👈 بـرای خـدا ڪار ڪنید
▫️یاد #شهید_رجبی بخیر ڪه پول قرض الحسنه به دیگر نیروها میداد و میگفت وام است و وقتی میگفتند دفترچه قسطش را بده میگفت ڪسی دیگر پرداخت میڪند.
▫️یاد #شهید_بابایی بخیر ڪه یڪی از دوستانش تعریف میڪرد ڪه : دیدم صورتشو پوشونده و پیرمردی رو به دوش کشیده ڪه معلوله ... شناختمش و رفتم جلو ڪه ببینم چه خبره ڪه فهمیدم پیرمرد رو برا استحمام میبره !!
▫️یاد #شهیدحسین_خرازی بخیر ڪه قمقمه آبش را در حالی ڪکه خودش تشنه بود به همرزمانش میداد و خودش ریگ توی دهانش گذاشت ڪه کامش از تشنگی به هم نچسبه !!
▫️یاد #شهیدمهدی_باڪری بخیر ڪه انبار دار به مسئولش گفت : میشه این رزمنده رو به من تحویل بدی، چون مثل سه تا کارگر ڪار میڪنه طرف میگه رفتم جلو دیدم فرمانده لشگر مهدی باڪریه ڪه صورتشو پوشونده ڪسی نشناسدش و گفت چیزی به انباردار نگه !!
▫️آره #یاد_خیلی_شهدا به خیر ڪه خیلی چیزها به ما یاد دادند ڪه بدون چشم داشت و تلافی ڪمڪ ڪنیم و بفهمیم دیگران رو، اگر کاری میکنیم فقط واسه #رضـای_خـدا باشه و 👌هـر چیزی رو به دید خودمون تفسیـر نڪنیم !!
#خاطره
#اخلاص
▫️ #شهید حسن فلاحتی ( #بهشهر) #شهادت : سال ۱۳۶۴ #هورالعظیم ...
.
🔖 #خاطره /چهارده سالگی رفت جبهه.وقتی اولین بار از جبهه به خانه برگشت، به او گفتم پسرم در جبهه چه کار می کنی؟ همسایه ها می گویند پسرت چون بچه است و به جبهه رفته آنجا آبدارچی می شود و آب به رزمنده ها می دهد. شهید گفت: مادر از این حرف مردم ناراحت نشو. من نمی خواهم بگویم پشت خاکریز با رزمنده ها و هم رزمان چه کار می کنم. عیبی ندارد، بگذار بگویند که آب می دهم.
.
#مظلومیت
#هفت_تپه_ی_گمنام
#لشکر_ویژه_۲۵_کربلا
#همیشه_دوستت_دارم_ای_شهید
💠
▫️ #شهید حسن فلاحتی ( #بهشهر) #شهادت : سال ۱۳۶۴ #هورالعظیم ...
.
🔖 #خاطره /چهارده سالگی رفت جبهه.وقتی اولین بار از جبهه به خانه برگشت، به او گفتم پسرم در جبهه چه کار می کنی؟ همسایه ها می گویند پسرت چون بچه است و به جبهه رفته آنجا آبدارچی می شود و آب به رزمنده ها می دهد. شهید گفت: مادر از این حرف مردم ناراحت نشو. من نمی خواهم بگویم پشت خاکریز با رزمنده ها و هم رزمان چه کار می کنم. عیبی ندارد، بگذار بگویند که آب می دهم.
.
#مظلومیت
#هفت_تپه_ی_گمنام
#لشکر_ویژه_۲۵_کربلا
#همیشه_دوستت_دارم_ای_شهید
💠
#اولین_و_آخرین_نماز_شهید
✍یه لات بود تو مشهد. داشت میرفت دعوا شهید چمران دیدش، دستشرو گرفت و گفت اگه مردی بیا بریم #جبهه.
🍁به #غیرتش برخورد و به همراه شهید چمران رفت جبهه. تو جبهه واسه خرید سیگار با دژبان درگیر میشه و با دستبند میارنش تو اتاق شهید چمران.
🍁رضا شروع میڪنه به #فحش دادن به شهید چمران، وقتی دید ڪه شهید چمران به فحش هاش توجه نمیکنه. یه دفعه داد زد ڪچل با توأم!
🍁شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت: چیه؟ چی شده عزیزم؟ چیه آقا رضا، چه #سیگاری میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید.
🍁رضا ڪه تحت تأثیر رفتار شهید چمران قرار گرفته میگه: میشه یه دوتا فحش بهم بدی؟! ڪشیده ای، چیزی!
شهید چمران: چرا؟ رضا: من یه عمر به هرڪی #بدی ڪردم، بهم بدی ڪرده. تاحالا نشده بود به ڪسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه!
🍁شهید چمران: اشتباه فڪر میڪنی! یڪی اون بالاست، هرچی بهش بدی میڪنم، نه تنها بدی نمیڪنه، بلڪه با خوبی بهم جواب میده. هی #آبـرو بهم میده. گفتم بذار یه بار یڪی بهم فحش بده بگم بله عزیزم. #یکم_مثل_اون_بشم.
🍁رضا جاخورد و رفت تو سنگر نشست و زار زار #گریه میکرد. اذان شد، رضا #اولین_نماز عمرش بود. سر نماز موقع قنوت صدای گریش بلند بود، وسط نماز، صدای سوت #خمپاره اومد. صدای افتادن یکی روی زمین شنیده شد رضا اولین و آخرین نماز عمرش را خواند و پرکشید...!🕊
#شهید_مصطفی_چمران
#درس_اخلاق
#خاطره
🔸پــای درس شهیـــد....
✍در روزهای سخت عملیات، راهِ زمینی بسته شده بود، سه روز بود ڪه #غــذا به رزمندهها نرسیده بود و همه گرسنه بودند،
بالاخره هلیڪوپتری برایشان مهمات و غذا آورد، دوستش مثل بقیه گفت: ناصر! برویم غذا بگیریم. ناصر او را دعوت به صبر ڪرد و گفت: هیچ وقت برای غذا بیتابی نڪن، بالاخره خودش پیش ما میآید!
مدتی ڪه گذشت دوستش باز گفت: ناصر غذا دارد تمام می شود! ناصر گفت: تو اگر می خواهی برو، من فعلا می مانم! دوستش هم نرفت و با ناصر ماند، غذا برای آن همه رزمنده ڪم بود و زود تمام شد!
ناصر با لبخندی ملیح گفت: غذا تمام شد ولی بیا به تو نشان دهم ڪه چهطور غذا منتظر ما می ماند! رفتند و در ڪناری از باقی ماندۀ سفرۀ بچه ها خرده نان ها را جمع ڪردند، ناصر با لذت #نان_خشک را میخورد و میگفت: غذا برای ماست نه ما برای غذا! حیفه برای غذا بیتابی کنیم! ببین غذا چه راحت پیش ما آمد.
#شهید_ناصر_توفیقی_خلجان
#خاطره
💢 طلبه #شهید علی شاکری سیدآبادی (#ساری) ۱۶ ساله_#شهادت : ۲۱ #بهمن ۱۳۶۴ والفجر هشت :
.
🔖 #خاطره / برادر شهید : در تمامی نامه هایی که برایش پست می کردم یادآور می شدم که تسویه حساب بگیرد و به منزل بیاید و به دروس حوزوی خود ادامه دهید. همیشه در جواب می نوشت که پدر و مادرم از جبهه رفتن راضی باشند بقیه امور ان شاالله حل می شود .
.
#هفت_تپه_ی_گمنام
#لشکر_ویژه_۲۵_کربلا
#شادی_روحش_صلوات
#همیشه_دوستت_دارم_ای_شهید
#ببینید
💠 خاطره ای از شهید ابراهیم هادی🌷
▫️ در عملیات مطلع الفجر - منطقه گیلانغرب
🌿 ۲۱ آذر ماه ۱۳۶۰ - سالروز عملیات مطلع الفجر — آزادسازی #شیاکوه (منطقه گیلانغرب)
ا▫️🌱▫️🌱▫️🌱▫️🌱▫️
#خاطره 👇👇
🚩 معجزه اذان
یکی از بچه ها جلو آمد و گفت:حاجی ابراهیم را زدن! تیر خورده تو گردن ابراهیم! پرسیدم چطور ابراهیم را زدند.
کمی مکث کرد و گفت:برای نحوه حمله به تپه به هیچ نتیجه ای نرسیدیم. همان موقع ابراهیم جلو رفت.
رو به سمت دشمن با صدای بلند اذان صبح را گفت!با تعجب دیدیم صدای تیراندازی عراقی ها قطع شده.
آخر اذان بود که گلوله ای شلیک شد و به گردن او اصابت کرد! از این حرکت بچه گانه او تعجب کردم.
یعنی چرا این کار رو کرد!؟ساعتی بعد علت کار او را فهمیدم.زمانی که هجده نفر از نیروهای عراقی سمت ما آمدند و خودشان را تسلیم کردند!
یکی از آنها فرمانده بود.او را بازجویی کردم.می گفت:ما همگی شیعه و از تیپ احتیاط بصره هستیم.
بعد مکثی کرد و با حالت خاصی ادامه داد:به ما گفته بودند ایرانی ها مجوس و آتش پرست هستند!گفته بودند بخاطر اسلام به ایران حمله می کنیم.اما وقتی موذن شما اذان گفت بدن ما به لرزه درآمد! یکباره به یاد کربلا افتادیم!!
برای همین دوستان هم فکر خودم را جمع کردم و با آنها صحبت کردم.
آنها با من آمدند.بقیه نیروها را هم به عقب فرستادم.الان تپه خالی است.ماجرای عجیبی بود.
اما به هر حال اسرای عراقی را تحویل دادیم.عملیات ما در آن محور به اهداف خود دست یافت و به پایان رسید.
از این ماجرا پنج سال گذشت.زمستان سال 65 و در اوج عملیات کربلای پنج بودیم.
رزمنده ای جلو آمد و با لهجه عربی از من پرسید:حاجی شما تو عملیات مطلع الفجر نبودید؟ گفتم: بله،چطور مگه!گفت:آن هجده اسیر را به یاد دارید؟!با تعجب گفتم:بله!او خندید و ادامه داد:من یکی از آنها هستم! وقتی چهره متعجب مرا دید ادامه داد:ما با ضمانت آیت الله حکیم به جبهه آمدیم تا با دشمن بعثی بجنگیم.
این برخورد غیر منتظره برایم جالب بود.گفتم بعد از عملیات می آیم و شما را خواهم دید. آن رزمنده نام خود و دوستانش و نام گردانشان را روی کاغذ نوشت و به من داد.
بعد از عملیات به طور اتفاقی آن کاغذ را دیدم.به مقر لشگر بدر رفتم. اسم و مشخصات آنها را به مسئول پرسنلی دادم.
چند دقیقه بعد برگشت. با ناراحتی گفت: گردانی که اسمش اینجا نوشته شده منحل شده! پرسیدم: چرا! گفت: آنها جلوی سنگین ترین پاتک دشمن را در شلمچه گرفتند.
حماسه آنها خیلی عجیب بود.کسی از گردان آنها زنده برنگشت! بعد ادامه داد: این اسامی که روی این برگه است همه جزء شهدا هستند. جنازه های آنها هم ماند.
آنها جز شهدای مفقود و بی نشان هستند. نمی دانستم چه بگویم. آمدم بیرون.گوشه ای نشستم.
با خودم گفتم: ابراهیم، یک اذان گفت، یک تپه آزاد شد. یک عملیات پیروز شد.هجده نفر هم از جهنم به سوی بهشت راهی شدند.عجب آدمی بود این ابراهیم
🌹 #سالروز_شهادت
#دلاور_مرد_سوادکوهی
#پاسدار_شهید_سید_غلامرضا_عمادی
.
🔖 #خاطره // #خواهر_شهید:
«او برای رفتن به جبهه روزشماری میکرد. حتی به فرمانده سپاه سوادکوه، شهید حسینعلی مهرزادی گفته بود که اگر اجازه رفتن به منطقه را به من ندهید، از سپاه استعفا میدهم. وقتی پدرم به غلامرضا گفت که تو تازه نامزد کردی، نرو! او گفت: اسلام در خطر است و الان جنگ به حضور ما نیاز دارد. »عاقبت، غلامرضا در آذر 1362، طي عمليات پاكسازي در سَقّز، شربت شهادت را نوشيد؛ و سپس با بدرقه همسرش «رقيه رضايي» و ديگر اهالي قهرمانپرور پلسفيد، در گلستان شهداي اين شهر به خاك آرميد.
.
📩 قسمتی از وصیتنامه #شهید :
پدر و مادر عزیزم: شما هم در بوته آزمایش الهی هستید. حالا نوبت رسیده که چگنه امانت خدا را باز می گردانید. آیا از پس دادن فرزندتان به هستی مطلق، کراهت، به خرج می دهید یا همچون یک امانتداری به عهد خود وفا می کنید و اخلاص می ورزید. من که خدا را انتخاب کرده ام و بالاترین سرمایه ام را برای او فدا می کنم. انشاءالله.
.
#هفت_تپه_ی_گمنام
#لشکر_ویژه_۲۵_کربلا
#همیشه_دوستت_دارم_ای_شهید
#شب_یلدا_در_جبهه
منطقه دهلران–دشت عباسآباد بودیم. از آنجایی که در نجاری مهارت داشتم دو و سه شب مانده به شب یلدا، جعبههای مهمات که قابل استفاده نبود، برمیداشتم و از آن کرسی درست میکردم. پتوهای رزمندگان را نیز با سوزن به هم میدوختیم تا بصورت لحاف کرسی روی کرسی بیندازیم. ذغال را هم طی روز درست میکردیم تا روشنایی آن در تیر رأس دشمن نباشد و سپس برای شب استفاده میکردیم.
یک هفته قبل از شب یلدا، مسئول تدارکات بستههای آجیل شامل پسته ، بادام و گردو .. را بین رزمندهها توزیع میکرد تا در شب یلدا از آن استفاده کنند.
از آنجاییکه ارشد گروهان بودم، رزمندهها به غیر از نگهبانان پست، به سنگر ما میآمدند و همه دور کرسی مینشستند البته فضای سنگر کوچک بود، اما به سختی خودشان را جا میدادند. فانوس را روی کرسی میگذاشتیم تا نور آن سنگر را روشن کند، سپس آجیل ها را روی کرسی میگذاشتیم و همه با هم مشغول خوردن میشدیم.
در شب یلدا، رزمندگان که سنشان بالا بود خاطره تعریف میکردند و همچنین دیگر رزمندگان جُک و طنز میگفتند، با یکدیگر میخندیدند و شب یلدا را در فضای شادی به اتمام میرساندند.
نصف شب رزمندههایی که نوبت پستشان شده بود از سنگر خارج میشدند و رزمندههایی که پست نگهبانیشان به اتمام میرسید به سنگر میآمدند، لذا تا نماز صبح در کنار هم لحظات خوشی را با یکدیگر میگذراندند.
راوی: جانباز سید مرتضی فاضلی
#خاطره
#یلدا_با_شهدا
#مردان_بی_ادعا
#رزمندگان_قزوین
#دفاع_مقدس
💠
🏷 #ده_بار_مجروح_شد
.
▫️ شهید حبیب اله آذری.بچهی فریدونکنار بود.بیش از ۴۰ ماه تا زمان شهادتش تو جبهه ها بود و ده مرتبه مجروح شد و دی ماه ۱۳۶۵ تو شلمچه بشهادت رسید .
.
✨ #خاطره // مادر شهید : روزی پدرش در سن 15 یا 16 سالگی بود که برایش کفش و کاپشن نو خرید هیچوقت آن را نپوشید و می گفت دوستان من لباس نو ندارند من هم نمی تونم اینارو بپوشم.شب قبل از شهادتش خواب دیدم که حبیب کفن پوشیده است و آمد پیش من و می خندد بهش گفتم این چیه تنته پسر؟ عصبی شدم . گفت مادر این بهترین لباسی است که در تن من است مثل زمانی که در تظاهرات در جلوی صف کفن پوش ها شرکت می کردم.
#شادی_روحش_صلوات
#هفت_تپه_ی_گمنام
#همیشه_دوستت_دارم_ای_شهید
💠 ارادت به حضرت رقیه(س)
🌷طلبه و #مداح_شهید_علی_سیفی
#شهادت_عملیات_والفجر_8
شاید از جهت ظاهر زیاد دروس حوزوی را نخوانده بود اما درسیر و سلوک سرآمد بود.
وقتی برای #بچه_های_تخریب موعظه میکرد مثل اینکه خودش بارها عمل کرده و نتیجه آن رادیده است.
او اصرار داشت لذت انس با خدا را همه بچشند و در مدت چند ماهی که در#تخریب_لشگر_سیدالشهداء بود همه راشیفته خود کرده بود...
صدای دلنشین و توام با اخلاص علی موجب شد سایر گردانهای لشگر هم برای عزاداری در #مقر_تخریب حضور پیدا کنند...
روزهای بیاد ماندنی بعد از#عملیات_خیبر و غصه بچه ها از جاماندن جسم همسنگرانشان در#جزیره_مجنون با صدای ملکوتی علی التیام پیدا میکرد او وقتی #روضه میخواند خودش را در #صحرای_کربلا میدید و بارها شده بود که درحین مداحی بیحال میشد و نفسهایش به شماره می افتاد...
#اوج_ارادت_علی_در_مداحی_اش_روضه_حضرت_رقیه_س بود و خیلی با احساس، رفتن خار در پای این بیبی رابیان میکرد
بابا جان
آندم که من از ناقه افتادم و غش کردم
بابا تو کجا بودی از ما تو جدا بودی
رقیه جان .... عزیز بابا
آندم که تو از ناقه افتادی و غش کردی
من بر سر نی بودم مشغول دعا بودم
▫️⚪️▫️⚪️▫️⚪️▫️⚪️▫️
#خاطره
🌴 نماز شهید علی سیفی
او نماز را با حضور قلب میخواند انگار توی این دنیا نبود...
نمازهایش خیلی طولانی میشد...
یک روز #بچه_های_تخریب به علی اعتراض کردند و گفتند : نماز رو تندتر بخوان.
شهید سیفی در جواب حکایتی از #شهید_محراب_مدنی اظهار داشت که درصف اول نمازجمعه تبریز پشت سر شهید مدنی نماز میخواندیم، این شهید هم نمازهایش توام با طمأنینه و اشک بود. شخصی در صف اول نماز بود و شهید مدنی درحال اقامه نماز بود که شنید میگوید آقا نماز را تند بخوان. یکدفعه دیدم شهید مدنی تمام قامت برگشت و در حالیکه قطرات اشک صورتش را پرکرده و از محاسنش سرازیر بود فرمود: قارداش جان میدونی میخواهی با کی حرف بزنی؟
انجام تکلیف زمان و مکان نمیشناسد..!
هواپیماهای عراقی مقر اطلاعات عملیات را بمباران کردند و چند نفر از بچههای اطلاعات زخمی شدند. محمدحسین میخواست همراه زخمیها برود و کمکشان کند؛ رو کردم بهش و گفتم: حسین تو به منطقه آشنا تری، همین جا بمان و عقب نرو... گفت: قرار نیست ما تکلیفمان را فقط یک جا انجام دهیم. تکلیف برای من نه زمان میشناسد و نه مکان و الان از همه چیز واجبتر انتقال این بچهها به عقب است.
#خاطره
#قهرمان_وطن
#لشکر۴۱_ثارالله_کرمان
#شهید_محمدحسین_یوسفالهی
💠