eitaa logo
عاشقان شهید بهنام محمدی
140 دنبال‌کننده
59.6هزار عکس
33.1هزار ویدیو
458 فایل
عاشقان شهید بهنام محمدی راد مسجد سلیمان مزار شهدای گمنام به یادشهیدان محمدحسین فهمیده.سعید طوقانی. علیرضا کریمی. مهرداد عزیز الهی.مصطفی کاظم زاده.احمد علی نیری.رضا پناهی 28 / 7 /1359 شهادت خرمشهر 1345/11/12 تولد خرمشهر @MOK1345 @MOK1225
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🌿• ● 🍃 هرچند ظاهرش زیبا و لذت بخش است اما باطنش خـواری وذلت به همراه دارد و باعث به شری انسان خواهد شد. 🍁 💕🧡💕
🍃بسم رب الشهدا🍃 🍃کنار مزارش نشسته و سردش را لمس می‌کند. چه مزار عزیزش را می‌نگرد. گویی نمی‌خواهد باور کند اینجا اوست. به قاب عکسی که در آن عزیزش ثبت شده بود خیره می‌شود. به چشمش نیش می‌زند، است. 🍃دلش می‌خواهد بنشیند و سالهای باهم بودنشان را با هم مرور کند. سالهایی که کنار نفس می‌کشید. از روزی که هم‌ نفسش در پا گذاشت تا زمانی که با هم آشنا شدند همه را از ذهنش می‌گذراند. اینکه محمد جواد هدیه و نظر کرده عقیله بنی‌هاشم بود. اینکه از همین نشانه می‌شد تا ته راه را خواند. 🍃ته راه می‌دانی کجا بود؟ همه گمان می‌کردند ته راه جایی بود که محمدجواد به ندای زینب (س) تا رفت. اما نه! محمدجواد تا آخر خط رفت ولی برگشت! به قاعده بیست ثانیه روح از تنش جدا شد و فهمید شهید شده اما بند تعلق کامل از هم گسسته نشده بود که برگشت. 🍃فهمید یک جای کار می‌لنگد آن هم این دنیاست، مثل تعلق خاطر به و فرزندانش، یا شاید دعای همسرش که می‌خواست یک بار دیگر فقط او را ببیند. هرچه بود این برگشت زمینه اش را فراهم آورد و دیگر محمد جواد آن آدم سابق نبود، بود! 🍃چهره‌اش، رفتارش، گفتارش همه و همه تو را یاد می‌انداخت و این شهید بودن شد آنچه که باید! ته راه اینجا بود، پایان خط با توفیقی که نصیب هرکس نمی‌شود. و امروز ششمین سالی‌ست که از می‌گذرد. ♡سالگرد پروازت مبارک♡ پ.ن: گفته خود شهید به همسرش. ✍️نویسنده : 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ١ فروردین ١٣۶٢ 📅تاریخ شهادت : ٢۵ آبان ١٣٩۴ 🕊محل شهادت : سوریه، حلب 🥀مزار شهید : شاهین شهر، گلزار شهدای محله حاجی آباد 🌹🍃🌹🍃
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت شصت و هشتم 📝تـُهمـت ممنـــــوع♡ 🌱فصل تابستان بود و وقت درو، من و برادرم مجبور بودیم در آن هوای گرم از طلوع آفتاب تا غروب گندم درو کنیم و سخت کار کنیم   🌷من و داداش مشغول درو بودیم که ناگهان صدای محمّد به گوشمان رسید: سلام! خدا قوّت برادرها، نیرو کمکی نمی خواهید؟ داس در دستمان از حرکت ایستاد، دست از کار کشیدیم و برخاستیم، با خوشحالی نگاهی به هم انداخته و گفتیم: محمّد؟!! 🌱وقتی پیشمان رسید، با همان چهرۀ دلنشین و لبخند همیشگی اش، با کمال تعجّب دیدم که داسی هم با خود از خانه آورده است، به محض رسیدن و احوال.پرسی با ما نشست و گفت: وقت طلاست، مشغول شوید 🌷 پرسیدم: تو کی آمدی؟ گفت: یک ساعتی می شود. گفتم: هنوز خستگی راه به تنت مانده چرا استراحت نکردی؟! چند ساعت دیگر می آمدیم. محمّد گفت: داداش! چه می گویی؟ رزقی که  خداوند به ما داده را رها کنم و در خانه بنشینم. 🌱و بعد هم با ذکر مشغول درو شد ولی من و داداش با هم صحبت می کردیم که برادرم از موضوعی صحبت کرد و محمّد با ناراحتی گفت: داداش! این حرف شما بوی و میدهد، شما که با چشمِ خودت ندیده ای، درست نیست آبروی مسلمانی ریخته شود. 🌷برادرم گفت: همه می گویند. محمّد با جدّیّت بیشتری گفت: همه بگویند، شما لااقلّ نگویید، هر کس مسئول عمل خویش است، چرا اعمال نیکت را با این کلام شبهه ناک می سوزانی با این تذکّر به جای محمّد، برادرم از جایش برخاست و گفت: تو کوچک تر از منی و مرا نصیحت می کنی؟! 🌱 محمّد گفت: قصد جسارت نداشتم، برادر جان! ولی قبول کن این کلام شما گناه محض است بدانید و آگاه باشید گناه غیبت از زنا هم بالاتر است. 🌷بعد هم بحث را عوض کرد، موقع غروب که شد به منزل برگشتیم برادرم در غیاب محمّد به من می گفت: محمّد با اینکه کوچکتر از ماست، چقدر خودش را از هوای نفس مصون داشته، 🌱خدایی که خیلی کار میکند، راستش را بخواهی از خجالتم اقرار به اشتباهم نکردم ولی کاملاً به کلام و تذکّرات محمّد ایمان دارم، او نگران کار ماست، هر چه می.گوید به خود ماست...