند. همین که پیاده شدند، مبینا با صدایی که عصبانیت در آن موج می زد گفت: مرتیکه پیش خودش چی فکر کرده؟! - واقعا متاسفم برای پدر و مادری که همچین فرزندی رو می اندازن توی دامن جامعه. - دامن چه صيغه ايه دختر؟ دامان! - فرقی نداره. مبينا خنده ای کرد. به مسجد که رسیدند، کارتشان را از کیف هایشان در آورده و به گردنشان انداختند. با تمام خادمان سلام و احوال پرسی کردند و به مسئولی که اسامی حاضرین را می نوشت، اسم و ساعت حضورشان را اعلام کردند. ........ 💞@MF_khanevadeh