eitaa logo
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
1.4هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
4.5هزار ویدیو
109 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 @admin1_Markaz لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#هفت_شهر_عشق #قسمت_هجدهم امام وضو می گیرد و از خانه خارج می شود. بیا ما هم همراه آن حضرت برویم. ا
او نامه را می گیرد و بر چشم می گذارد و آخرین نگاه را به امام خویش می نماید و بعد از وداع با همسر و فرزندانش، به سوی کوفه حرکت می کند. مسلم برای امنیت بیشتر، تنها و از راه های فرعی به سوی کوفه می رود. چرا که اگر او با گروهی از دوستان خود به این سفر برود، ممکن است گرفتار ماموران یزید شود. آن صد و پنجاه نفری که از کوفه آمده بودند، در مکّه می مانند تا هم اعمال حج را انجام دهند و هم به همراه امام حسین'علیه السلام' به کوفه باز گردند. آنها می خواهند امام با احترام خاصّی به سوی کوفه برود. امروز، پانزدهم ماه رمضان است که مسلم به سوی کوفه می رود... او راه مکّه تا کوفه را مدّت بیست روز طی می کند و روز پنجم شوّال به کوفه می رسد. مردم کوفه به استقبال مسلم آمده و گروه گروه با او بیعت می کنند. آیا می دانید چند نفر با مسلم بیعت کرده اند؟ هجده هزار نفر، چه شرایطی از این بهتر! صبح روز دهم ذی القعده، مسلم قلم در دست می گیرد. او در این سی و پنج روز به بررسی اوضاع کوفه پرداخته است و شرایط را برای حضور امام مناسب می بیند. مسلم می داند که امام حسین'علیه السلام' ، در مکّه منتظر رسیدن نامه اوست و باید نتیجه بررسی اوضاع کوفه را به امام خبر بدهد. پس نتیجه بررسی های یک ماهه خود را گزارش می دهد و این نامه را برای امام می نویسد:《هجده هزار نفر با من بیعت کرده اند. هنگامی که نامه من به دست شما رسید، هرچه زودتر به سوی کوفه بشتابید.》 مسلم، این نامه را به یکی از یاران خود می دهد و از او می خواهد که هر چه سریع تر این نامه مهمّ را به امام برساند. فرستاده مسلم با شتاب به سوی مکّه می تازد تا نامه را به موقع به امام برساند. 💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#هفت_شهر_عشق #قسمت_نوزدهم او نامه را می گیرد و بر چشم می گذارد و آخرین نگاه را به امام خویش می نما
نگاه کن! کاروان حرکت می کند. یاران امام همه پا در رکاب آن حضرت هستند. این کاروان چقدر با عجله می رود. خطر در کمین است. قبل از اینکه سربازان یزید بفهمند باید از این شهر دور شوند. اشک در چشمان امام حسین'علیه السلام' حلقه زده است. او هجرت پیامبر را به یاد آورده است. پیامبر صلی الله علیه وآله نیز در دل شب از این شهر هجرت کرد. امام حسین'علیه السلام' هم در تاریکی شب به سوی کوفه پیش می رود. هوا روشن می شود. صدای اسب هایی از دور، سکوت صبح دم را می شکند، چه خبر شده است؟ آیا سپاه یزید می آید؟ آری، امیر جدید مکّه فهمیده است که امام حسین'علیه السلام' از مکّه می رود. برای همین، گروهی را به سرپرستی برادرش به سوی امام می فرستد تا هر طور شده است مانع از رفتن حسین 'علیه السلام' بشوند. آنها، راه را بر کاروان امام می بندند. یکی فریاد می زند:《ای حسین! کجا می روی؟ هرچه زودتر باید به مکّه برگردی》. آنها آمده اند تا راه را بر حرم واقعی ببندند. به دست های آنها نگاه کن! کسی که لباس احرام بر تن دارد نباید وسیله نبرد در دست بگیرد، امّا اینان تازیانه در دست دارند. وقتی که آنها تازیانه ها را بالا می برند، جوانان بنی هاشم می گویند:《خیال می کنید ما از تازیانه های شما می ترسیم.》 عبّاس، علی اکبر و بقیّه جوانان پیش می آیند. غوغایی می شود. نگاه کن! همه آنها وقتی برق غضب عبّاس را می بینند، فرار می کنند. کاروان به حرکت خود ادامه می دهد... مردم، گروه گروه به سوی مکّه می آیند. فردا روز عرفه است. اینان آخرین گروه هایی هستند که برای اعمال حج می آیند. هر طرف را نگاه کنی مردمی را می بینی که لباس احرام بر تن کرده اند و ذکر "لبیّک" بر لب دارند، امّا آنها با دیدن این کاروان که از مکّه بیرون آمده تعجّب می کنند و به هم می گویند که مگر آنها مشتاق انجام مناسک حج نیستند. چرا حج خانه خدا را رها کرده اند؟ خوب است جلو برویم و علّت را جویا شویم، امّا چون نزدیک می آیند امام حسین'علیه السلام' را می بینند و راهی جز سکوت نمی گزینند. همه گیج می شوند. ما شنیده بودیم که او عاشق صحرای عرفات است و اوّلین حجّ گزار خانه خداست. پس چرا حج را رها کرده است؟ آنها نمی دانند که او می رود تا حج راستین خود را انجام دهد. نگاه کن! آنجا حاجیان همراه خود قربانی می برند تا منی قربانی کنند و اینجا امام حسین'علیه السلام' برای منایِ کربلا، قربانی شش ماهه می برد. او می خواهد درخت اسلام را با خون خود آبیاری کند. 💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#هفت_شهر_عشق #قسمت_بیستم نگاه کن! کاروان حرکت می کند. یاران امام همه پا در رکاب آن حضرت هستند. این
روز های اوّل ماه ذی الحجّه است و مردم بسیاری برای انجام مراسم حج به مکّه آمده اند. نامه مسلم به مکّه می رسد و امام آن را می خواند. آیا امام به سوی کوفه خواهد رفت؟ روزهای انجام حج نزدیک است. امام می خواهد اعمال حج را انجام دهد. حج یک اجتماع عظیم اسلامی است و امام می تواند از این فرصت به خوبی استفاده کند. از تمام دنیای اسلام به این شهر آمده اند و هر حاجی می تواند پس از بازگشت به وطن خود، یک مبلّغ خوب برای قیام امام باشد. در حال حاظر مکّه هم بدون امیر است و زمینه برای هرگونه فعالیّت یاران امام فراهم است. در شام جاسوس ها خبر بیعت مردم کوفه با امام حسین'علیه السلام' را به یزید داده اند. قلب کشور عراق در کوفه می تپد و اگر امام بتواند آنجا را تصرّف کند به آسانی بر بخش عظیمی از دنیای اسلام تسلّط می یتبد. اگر امام حسین'علیه السلام' به کوفه برسد گروه بی شماری از شیعیان، دور او جمع خواهند شد. روز دوشنبه هفتم ذی الحجّه است و ما دو روز دیگر تا روز عرفه فرصت داریم. همه حاجیان لباس احرام بر تن کرده اند و خود را برای رفتن به صحرای عرفات آماده می کنند. آیا تو هم آماده ای لباس احرام بر تن کنی و به صحرای عرفات بروی؟ ناگهان خبر مهمّی به شهر می رسد. گوش کن! یزید برای مکّه، امیر جدیدی انتخاب کرده و این امیر همراه با لشکر بزرگی به نزدیکی های مکّه رسیده است. او می آید تا نقشه شوم یزید را عملی کند و شعله نهضت امام حسین'علیه السلام' را خاموش کند. امیر جدید به مکّه می رسد و وارد مسجدالحرام می شود. تا پیش از این، همیشه امام حسین'علیه السلام' کنار خانه خدا به نماز می ایستاد و مردم پشت سر او نماز می خوانند. موقع نماز که می شود امیر جدید، در جایگاه مخصوص امام جماعت می ایستد. امام حسین'علیه السلام' این صحنه را می بیند. ولی برای اینکه بهانه ای به دست دشمن ندهد، اقدامی نمی کند و پشت سر او نماز می خواند 💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#هفت_شهر_عشق #قسمت_بیست_و_یکم روز های اوّل ماه ذی الحجّه است و مردم بسیاری برای انجام مراسم حج به
با ورود امیر جدید و بررسی تغییرات اوضاع مکّه، امام تصمیم جدیدی می گیرد. مردم از همه جایِ جهان اسلام به مکّه آمده اند تا اعمال حج را به جا آوردند. دو روز دیگر نیز، پردم با صحرای عرفات می روند. ولی امام می خواهد به کوفه برود. به راستی چرا امام این تصمیم را گرفته است؟ پیام امام حسین'علیه السلام' ، به گوش یاران و شیفتگان آن حضرت می رسد:《هر کس که می خواهد جان خویش را در راه ما فدا کند و خود را برای دیدار خداوند آماده می ییند، با ما همسفر شود که به زودی یه سوی کوفه حرکت خواهیم کرد.》 امام حسین'علیه السلام' می خواهد طواف وداع را انجام دهد. طواف خداحافظی با خانه خدا! مردم همه در لباس احرام هستند و آرام آرام خود را برای رفتن به سرزمین عرفات آماده می کنند، امّا یاران امام حسین'علیه السلام' بار سفر می بندند. مردم مکّه همه در تعجّب اند که چرا امام با این عجله، مکّه را ترک می کند؟ چرا او در این شهر نمی ماند؟ در اینجا که هیچ خطری او را تهدید نمی کند. اینجا حرم امن الهی است. اگر امام تصمیم به رفتن دارد چرا صبر نمی کند تا اعمال حج تمام شود. در آن صورت گروه زیادی از حاجیان همراه او خواهند رفت. در حال حاظر، برای مردم سخت است که اعمال حج را رها کنند و همراه امام حسین'علیه السلام' بروند. هر مسلمانی در هر جای دنیا، آرزو دارد روز عرفه در صحرای عرفات باشد. این سوال ها ذهن مردم را به خود مشغول کرده است. هیچکس خبر ندارد که یزید چه نقشه شومی کشیده است. او می خواهد امام حسین'علیه السلام' را در حال احرام و کنار خانه خدا به قتل برساند. هیچکس باور نمی کند که جان امام در این سرزمین در خطر باشد. آخر تا به حال سابقه نداشته است که حرمت خانه خدا شکسته شود. از زمان های قدیم تا کنون، مردم به خانه خدا احترام گذاشته اند و حتّی در زمان جاهلیّت نیز، هیچکس جرات نداشته است کسی را کنار خانه خدا به قتل برساند، امّا یزید که پایه های حکومت خود را متزلزل می بیند تصمیم گرفته است تا حرمت خانه خدا را بشکند و امام حسین'علیه السلام' را در این حرم امن به قتل برساند. امام حسین'علیه السلام' طواف وداع انجام می دهد. مستحب است هرکس از مکّه خارج می شود، طواف وداع انجام دهد. آیا موافقی ما هم همراه آن حضرت طواف وداع انجام دهیم؟ اشک در چشمان یاران امام حسین'علیه السلام' حلقه زده است. آیا قسمت خواهد شد بار دیگر خانه خدا را ببینند؟ آیا بار دیگر، دور این خانه طواف خواهند کرد؟ یک نفر رو به امام می کند و می گوید:《ای حسین! کبوتری از کبوتران حرم باش.》 همه خیال می کنند که اگر امام در مکّه بماند در امن و امان خواهد بود. همان طور که کبوتران حرم در امن و امان هستند، ولی امام می فرماید:《 دوست ندارم به خاطر من حرمت این خانه شکسته شود.》 آری، این جا شهر خدا و حرم خداست و امام نمی خواهد حرمت خانه خدا شکسته شود. 💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#هفت_شهر_عشق #قسمت_بیست_و_دوم با ورود امیر جدید و بررسی تغییرات اوضاع مکّه، امام تصمیم جدیدی می گی
یزید می خواهد بعد از کشتن امام حسین'علیه السلام'، با تبلیغات زیاد در ذهن مردم جا بیندازد که این حسین بود که حریم خانه خدا را برای اوّلین بار شکست. کافی است که ابتدا درگیری ساختگی بین ماموران حکومتی و یاران امام ایجاد کنند. به گونه ای که تعدادی از ماموران کشته شوند و بعد از آن، امام به وسیله ماموران به قتل برسد و در ذهن مردم این گونه جا بیفتد که ابتدا یاران امام با هواداران یزید درگیر شده و در این درگیری آنها از خود دفاع کرده اند و در این کشمکش امام حسین'علیه السلام' نیز، کشته شده است. اکنون یزید می خواهد که هم حسین 'علیه السلام' را به قتل برساند و هم او را به عنوان اوّلین کسی که در مکّه خون کسی را ریخته است، معرّفی کند. او کیست که چنین سراسیمه به سوی امام می آید؟ به گمانم یکی از پسرعموهای امام حسین'علیه السلام' است که خبر دار شده امام می خواهد به سوی کوفه برود. او خدمت امام می رسد و سلام کرده و می گوید :《ای حسین! به من خبر رسیده که تصمیم داری به سوی کوفه بروی، امّا من خیلی نگرانم. زیرا هنوز نماینده یزید در آن شهر حکومت می کند و یزید پول های بیت المال را در اختیار دارد و مردم هم که بنده پول هستند. من می ترسم آنها مردم را با پول فریب بدهند و همان هایی که به تو وعده یاری داده اند، به خاطر پول به جنگ با تو بیایند.》 وقتی سخن او تمام می شود امام می گوید:《 خدا به تو جزای خیر دهد. می دانم که تو از روی دلسوزی سخن می گویی، امّا من باید به این سفر بروم.》 هیچکس خبر ندارد که یزید چه نقشه ای برای کشتن امام حسین'علیه السلام' کشیده است. برای همین، همه دلسوزان، امام را از ترک مکّه نهی می کنند. ولی امام می داند که در مکّه هم در امان نیست. پس صلاح در این است که به سوی کوفه حرکت کند. 💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#هفت_شهر_عشق #قسمت_بیست_و_سوم یزید می خواهد بعد از کشتن امام حسین'علیه السلام'، با تبلیغات زیاد در
آیا محمّد بن حَنیفِه را به یاد می آوری؟برادر امام حسین'علیه السلام' را می گویم. همان که به دستور امام (در موقع حرکت از مدینه)، به عنوان نماینده امام در آن شهر ماند. اکنون او برای انجام مراسم حج و دیدن برادر به سوی مکّه می آید. او شب هشتم ذی الحجه به مکّه می رسد، امّا همین که وارد شهر می شود به او خبر می دهند که اگر می خواهی برادرت حسین 'علیه السلام ' را ببینی، فرصت زیادی نداری. زیرا ایشان فردا صبح زود، به سوی کوفه حرکت می کند. مگر او اعمال حج را انجام نمی دهد؟ محمّد بن حنیّفه با عجله خدمت برادر می رسد. امام حسین'علیه السلام' را در آغوش می گیرد. اشکش جاری می شود و می گوید:《ای برادر! چرا می خواهی به سوی کوفه بروی؟ مگر فراموش کردی که آنها با پدرمان چه کردند؟ مگر به یاد نداری که با برادرمان، حسن 'علیه السلام ' چگونه برخورد کردند؟ من می ترسم که آنها باز هم بی وفایی کنند‌. ای برادر، در مکّه بمان که اینجا حرم امن الهی است.》 امام می فرماید:《ای برادر! بدان که یزید، برای کشتن من در این شهر، برنامه ریزی کرده است.》 محمّد بن حنیّفه، با شنیدن این سخن به فکر فرو می رود. آیا امام حسین'علیه السلام' کنار خانه خدا هم در امان نیست؟ او به امام می گوید:《برادر، به سوی کشور یمن برو که آنجا شیعیان زیادی هستند.》 امام نیز می فرماید:《من در مورد پیشنهاد تو فکر می کنم.》 محمّد بن حنیّفه اکنون آرام می گیرد و نزد خواهرش زینب علیهاالسلام می رود تا با او دیداری تازه کند. امشب اوّلین شبی است که لشکر یزید در مکّه مستقر شده اند. باید به هوش بود و بیدار! آیا موافقی امشب، من و تو کنار خانه امام نگهبانی بدهیم؟ جوانان بنی هاشم جمع شده‌اند. عبّاس را نگاه کن! او هر رفت و آمدی را با دقّت زیر نظر دارد. مگر جان امام در خطر است؟ چرا باید چنین باشد، مگر اینحا حرم امن خدا نیست؟ به راستی، چه شده که حقیقت حرم، این گونه جانش در خطر است؟ سی نفر از هواداران بنی اُمیّه که قرار است نقشه قتل امام را اجرا کنند، اکنون خود را به مکّه رسانیده اند. آنها به جایزه بزرگی که یزید به آنها وعده داده است فکر می کنند، امّا نمی دانند که نقشه آنها عملی نخواهد شد. امام حسین'علیه السلام' عاشق صحرای عرفات است. او هر سال در آن صحرا، دعای عرفه می خواند و با خدای خویش راز و نیاز می کند. هیچکس باور نمی کند که امام یک روز قبل از روز عرفه، مکّه را ترک کند؟ امروز امام به فکر صحرای دیگر است. او می خواهد حج دیگری انجام دهد. او می خواهد با خون وضو بگیرد تا اسلام زنده بماند. امت اسلامی گرفتار خواب شده است. همه این مردمی که در مکّه جمع شده اند بر شیطان سنگ می زنند، امّا دست در دست شیطان بزرگ، یزید می گذارند. آنها نمی دانند که بیعت با یزید، یعنی مرگ اسلام! یزید تصمیم گرفته است تا اسلام را از بین ببرد. او که آشکارا شراب می خورد و سگ بازی می کند، خلیفه مسلمانان شده و قرآن را به بازی گرفته است. اکنون امام، مصلحت دیده است که برای بیداری بشریّت باید هجرت کند‌. هجرت به سوی بیداری. هجرت به سوی آزادگی. 💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#هفت_شهر_عشق #قسمت_بیست_و_چهار آیا محمّد بن حَنیفِه را به یاد می آوری؟برادر امام حسین'علیه السلام'
همسفر من! برخیز! مگر صدای شترها را نمی شنوی؟ مگر خبر نداری که کاروان امام حسین'علیه السلام' آماده حرکت است؟ این کاروان به سوی کوفه می رود. همه سوار شده اند. کجاوه ها را نگاه کن! زینب علیهاالسلام هم عزم سفر دارد. همه اهل و عیال امام همراه او می روند. امام رو به همه می کند و می فرماید:《ما به سوی شهادت می رویم.》 آری، امام آینده این کاروان را بیان می کند. مبادا کسی برای ریاست و مال دنیا با آنها همراه شود. خواننده عزیزم! ما چه کار کنیم؟ آیا همراه این کاروان برویم؟ گمانم دل تو نیز مثل من گرفتار این کاروان شده است. یکی فریاد می زند: 《صبر کنید به کجا چنین شتابان؟》. آیا این صدا را می شناسی؟ او محمّد بن حنیّفه است که می آید. مهار شتر امام حسین'علیه السلام' را می گیرد و چنین می گوید:《برادر جان! دیشب با شما سخن گفتم که به سوی کوفه نروی. گفتی که روی سخنم فکر می کنی. پس چه شد؟ چرا این قدر عجله داری؟》 امام حسین'علیه السلام' می فرماید:《برادر! دیشب، پس از آن که تو رفتی در خواب پیامبر را دیدم. او مرا در آغوش گرفت و به من فرمود که ای حسین، از مکّه هجرت کن. خدا می خواهد تو را آغشته به خون ببیند.》 اشک در چشم محمّد حنیّفه حلقه می زند. " اِنّا لله وَ اِنّا اِلَیهِ رَاجِعُون " این سفری است که باز گشتی ندارد. این آخرین دیدار با برادر است‌. پس برادر را در آغوش می گیرد و به یاد آغوشِ گرم پدر می افتد. محمّد بن حنیّفه با دست اشاره ای به سوی کجاوه زینب علیها السلام، می کند و می گوید:《برادر! اگر به سوی شهادت می روی چرا اهل و عیال خود را همراه می بری؟》. امام در جواب می فرماید:《خدا می خواهد آنها را در اسارت ببیند.》 چه می شنوم؟ خواهرم زینب علیها السلام بر کجاوه اسیری، سوار شده است؟ آری، اگر زینب علیهاالسلام در این سفر همراه امام حسین'علیه السلام' نباشد، پیام او به دنیا نمی رسد. من با شنیدن این سخن خیلی به فکر فرو می روم. شاید بگویی چرا خدا اراده کرده است که اهل و عیال پیامبر اسیر شوند؟ مگر خبر نداری که اگر امام حسین 'علیه السلام' آنها را در شهر می گذاشت، نمی توانست به هدف خود برسد. یزید دستور داده بود که اگر نتوانستند مانع حرکت امام حسین'علیه السلام' به کوفه شوند، نقشه دوم را اجرا کنند. آیا می دانی نقشه دوم چیست؟ یزید خیال نمی کرد که حسین 'علیه السلام' زن و بچّه اش را همراه خود ببرد، به همین دلیل، نقشه کشید تا موقع خروج امام از مکّه، زن و بچّه آن حضرت را اسیر کند تا امام با شنیدن این خبر، مجبور شود به مکّه بازگردد تا ناموسش را از دست دشمنان نجات دهد و در این بازگشت است که نقشه دوم اجرا می شود و امام به شهادت می رسد. ولی امام حسین'علیه السلام' ،یزید را به خوبی می شناسد. می داند که او نامرد است و این طور نیست که فقط با خود او کار داشته باشد. بنابراین، امام با این کار خود، دسیسه یزید را نقشه بر آب می کند. 💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#هفت_شهر_عشق #قسمت_بیست_و_پنج همسفر من! برخیز! مگر صدای شترها را نمی شنوی؟ مگر خبر نداری که کاروان
نگاه کن! کاروان حرکت می کند. یاران امام همه پا در رکاب آن حضرت هستند. این کاروان چقدر با عجله می رود. خطر در کمین است. قبل از اینکه سربازان یزید بفهمند باید از این شهر دور شوند. اشک در چشمان امام حسین'علیه السلام' حلقه زده است. او هجرت پیامبر را به یاد آورده است. پیامبر صلی الله علیه وآله نیز در دل شب از این شهر هجرت کرد. امام حسین'علیه السلام' هم در تاریکی شب به سوی کوفه پیش می رود. هوا روشن می شود. صدای اسب هایی از دور، سکوت صبح دم را می شکند، چه خبر شده است؟ آیا سپاه یزید می آید؟ آری، امیر جدید مکّه فهمیده است که امام حسین'علیه السلام' از مکّه می رود. برای همین، گروهی را به سرپرستی برادرش به سوی امام می فرستد تا هر طور شده است مانع از رفتن حسین 'علیه السلام' بشوند. آنها، راه را بر کاروان امام می بندند. یکی فریاد می زند:《ای حسین! کجا می روی؟ هرچه زودتر باید به مکّه برگردی》. آنها آمده اند تا راه را بر حرم واقعی ببندند. به دست های آنها نگاه کن! کسی که لباس احرام بر تن دارد نباید وسیله نبرد در دست بگیرد، امّا اینان تازیانه در دست دارند. وقتی که آنها تازیانه ها را بالا می برند، جوانان بنی هاشم می گویند:《خیال می کنید ما از تازیانه های شما می ترسیم.》 عبّاس، علی اکبر و بقیّه جوانان پیش می آیند. غوغایی می شود. نگاه کن! همه آنها وقتی برق غضب عبّاس را می بینند، فرار می کنند. کاروان به حرکت خود ادامه می دهد... مردم، گروه گروه به سوی مکّه می آیند. فردا روز عرفه است. اینان آخرین گروه هایی هستند که برای اعمال حج می آیند. هر طرف را نگاه کنی مردمی را می بینی که لباس احرام بر تن کرده اند و ذکر "لبیّک" بر لب دارند، امّا آنها با دیدن این کاروان که از مکّه بیرون آمده تعجّب می کنند و به هم می گویند که مگر آنها مشتاق انجام مناسک حج نیستند. چرا حج خانه خدا را رها کرده اند؟ خوب است جلو برویم و علّت را جویا شویم، امّا چون نزدیک می آیند امام حسین'علیه السلام' را می بینند و راهی جز سکوت نمی گزینند. همه گیج می شوند. ما شنیده بودیم که او عاشق صحرای عرفات است و اوّلین حجّ گزار خانه خداست. پس چرا حج را رها کرده است؟ آنها نمی دانند که او می رود تا حج راستین خود را انجام دهد. نگاه کن! آنجا حاجیان همراه خود قربانی می برند تا منی قربانی کنند و اینجا امام حسین'علیه السلام' برای منایِ کربلا، قربانی شش ماهه می برد. او می خواهد درخت اسلام را با خون خود آبیاری کند. 💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#هفت_شهر_عشق #قسمت_بیست_و_شش نگاه کن! کاروان حرکت می کند. یاران امام همه پا در رکاب آن حضرت هستند
راه آسمان _ کیستید و از کجا می آیید؟ _ ما از بصره آمده ایم و می خواهیم به مکّه برویم. _ سفر بخیر. _ آیا شما از امام حسین'علیه السلام' خبری دارید ما برای یاری او این راه دور آمده ایم. _ خوش آمدید! این کاروان امام حسین'علیه السلام' است که به کوفه می رود. تا نام امام حسین'علیه السلام' به گوش آنها می رسد، غرق شادی و سرور می شوند. نگاه کن! آنها سر به خاک می نهند و سجده شکر به جا می آورند که سر انجام به محبوب خود رسیده اند. آنها برای عرض ادب و احترام، نزد امام می روند. آنها در نزدیکی مکّه، فکر طواف و دیدن خانه خدا را از سر بیرون می کنند. زیرا می دانند که کعبه حقیقی از مکّه بیرون آمده است. به همین جهت به زیبایی کعبه حقیقی دل می بندند و همراه کاروان امام، به سوی کوفه به راه می افتند. تاریخ همواره به معرفت این سه نفر غبطه می خورد. خوشا به حالشان که در لحظه انتخاب بین حج و امام حسین'علیه السلام' ، دوّمی را انتخاب کردند. آیا آنها را شناختی؟ یزید بن ثُبَیط و دو جوان او. آری، از هزاران حاجی در آن سال هیچ نام و نشانی نمانده است، امّا نام این حاجیان واقعی، برای همیشه باقی خواهد ماند. این سه نفر اهل بصره هستند. آنها وقتی، با خبر شدند که امام در مکّه اقامت کرده است، بی قرار دیدن امام، دل به دریا زده و به سوی مکّه رهسپار شده اند، امّا آنها هم، مثل من و تو از حج و طواف خانه خدا دل می کَنند و می خواهند دور کعبه حقیقی طواف کنند. آنها می خواهند تا یار و یاور امام زمان خود باشند. 💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#هفت_شهر_عشق #قسمت_بیست_و_هفت راه آسمان _ کیستید و از کجا می آیید؟ _ ما از بصره آمده ایم و می خو
_ پسرم، من دیگر خسته شده ام. در جای مناسبی قدری بمانیم و استراحت کنیم. _ چشم، مادر! قدری صبر کن. به زودی به منزلگاه صَفاح می رسیم. آنجا که برسیم استراحت می کنیم. او فَرَذدَق است که همراه مادر خود از کوفه به سوی مکّه حرکت کرده است. حتما می گویی فرزدق کیست؟ او یکی از شاعران بزرگ عرب است که به خاندان پیامبر صلی الله علیه وآله علاقه زیادی دارد و شعر های بسیار زیبایی به زبان عربی در مدح این خاندان سروده است. مادر او پیر و ناتوان است، امّا عشق زیارت خانه خدا، این سختی ها را برای او آسان می کند آنها تصمیم می گیرند که در اینجا توقّف کنند. مادر به کمک فرزندش از کجاوه پیاده می شود و زیر درختی استراحت می کند. فرزدق می رود تا مقداری آب تهیّه کند. صدای زنگ کاروان می آید. فرزدق به جاده نگاهی می کند، امّا کاروانی نمی بیند. حتما آخرین کاروان حاجیان به سوی مکّه می رود، ولی صدای کاروان، از سوی مکّه می آید. فرزدق تعجّب می کند. امروز، هشتم ذی الحجه است و فردا روز عرفات. پس چرا این کاروان از مکّه باز می گردد؟ فرذدق، لحظه ای تردید می کند. نکند امروز، روز هشتم نیست! ولی او اشتباه نکرده و امروز، هشتم ذی الحجّه است. پس چه شده، اینان چه کسانی هستند که حج انجام نداده از مکّه بر می گردند؟ فرذدق پیش می رود، و خوب نگاه می کند. خدای من! این مولایم امام حسین'علیه السلام' است! _ پدر و مادرم به فدای شما. با این شتاب چرا و به کجا می روید؟ چرا حج خود را نیمه تمام گذاشتید؟ _ اگر شتاب نکنم مرا به قتل خواهند رساند. فرذدق به فکر فرو می رود و همه چیز را از این کلام مختصر می فهمد. آیا او مادر خود را رها کند و همراه امام برود یا اینکه در خدمت مادر بماند؟ او نباید مادر را تنها بگذارد، امّا دلش همراه مولایش است. سر انجام در حالی که اشک در چشم دارد با امام خود خداحافظی می کند، او امید دارد که بعد از اتمام شدن اعمال حج، هر چه سریع تر به سوی امام بشتابد. با آخرین نگاه به کاروان، اشکش جاری می شود، امّا نمی دانم او می تواند خود را به کاروان ما برساند یا نه؟ آیا او لیاقت خواهد داشت تا در راه امام، جان فشانی کند. 🍀 💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#هفت_شهر_عشق #قسمت_بیست_و_هشت _ پسرم، من دیگر خسته شده ام. در جای مناسبی قدری بمانیم و استراحت کنی
غروب روز دوازدهم ذی الحجّه است. ما چهار روز است که در راه هستیم. این چهار روز را شتابان آمده ایم. افراد کاروان خسته شده و نیاز به استراحت دارند. اکنون به حد کافی از مکّه دور شده ایم. دیگر خطری ما را تهدید نمی کند. خوب است در جای مناسبی منزل کنیم. غروب آفتاب نزدیک است. مردم، اینجا را به نام وادی عَقیق می شناسند. امام دستور توقّف می دهد و خیمه ها برپا می شود. عدّه ای از جوانان، اطراف را با دقّت زیر نظر دارند. آیا آن اسب سوارانی که به سوی ما می آیند را می بینی؟ بگذار قدری نزدیک شوند. آنها به نظر آشنا می آیند. یکی از آنها عبدالله بن جعفر (پسرعموی امام حسین'علیه السلام' و شوهر حضرت زینب علیهاالسلام) است. او به همرا دو پسر خود عَون و محمّد آمده است. امیر مکه یک نفر را به همراه آنها فرستاده است. آنها نزدیک می آیند و به امام حسین'علیه السلام' سلام می کنند. من می روم تا به آن بانو خبر دهم که همسرش به اینجا آمده است. حضرت زینب علیهاالسلام تعجّب می کند. قرار بود که شوهر او به عنوان نماینده امام حسین'علیه السلام' در مکّه بماند پس چرا به اینجا آمده است؟ نگاه کن! عبدالله بن جعفر نامه ای در دست دارد. جریان چیست؟ من جلو می روم و از عبدالله بن جعفر علّت را می پرسم. او می گوید:《وقتی شما به راه خود ادامه دادید، امیر مکّه از من خواست تا نامه او را برای امام حسین'علیه السلام' بیاورم.》 دوست من! نگران نباش، این یک امان نامه است. امام نامه را می خواند:《از امیر مکّه به حسین: من از خدا می خواهم تا شما را به راه راست هدایت کند. اکنون به من خبر رسیده است که به سوی کوفه حرکت نموده ای. من برای جان شما نگران هستم. به سوی مکّه بازگردید که من برای تو از یزید امان نامه خواهم گرفت‌. تو در مکّه، در آسایش خواهی بود.》 💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#هفت_شهر_عشق #قسمت_بیست_و_نه غروب روز دوازدهم ذی الحجّه است. ما چهار روز است که در راه هستیم. این
عجب! چه اتّفاقی افتاده که امیر مکّه این قدر مهربان شده و نگران جان امام است. همه حیله ها و ترفندهای این روباه مکّار نقش بر آب شده است. او چاره ای ندارد جز اینکه از راه محبّت و صلح و صفا وارد شود. او می خواهد امام را با این نامه به مکّه بکشاند تا ماموران ویژه، بتوانند نقشه خود را اجرا کنند. اکنون امام، جواب نامه امیر مکّه را می نویسد:《نامه تو به دستم رسید. اگر قصد داشتی که به من نیکی کنی، خدا جزای خیر به تو دهد. تو، به من امان دادی، ولی بهترین امان ها، امان خداست.》 پاسخ امام کوتاه و کامل است. زیرا امام می داند که این یک حیله و نیرنگ است و امانِ یزید، سرابی بیش نیست. آری، امام هرگز با یزید سازش نمی کند. نامه امام به عبدالله بن جعفر داده می شود تا آن را برای امیر مکّه ببرد. لحظه وداع است و او با همسر خود، زینب علیهاالسلام خداحافظی می کند. آنجا را نگاه کن! آن دو جوان را می گویم، عَون و محمّد که همراه پدر به اینجا آمده اند. اشک در چشمان آنها حلقه زده است. آنها می خواهند با امام حسین'علیه السلام' همسفر شوند. پدر به آنها نگاهی می کند و از چشمان آنها حرف دلشان را می خواند. برای همین رو به آنها می کند و می گوید:《عزیزانم! می دانم که دل شما همراه این کاروان است. شما می توانید همراه امام حسین'علیه السلام' به این سفر بروید.》 لبخند بر لب های این دو جوان می نشیند و پدر ادامه می دهد. _ فرزندانم، می دانم که شما را دیگر نخواهم دید. شما باید قولی به من بدهید. شما باید در راه امام حسین'علیه السلام' تا پای جان بایستید. مبادا مولای خو را تنها بگذارید. _ چشم بابا. و اکنون پدر، جوانان خود را در آغوش می گیرد و برای آخرین بار آنها را می بوید و می بوسد و با آنها خداحافظی می کند. پدر برای ماموریتی که امام حسین'علیه السلام' به او داده است به سوی مکّه باز می گردد. 💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#هفت_شهر_عشق #قسمت_سی عجب! چه اتّفاقی افتاده که امیر مکّه این قدر مهربان شده و نگران جان امام است.
خوب نگاه کن! گویا تعداد افراد کاروان بیشتر شده است و ما باید خوشحال باشیم، امّا اینگونه نیست. امام حسین'علیه السلام' به سوی کوفه می رود و عدّه ای از مردم که در بین راه، این کاروان را می بینند، پیش خود این چنین می گویند:《اکنون مردم کوفه حسین را به شهر خود دعوت کرده اند. خوب است ما هم همراه او برویم، اگر ما او را همراهی کنیم در آینده نزدیک می توانیم به پست و مقامی برسیم‌.》 نمی دانم اینان تا کجای راه همراه ما خواهند بود؟ ولی می دانم که اینان عاشقان دنیا هستند نه دوستداران حقیقت! وقت امتحان همه چیز معلوم خواهد شد. امروز، دوشنبه چهاردهم ذی الحجّه است و ما شش روز است که در سفر هستیم. آیا این منزل را می شناسی؟ اینجا را "ذات عِرق" می گویند. ما تقریبا صد کیلومتر از مکّه دور شده ایم. آیا موافقی قدری استراحت کنیم؟ نگاه کن! پیرمردی به این سو می آید. او سراغ خیمه امام را می گیرد. می خواهد خدمت امام برسد. بیا ما هم همراه او برویم. وارد خیمه می شویم‌. آیا باورت می شود؟ اکنون من و تو در خیمه مولایمان هستیم. نگاه کن! امام مشغول خواندن قرآن است و اشک می ریزد. گریه امام حسین'علیه السلام' مرا بی اختیار به گریه می اندازد. پیرمرد به امام سلام می کند و می گوید:《جانم به فدایت! ای فرزند فاطمه! در این بیابان چه میکنی؟》 امام می فرماید:《یزید می خواست خونم را کنار خانه خدا بریزد. من برای اینکه حرمت خانه خدا از بین نرود به این بیابان آمده ام. می خواهم به کوفه بروم. اینها نامه های اهل کوفه است که برای من نوشته اند و مرا دعوت کرده اند تا به شهر آنها بروم. آنها با نماینده من بیعت کرده اند.》 آیا آنها در بیعت ثابت قدم خواهند ماند؟ به راستی راز گریه امام چیست؟ 💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#هفت_شهر_عشق #قسمت_سی_و_یک خوب نگاه کن! گویا تعداد افراد کاروان بیشتر شده است و ما باید خوشحال باش
غروب پانزدهم ذی الحجّه است. ما هفت روز است که در راه هستیم. اینجا منزلگاه "حاجِز" است و ما تقریبا یک سوم راه را آمده ایم. کمی آن طرف تر یک دو راهی است. یک راه به سوی بصره می رود و راه دیگر به سوی کوفه. اینجا جای خوبی است. آب و درختی هم هست تا کاروانیان نفسی تازه کنند. به راستی، در کوفه چه می گذرد؟ آیا کسی از کوفه خبری دارد؟ آن طرف را ببین! آنها گروهی از مردم هستند که در بیابان ها زندگی می کنند. خوب است برویم و از آنها خبری بگیریم. _ برادر سلام. _ سلام. _ ما از کاروان امام حسین'علیه السلام' هستیم. آیا شما از کوفه خبری دارید؟ _ نه، اینقدر می دانیم که تمام مرزهای عراق بسته شده است. نیروهای زیادی نزدیک کوفه مستقر شده اند‌. به هیچ کس اجازه نمی دهند که وارد کوفه شده و یا از آن شهر خارج شود. همه، نگران می شوند. در کوفه چه خبر است؟ اهل کوفه برای ما نامه نوشته اند و ما را دعوت کرده اند. پس آن نیروها برای چه آمده اند و راه ها را بسته اند؟ حتما می خواهند از آمدن لشکر یزید به کوفه جلوگیری کنند و به استقبال ما بیایند تا ما را با عزّت و احترام به کوفه ببرند. راستی چرا کوفه در محاصره است؟ چرا همه چیز اینقدر عجیب به نظر می آید؟ کاش می شد خبری از کوفه گرفت. از آن وقتی که مسلم برای امام نامه نوشت، دیگر کسی خبری از کوفه نیاورده است. امام تصمیم می گیرد که یکی از یاران خود را به کوفه بفرستد تا برای او خبری بیاورد. آیا شما می دانید چه کسی برای این ماموریّت انتخاب خواهد شد؟ اکنون که راه ها به وسلیه دشمنان بسته شده است، فقط کسی می تواند به این ماموریت برود که به همه راه های اصلی و فرعی آشنا باشد. او باید اهل کوفه باشد و آن منطقه ها را به خوبی 💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#هفت_شهر_عشق #قسمت_سی_و_دو غروب پانزدهم ذی الحجّه است. ما هفت روز است که در راه هستیم. اینجا منزل
چه کسی بهتر از قَیس اَسَدی! او بارها بین کوفه و مکّه رفت و آمد کرده و پیام های مردم کوفه را به امام رسانیده است. نگاه کن! قیس دو زانو خدمت امام نشسته است. امام قلم و کاغذی را می طلبد و شروع به نوشتن می کند: 《 نامه مسلم به من رسید و او به من گزارش داده است که شما همراه و یاور من خواهید بود. من روز سه شنبه گذشته از مکّه بیرون آمدم. اکنون فرستاده من، قیس، نزد شماست. خود را آماده کنید که به خواست خدا به زودی نزد شما خواهم آمد》. امام نامه را مهر کرده و به قیس تحویل می دهد تا آن را به کوفه ببرد و خبری بیاورد. قیس نامه را بر چشم می نهد و آماده حرکت می شود. امام او را در آغوش می گیرد و اشک در چشمانش حلقه می زند. او سوار بر اسب پیش می تازد و کم کم از دیده ها محو می شود. حسّ غریبی به من می گوید که دیگر قیس را نخواهیم دید. ببین چه جای سرسبز و خرّمی! درختان فراوان، سایه های خنک و نهر آب. اینجا خیلی با صفاست. خوب است قدری استراحت کنیم. همه کاروانیان به تجدید قوا نیاز دارند. امام دستور توقّف می دهد و کاروان به مدّت یک شبانه روز در اینجا منزل می کند. نام ای مکان " خُزَیمیّه " است. ما ده روز است که در راه هستیم و امشب شب هجدهم ذی الحجّه است، خدای من! داشتم فراموش می کردم که امشب، شب عید غدیر است! همان طور که می دانی، رسم بر این است که همه مردم، روز عید غدیر به دیدن فرزند حضرت زهرا علیهاالسلام بروند. ما فردا صبح باید اوّلین کسانی باشیم که به دیدن امام حسین'علیه السلام' می رویم. هوا روشن شده و امروز روز عید است. همسفر خوبم! برخیز! مگر قرار نبود اوّلین نفری باشیم که به خیمه امام می رویم. با خوشحالی به سوی خیمه امام حرکت می کنیم‌. روز عید و روز شادی است. 💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#هفت_شهر_عشق #قسمت_سی_و_سه چه کسی بهتر از قَیس اَسَدی! او بارها بین کوفه و مکّه رفت و آمد کرده و پ
آیا می شنوی؟ گویا صدای گریه می آید! کیست که این چنین اشک می ریزد؟ او زینب علیهاالسلام است که در حضور برادر نشسته است: _ خواهرم، چه شده، چرا این چنین نگرانی؟ _ برادر، دیشب زیر آسمان پر ستاره قدم می زدم، که ناگهان از میان زمین و آسمان صدایی شنیدم که می گفت:《 ای دیده ها! بر این کاروان که به سوی مرگ می رود گریه کنید》. امام، خواهر را به آرامش دعوت می کند و می فرماید:《 خواهرم! هر آنچه خداوند برای ما تقدیر نموده است، همان خواهد شد》. آری! این کاروان به رضای خدا راضی است. ** ‌‌‌‌‌‌‌ما به راه خود به سوی کوفه ادامه می دهیم و در بین راه از آبادی های مختلفی می گذریم. نگاه کن! آن کودک را می گویم. چرا این چنین با تعجّب به ما نگاه می کند؟ گویا گمشده ای دارد. _ آقا پسر، اینجا چه می کنی؟ _ آمده ام تا امام حسین'علیه السلام' را ببینم. _ آفرین پسر خوب، با من بیا. ‌کاروان می ایستد. او خدمت امام می رسد و سلام می کند‌ امام نیز، با مهربانی جواب او را می دهد. گویا این پسر حرفی برای گفتن دارد، امّا خجالت می کشد. خدای من! او چه حرفی با امام حسین'علیه السلام' دارد. او نزدیک می شود و می گوید:《ای پسر پیامبر! چرا این قدر تعداد همراهان و نیروهای تو کم است؟》 ️این سوال، دل همه را به درد می آورد‌. این کودک خبر دارد که امام حسین'علیه السلام' علیه یزید قیام کرده است. پس باید نیروهای زیاد تری داشته باشد. همه منتظر هستیم تا ببینیم که امام چگونه جواب او را خواهد داد. امام دستور می دهد تا شتری که بار نامه های اهل کوفه بر آن بود را نزدیک بیاورند. سپس می فرماید:《پسرم! بار این شتر، دوازده هزار نامه است که مردم کوفه برای من نوشته اند تا مرا یاری کنند》. کودک با شنیدن این سخن، خوشحال شده و لبخند میزند. سپس او برای امام دست تکان می دهد و خداحافظی می کند. کاروان همچنان به حرکت خود ادامه می دهد. 💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#هفت_شهر_عشق #قسمت_سی_و_چهار آیا می شنوی؟ گویا صدای گریه می آید! کیست که این چنین اشک می ریزد؟ او
غروب یکشنبه بیستم ذی الحجّه است. اکنون ۱۲ روز است که در سفر هستیم. کاروان به منزلگاه " شُقُوق " می رسد. برکه آب، صفای خاصّی به این منزلگاه داده است. نگاه کن! یک نفر از سوی کوفه می آید. امام می خواهد او را ببیند تا از کوفه خبر بگیرد. _ اهل کجا هستی؟ _ اهل کوفه ام. _ مردم آنجا را چگونه یافتی؟ _ دل های مردم با شماست، امّا شمشیرهای آنها با یزید. _ هر آنچه خدای بزرگ بخواهد، همان می شود. ما به آنچه خداوند برایمان مقدّر نموده است، راضی هستیم. آری، امام حسین'علیه السلام' ، با خبر می شود که یزید به ابن زیاد نامه نوشته و از او خواسته است تا کوفه را آرام کن و اینک ابن زیاد، آن جلّاد خون آشام به کوفه آمده است و مردم را به بیعت با یزید خوانده است. ابن زیاد برای اینکه خوش خدمتی خود را به یزید ثابت کند ، لشکر بزرگی را به مرزهای عراق فرستاده است. آن لشکر راه ها را محاصره کرده اند و هر رفت و آمدی را کنترل می کنند. آن مرد عرب، این خبرها را می دهد و از ما جدا می شود. این خبر ها همه را نگران کرده کرده است. به راستی، در کوفه چه خبر است؟ مسلم بن عقیل در چه حال است؟ آیا مردم پیمان خود را شکسته اند؟ معلوم نیست این خبر درست باشد. آری اگر این خبر درست بود، حتما مسلم بن عقیل نماینده امام، از کوفه باز می گشت و به امام خبر می داد. ما سخن امام را فراموش نکرده ایم که وقتی مسلم می خواست به کوفه برود، به او فرمود: 《اگر مردم کوفه را یار و یاور ما نیافتی با عجله بازگرد》. پس چرا از مسلم هیچ خبری نیست؟ چرا از قیس هیچ خبری نیامده؟ اکنون این دو فرستاده امام، کجا هستند و چه می کنند؟ ** امروز، دوشنبه بیست و یکم ذی الحجّه است. ما در نزدیکی های منزل " زَرود " هستیم. جایی که فقط ریگ است و شنزار. چند نفر زودتر از ما در اینجا منزل کرده اند. آن مرد را می شناسی که کنار خیمه اش ایستاده است؟ او زُهیر نام دارد و طرفدار عثمان، خلیفه سوم است و تا کنون با امام حسین'علیه السلام' میانه خوبی نداشته است. صدای زنگ شترها به گوش زُهیر می رسد. آری، کاروان امام حسین'علیه السلام' به اینجا می رسد. 💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#هفت_شهر_عشق #قسمت_سی_و_پنج غروب یکشنبه بیستم ذی الحجّه است. اکنون ۱۲ روز است که در سفر هستیم. کا
زُهیر با ناراحتی وارد خیمه می شود و به همسرش می گوید:《نمی خواستم هرگز با حسین هم منزل شوم، امّا نشد. از خدا خواستم هرگز او را نبینم، امّا نشد》. همسر زُهیر از سخن شوهرش تعجّب می کند و چیزی نمی گوید. ولی در دل خود به شوهرش می گوید:《آخر تو چه مسلمانی هستی که تنها یادگار پیامبرت را دوست نداری؟》، امّا نباید الان با شوهرش سخن بگوید. باید صبر کند تا زمان مناسب فرا رسد. وقتی همسر زُهیر زینب علیهاالسلام را می بیند، دلباخته او می شو و از خدا می خواهد که همراه زینب علیهاالسلام باشد. او می بیند که امام حسین'علیه السلام' یاران کمی دارد‌. او آرزو دارد که شوهرش از یاران آن حضرت بشود. به راستی چه کاری از من بر می آید؟ شوهرم که حرف مرا نمی پذیرد. خدایا! چه می شود که همسرم را عاشق حسین'علیه السلام' کنی! خدایا! این کاروان سعادت از کنارمان می گذرد. نگذار که ما بی بهره بمانیم. ساعتی می گذرد. امام حسین'علیه السلام' نگاهش به خیمه زُهیر می افتد: _ آن خیمه کیست؟ _ خیمه زُهیر است. _ چه کسی پیام مرا به او می رساند؟ _ آقا! من آماده ام تا به خیمه اش بروم. _ خدا خیرت بدهد. برو و سلام مرا به او برسان و بگو که فرزند پیامبر 'صلی الله علیه وآله' ، تو را می خواند. فرستاده امام حرکت می کند. زُهیر همراه همسرش سر سفره غذا نشسته است. می خواهد اوّلین لقمه غذا را به دهان بگذارد که این صدا را می شنود:《سلام ای زُهیر! حسین تو را فرا می خواند》. همسر زُهیر نگران است. چرا شوهرش جواب نمی دهد. دست زُهیر می لرزد. قلبش به تندی می تپد. او در دو راهی رفتن و نرفتن مانده است که کدام را انتخاب کند. عرق سرد بر پیشانی او می نشیند. این همان لحظه ای است که از آن می ترسید. اکنون همسر زُهیر فرصت را غنیمت می فشارد و با خواهش به او می گوید:《مرد، با تو هستم، چرا جواب نمی دهی؟ حسینِ فاطمه تو را می خواند و تو سکوت کرده ای؟ برخیز! دیدن حسین که ضرر ندارد. برخیز و مرد باش! مگر غربت او را نمی بینی》. 💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#هفت_شهر_عشق #قسمت_سی_و_شش زُهیر با ناراحتی وارد خیمه می شود و به همسرش می گوید:《نمی خواستم هرگز ب
زُهیر نمی داند که چرا نمی تواند در مقابل سخنان همسرش چیزی بگوید. او به چشمان همسرش نگاه می کند و اشکِ التماس را در قاب چشمان پاک او می بیند از روزی که همسرش به خانه او آمده، چیزی از او درخواست نکرده است. این تنها خواسته همسر اوست. اکنون او در جواب همسرش می گوید:《باشد، دیگر اینطور نگاهم نکن! دلم را به درد نیاور! می روم》. زُهیر از جا بر می خیزد. گل لبخند را بر صورت همسرش می بیند و می رود، امّا نمی داند چه خواهد شد. او فاصله بین خیمه ها را طی می کند و ناگهان، امامِ مهربانی ها را می بیند که به استقبال او آمده و دست های خود را گشوده است... گرمی آغوش امام و یک دنیا آرامش! لحظه ای کوتاه، نگاه چشمانش به نگاه امام گره می خورد. نمی دانم این نگاه با قلب زُهیر چه می کند. به راستی، او چه دید و چه شنید و چه گفت؟ هیچکس نمی داند. اکنون دیگر زُهیر، حسینی می شود. نگاه کن! زُهیر به سوی خیمه خود می آید. او منقلب است و اشک در چشم دارد. خدایا، در درون زُهیر چه می گذرد؟ به غلام خود می گوید:《برو خیمه مرا برچین و وسایل سفرم را آماده کن. من می خواهم همراه مولایم حسین 'علیه السلام' بروم》. زُهیر با خود زمزمه عشق دارد. او دیگر بی قرار است. شوق دارد و اشک می ریزد. همسر زُهیر در گوشه ای ایستاده است و بی هیچ سختی فقط شوهر را نظاره می کند، امّا زُهیر فقط در اندیشه رفتن است. او دیگر هیچکس را نمی بیند. همسر زُهیر خوشحال است، امّا در درون خود غوغایی دارد. ناگهان نگاه زُهیر به همسرش می افتد. نزد او می آید و می گوید: _ تو برایم عزیز بودی و وفادار. ولی من به سفری می روم که بازگشتی ندارد. عشقی مقدّس در وجودم کاشانه کرده است. برای همین می خواهم تو را طلاق بدهم تا آزاد باشی و نزد خاندان خود بروی. تو دیگر مرا نخواهی دید. من به سوی شهادت می روم. _ می خواهی مرا طلاق بدهی؟ آن روز که عشق حسین به سینه نداشتی اسیر تو بودم. اکنون که حسینی شده ای چرا اسیر تو نباشم؟ چه زود همه چیز را فراموش کرده ای. اگر من نبودم، تو کی عاشق حسین می شدی! حالا اینگونه پاداش مرا می دهی؟ بگذار من هم با تو به این سفر بیایم و کنیز زینب باشم. زُهیر به فکر فرو می رود. آری! اگر اشک همسرش نبود او هرگز حسینی نمی شد. سرانجام حسین درخواست همسرش را قبول می کند و هر دو به کاروان کربلا می پیوندند. ** 💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#هفت_شهر_عشق #قسمت_سی_و_هفت زُهیر نمی داند که چرا نمی تواند در مقابل سخنان همسرش چیزی بگوید. او به
آیا به امام حسین'علیه السلام' خواهیم رسید؟ این سوالی است که ذهن مُنذر را مشغول کرده است. او اهل کوفه است و از بیعت مردم کوفه با مسلم بن عقیل خبر دارد و اینک برای حجّ، به مکّه آمده است. مُنذر وقتی شنید که کاروان امام حسین'علیه السلام' مکّه را ترک کرده و او بی خبر مانده است، غمی بزرگ بر دلش نشست. آرزوی او این بود که در رکاب امام خویش باشد. به همین دلیل، اعمال حج خود را سریع انجام داد و همراه دوست خود عبدالله بن سلیمان راه کوفه را در پیش گرفت. این دو، سوار بر اسب روز و شب می تازند و به هرکس که می رسند سراغ امام حسین'علیه السلام' را می گیرند. آیا شما می دانید امام حسین'علیه السلام' از کدام طرف رفته است؟ آنها در دل این بیابان ها در جست وجوی مولایشان امام حسین'علیه السلام' هستند. هوا طوفانی می شود و گرد و غبار همه جا را فرا می گیرد. در میان گرد و غبار، اسب سواری از دور پیدا می شود. او از راه کوفه می آید. منذر به دوستش می گوید:《خوب است از او در مورد امام حسین 'علیه السلام' سوال کنیم》. آنها نزدیک می روند. او را می شناسند. او همشهری آنها و از قبیله خودشان است. _ همشهری! بگو بدانیم تو در راهی که می آمدی حسین 'علیه السلام' را دیدی؟ _ آری! من دیروز کاروان او را دیدم. او اکنون با شما یک️ منزل فاصله دارد. _ یعنی فاصله ما با حسین 'علیه السلام' فقط یک منزل است؟ _ آری، اگر زود حرکت کنید و با سرعت بروید، می توانید شب کنار او باشید. _ خدا خیرت دهد که این خبر خوش را به ما دادی. _ امّا من خبرهای بدی هم از کوفه دارم. _ خبرهای بد! _ آری! کوفه سراسر آشوب است. مردم پیمان خود را با مسلم شکستند و مسلم را به قتل رساندند. به خدا قسم، من با چشم خود دیدم که پیکرِ بدون سر او را در کوچه های کوفه بر زمین می کشیدند در حالی که سر او را برای یزید فرستاده بودند. 💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#هفت_شهر_عشق #قسمت_سی_و_هشت آیا به امام حسین'علیه السلام' خواهیم رسید؟ این سوالی است که ذهن مُنذر
_ " اِنّا لِله وَ اِنّا اِلَیهِ راجِعُون" . بگو بدانیم چه روزی مسلم شهید شد؟ _ دوازده روز قبل، روز عرفه. _ مگر هجده هزار نفر با او بیعت نکرده بودند، پس آنها چه شدند و کجا رفتند؟ _ کوفیان بی وفایی کردند. از آن روزی که ابن زیاد به کوفه آمد ناگهان همه چیز عوض شد. ابن زیاد وقتی که فهمید مسلم در خانه هانی منزل دارد، با مکر و حیله، هانی را به قصر کشاند و او را زندانی کرد و هنگامی که مسلم با نیروهای خود برای آزادی هانی قیام کرد، ابن زیاد با نقشه های خود موفق شد مردم را از مسلم جدا کند. _ چگونه هجده هزار نفر بی وفایی کردند؟ _ آنها شایعه کردند که لشکر یزید در نزدیکی های کوفه است. با این فریب مردم را دچار ترس و وحشت کردند و آنها را از مسلم جدا کردند‌. سپس با سکّه های طلا، طمع کاران را به سوی خود کشاندند. خدا می داند چقدر سکّه های طلا بین مردم تقسیم شد‌. همین قدر برایت بگویم که مسلم در شب عرفه در کوچه های کوفه تنها و غریب ماند و روز عرفه نیز، همه مردم او را تنها گذاشتند. نه تنها او را تنها گذاشتند بلکه به یاری دشمن او نیز، رفتند و از بالای بام ها به سر و صورتش سنگ زدند و آتش به طرف او پرتاب کردند. فردای آن روز بعد از ساعتی جنگ نابرابر در کوچه ها، مسلم را دستگیر کردند و سرش را از بدن جدا کردند. مرد عرب آماده رفتن می شود. او هم بر غربت مسلم اشک می ریزد. _ صبر کن! گفتی که دیروز کاروان امام حسین'علیه السلام' را دیده ای؛ آیا تو این خبر را به امام داده ای یا نه؟ _ راستش را بخواهید دیروز وقتی به آنها نزدیک شدم، آن حضرت را شناختم. آن حضرت نیز کمی توقّف کرد تا من به او برسم. گمان می کنم که او می خواست در مورد کوفه از من خبر بگیرد، امّا من راه خود را تغییر دادم. _ چرا این کار را کردی؟ _ من چگونه به امام خبر می دادم که کوفیان، نماینده تو را شهید کرده اند. آیا به او بگویم که سر مسلم را برای یزید فرستاده اند؟ من نمی خواستم این خبر ناگوار را به امام بدهم. مرد عرب این را می گوید و از آنها جدا می شود. او می رود و در دل بیابان، ناپدید می شود. 💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#هفت_شهر_عشق #قسمت_سی_و_نه _ " اِنّا لِله وَ اِنّا اِلَیهِ راجِعُون" . بگو بدانیم چه روزی مسلم شهی
اکنون غروب روز سه شنبه، بیست و دوم ذی الحجّه است و کاروان حسینی در منزلگاه " ثَعلبیّه " منزل کرده است. اینجا بیابانی خشک است و فقط یک چاه آب برای مسافران وجود دارد. با تاریک شدن هوا همه به خیمه های خود می روند، مگر جوانان که مسئول نگهبانی هستند‌. آنجا را نگاه کن! دو اسب سوار به این طرف می آیند. به راستی، آنها کیستند که چنین شتابان می تازند؟ گویا از مکّه می آیند. آنها فرسنگ ها راه را به عشق پیوستن به این کاروان طی کرده اند، نام آنها عبدالله و منذر است. آنها وارد خیمه امام می شوند. خدمت امام می رسند و دست آن حضرت را می بوسند. ببین! آنها چقدر خوشحال اند که به آرزوی خود رسیده اند. خدایا! شکر. خدای من! این دو آرام آرام اشک می ریزند. من گمان می کنم که اینها از شدت خوشحالی گریه می کنند، امّا نه، این اشک شوق نیست، این اشک غم است. به یکی از آنها رو می کنی و می گویی:《چه شده است؟ آخر حرفی بزنید》. همه نگاه ها متوجه منذر و عبدالله است. گویا آنها می خواهند خصوصی با امام سخن بگویند و منتظرند تا دور امام خلوت شود. امام نگاهی به یاران خود می کند و می فرماید: _ من هیچ چیز را از یاران خود پنهان نمی کنم. هر خبری دارید در حضور همه بگوئید. _ آیا شما آن اسب سواری را که دیروز از کوفه می آمد دیدید؟ _ آری. _ آیا از او سوالی پرسیدید؟ _ ما می خواستیم از او در مورد کوفه خبر بگیریم. ولی او مسیر خود را تغییر داد و به سرعت از ما دور شد. _ وقتی ما با او روبه رو شدیم از او در مورد کوفه سوال کردیم. ما آن اسب سوار را می شناختیم. او از قبیله ما و مردی راستگوست. او به ما خبر داد که مسلم بن عقیل... بغض در گلو، اشک در چشم... همه نفس ها در سینه حبس شده است! آنها چنین ادامه می دهند:《مسلم بن عقیل غریبانه در کوفه کشته شده است. آن اسب سوار دیده است که پیکر بی جان او را در کوچه های کوفه به زمین می کشیدند》. نگاه ها متوجّه امام است. همه مبهوت می شوند. آیا این خبر راست است؟ امام سر خود را پایین می اندازد و سه بار می گوید:《اِنّا لِله وَ اِنّا اِلَیهِ راجِعُون، خدا مسلم و هانی را رحمت کند》. قطرات اشک به آرامی بر گونه های امام سرازیر می شود. صدای گریه امام به گوش همه می رسد بغض همه می ترکد و صدای گریه همه بلند می شود‌. 💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#هفت_شهر_عشق #قسمت_چهل اکنون غروب روز سه شنبه، بیست و دوم ذی الحجّه است و کاروان حسینی در منزلگاه "
امام، برادرانِ مسلم را به حضور طلبیده و به آنان می فرماید: _ اکنون که مسلم شهید شده است، نظر شما چیست؟ _ به خدا قسم ما از این راه باز نمی گردیم. ما به سوی کوفه می رویم تا انتقام خون برادرمان را بگیریم و یا اینکه به فیض شهادت برسیم. آری! شهادت مظلومانه و غریبانه مسلم دل همه را به درد آورده است. یاران امام، مصمّم تر از قبل به ادامه راه می اندیشند. مگر مسلم چه گناهی کرده بود که باید او را چنین غریبانه و مظلومانه به شهادت برسانند. جانم به فدایت، ای مسلم! بعد از تو زندگی دنیا را چه سود. ما می آییم تا راه تو بی رهرو نماند. عصر روز چهارشنبه، بیست و سوم ذی الحجّه است. ما به منزلگاه "زُباله" رسیده ایم. تقریبا بیش از نیمی از راه را آمده ایم. امام دستور توقّف در این منزل را می دهد و خیمه ها برپا می شود. همسفرم! آنجا را نگاه کن! اسب سواری از سوی کوفه می آید و با خود نامه ای دارد. او خدمت امام می رسد و می گوید:《نام من ایاس است. چهار روز قبل، ابن اشعث فرمانده نیروهای ابن زیاد این نامه را به من داد تا برای شما بیاورم》. من با تعجّب از او می پرسم چطور شده است که فرمانده نیروهای ابن زیاد، برای امام حسین 'علیه السلام' نامه نوشته است؟ نزدیک او می روم و در این مورد از او سوال می کنم. او می گوید:《وقتی که مسلم به مرگ خود یقین پیدا کرد از ابن اشعث (فرمانده نیروهای ابن زیاد) خواست تا نامه ای را برای حسین بنویسد و او را از حوادث کوفه با خبر کند. ابن اشعث چون به مسلم قول داده بود به قول خود وفا کرد و مرا مامور کرد تا این نامه را برای حسین بیاورم》. امام نامه دا باز می کند و آن را می خواند. ابن اشعث نوشته است که مسلم در آخرین لحظه های زندگی خود، این پیام را برای امام حسین 'علیه السلام' داشته است:《من در دست دشمنان اسیر شده ام و می دانم که دیگر شما را نمی بینم. ای مولای من! اهل کوفه به من دروغ گفتند》. اشک امام جاری می شود. آری! حقیقت دارد، مسلم یار با وفای امام، مظلومانه شهید شده است. امام در حالی که اشک از دیدگانش جاری است، رو به آسمان می کند و می گوید: 《خدایا! شیعیان مرا در جایگاهی رفیع مهمان نما و همه ما را در سایه رحمت خود قرار بده》. 💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#هفت_شهر_عشق #قسمت_چهل_و_یک امام، برادرانِ مسلم را به حضور طلبیده و به آنان می فرماید: _ اکنون که
خبر آمدن قاصد بن اشعث، در میان کاروان پخش می شود. اگر یادت باشد برایت گفتم که عدّه ای از مردم به هوس ریاست و مال دنیا با ما همراه شده بودند. آنها از دیروز که خبر شهادت مسلم را شنیده اند دو دل شده اند‌. آنها نمی دانند چه کنند؟اگر تو هوای وصال یار داری باید تا پای جان وفا دار باشی. این مردم، مدّتی با امام حسین 'علیه السلام' همراه بوده اند. با آن حضرت بیعت کرده اند و به قول خودمان نان و نمک امام حسین 'علیه السلام' را خورده اند، امّا مشکل این است که اینها از مرگ می ترسند. اینان عاشقان دنیا هستند و برای همین نمی توانند به سفر عشق بیایند. در این راه باید مانند مسلم همه چیز خود را فدای امام حسین 'علیه السلام' کرد. ولی این رفیقان نیمه راه، سودای دیگری دارند. آنها با خود می گویند:《عجب کاری کردیم که با این کاروان همراه شدیم》. امام تصمیم دارد که برای یاران و همراهان خود مطالبی را بازگو کند. همه افراد جمع می شوند و منتظر شنیدن سخنان امام هستند. امام چنین می فرماید: 《ای همراهان من بدانید که مردم کوفه ما را تنها گذاشته اند. هرکدام از شما که می خواهد برگردد، برگردد و هر کس که طاقت زخم شمشیر ها را دارد بماند》. سخن امام خیلی کوتاه و واضح است و همه کاروانیان پیام آن حضرت را فهمیدند. این کاروان راهی سفر خون و شهادت است! همسفر عزیز! نمی دانم از تو بخواهم طرف راست را نگاه کنی یا طرف چپ را. ببین! چگونه ما را تنها می گذارند و به سوی دنیا و زندگانی خود می روند. هر سو را می نگری گروهی را می بینی که می رود. عاشقان دنیا باید از این کاروان جدا شوند. اینکه امروز فقط حسینی باشی مهم نیست. مهم این است که تا آخر حسینی باقی بمانی! اکنون از آن همه اسب سوار، فقط سی و سه نفر مانده اند. تعجّب نکن. فقط سی و سه نفر. شاید بگویی که من شنیده ام که امام حسین 'علیه السلام' هفتاد و دو یاور داشت. آری! درست است، دیگر یاران بعدا به امام حسین 'علیه السلام' می پیوندند. 💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#هفت_شهر_عشق #قسمت_چهل_و_دو خبر آمدن قاصد بن اشعث، در میان کاروان پخش می شود. اگر یادت باشد برایت
به راه خود به سوی کوفه ادامه می دهیم. اکنون دیگر همراهان زیادی نداریم. خیلی ها ما را تنها گذاشتند و رفتند! خانواده امام حسین 'علیه السلام' طاقت دیدن غریبی امام را ندارند. آن یاران بی وفا کجا رفتند؟ در بین راه، به آبی گوارا می رسیم. مقداری آب بر می داریم و به حرکت خود ادامه می دهیم. مردی به سوی امام می آید، سلام می کند می گوید: _ ای حسین! به کجا می روی؟ _ به کوفه. _ تو را به خدا سوگند می دهم به کوفه مرو. زیرا کوفیان با نیزه ها و شمشیرها از تو استقبال خواهند کرد. _ آنچه تو گفتی بر من پوشیده نیست. مردم کوفه چه مردمی هستند که تا چند روز پیش به امام دوازده هزار نامه نوشتند، امّا اکنون به جنگ او می آیند. ابن زیاد امیر کوفه شده و برای کسانی که به جنگ با امام اقدام کنند جایزه زیادی قرار داده است. او نگهبانان زیادی در تمامی راه ها قرار داده تا هرگونه رفت و آمدی را به او گزارش کنند. پایگاه های نظامی در مسیر کوفه ایجاد شده است. یکی از فرماندهان ابن زیاد، با چهار هزار لشکر در قادسیّه مستقر شده است. حرّ ریاحی با با هزار سرباز در بیابان های اطراف کوفه گشت می زنند. ما به حرکت خود ادامه می دهیم. جادّه به بلندی هایی می رسد. از آنها نیز، بالا می رویم. امام خطاب به یاران می فرماید:《سرانجام من شهادت خواهد بود》. یاران علّت این کلام امام را سوال می کنند. امام در جواب آنها می فرماید: 《من در خواب دیدم که سگ هایی به من حمله می کنند》. آری! نامردان زیادی در اطراف کوفه جمع شده اند و منتظر رسیدن تنها یادگار پیامبر صلی الله علیه و آله هستند تا به او حمله کنند و جایزه های بزرگ ابن زیاد را از آن خود کنند. امروز مردم کوفه با شمشیر به استقبال مهمان خود آمده اند. آنها می خواهند خون مهمان خود را بریزند. دیروز همه ادّعا داشتند که فدایی امام حسین 'علیه السلام' هستند و امروز برای جنگ با او می آیند. 💞@MF_khanevadeh