🔰خاطرات شهید از همرزم،
🌿🌺حسین بعدها شیمیایی و در بیمارستان لبافینژاد تهران بستری میشود،
او چشمهایش نمیبینند،
👈 اما وقتی مادرش از کنار پنجره رد میشود تا به دیدار او برود، صدایش میکند و میگوید
❤️مادر من اینجام! #مادرش میپرسد تو چهطور من را دیدی؟
🌺گفت از وقتی که از# کرمان راه افتادی من شما را دیدم تا همین حالا که از پلهها گذشتی و خواستی از کنار اتاقم عبور کنی!
⚘️#شهیدعارف محمدحسین
یوسف الهی
14.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃
.گاهی اوقات آدم دلش یک گوشه ی آرام
یک استکان چای
و
#مادرش ❤️ را میخواهد...
╭─┅═ঈ🖤ঈ═┅─╮
╰─┅═ঈ🖤ঈ═┅─╯
💢 #ام_البنین_های_لشکر_کربلا
.
▪️پسرش بیسیم چی لشکر ۲۵ کربلا بود.بدست کومله تو غرب کشور اسیر شد و بر اثر شکنجه بشهادت رسید.وقتی پیکرش به زادگاهش بهشهر مازندران بازگشت ؛
مادر خودش پیکر غرق به خون و سوخته و
اربا اربای علی اصغر را غسل داد و کفن
کرد...عکسی که میبینید لحظه ی عاشقی مادر با فرزند شهیدش است.براستی که این مادران عظمتی خلق کردند و در پيشگاه حضرت زهرا رو سفید شدند....
.
🦋 #شادی روح #شهید علی اصغر #مهردادی و #مادرش #صلوات...
.
💢 #شهید عبداله قره داشی.
بچهی یکی از روستاهای نکا #مازندران.
۴ سالگی #مادرش و از دست داد.
پدرش #کشاورز بود و عبداله هم بهش کمک میکرد.سال ۱۳۶۲ رفت #جبهه ؛ یک
ماه تو جبهه ها بود که تو منطقهی
#پنجوین عراق #بشهادت رسید.۱۱ سال
پیکرش #مفقود بود که سال ۱۳۷۳
چند تکه #استخوان برگشت...
#شادی روحش #صلوات...🌷
.
#هفت_تپه_ی_گمنام
#لشکر_ویژه_۲۵_کربلا
#همیشه_دوستت_دارم_ای_شهید
💠
🏷 #اردشیر_رحمانی_کیست؟
#فرمانده_گردان_مکانیزه_لشکر_۲۵_کربلا
🌷#شهیدی که #نشانی #مزارش را #برای #مادرش #نوشت .
.
◽️مادر شهید : روز تولدش منزل تنها بودم، روز «26» بهمن سال «1340» اردشیر غریبانه بدنیا آمد.آقا مهدی پدر اردشیر، «کبوتر سفید» صدایش میکرد.
پسرمون کلا جبهه بود و مرخصی نمیومد.هر وقت هم که میگفت دارم میام میدونسم مجروح شده.بخواب که می رفت، می نشستم سیر نگاهش میکردم، یک حال دیگری داشت، توی خواب گاهی فریاد میکشید: «گردان حمله!» میگفتم: بخواب پسرم، این جا منزل است، چشم هایش را باز میکرد و میگفت: ببخشید مادر، خواب دیدم که در جبهه هستم. گفتم: پسرم، مگر در جبهه چه مسئولیتی دارید؟گفت: غلام امام حسین هستم مادر.
.
◽️یک روز بهش گفتم اردشیر جان، مادر به فدایت. بیا زن بگیر، خندید و گفت: آدرس میخوای مادر؟ گفتم: بله که آدرس میخوام پسرگلم، یک برگه کاغذ گرفت، نوشت، گفتم بخوان.خواند: «اول خیابان لاهیجان، گلزار شهداء قطعه 255»
.
◽️بهمن ۶۵ تو شلمچه پسرم شهید شد.
مرا به سردخانه رشت بردند، دیدم اردشیر آنجا آرام خوابیده؛ اردشیر 11 سالش که بود، خواب دیدم، داخل اتاقی شدم، سه جوان رعنا در آنجا هستند، یکی لباس سفید داشت با یک شمشیر که برق میزد، چکمهاش تا زانو بود، بلند شد ایستاد، خیلی اهل معرفت بود، به من سلام کرد، دو نفر دیگر آنجا کنارش خوابیده بودند، گفتم آقا، شما کی هستید؟ گفت: شما برای چه کسی نذر میکنید؟ من همیشه برای ابوالفضلالعباس(ع) نذر میکردم، گفتم: شما ابوالفضل العباس(ع) هستید؟من این صحنه را یک بار دیگر در سردخانه دیدم.
#هفت_تپه_ی_گمنام