💠 شهیدی که در زمان جنگ دشمن برای سرش جایزه ای بیشتر از فرمانده اش تعیین کرده بود!
💠 در لحظه شهادت قرآن را بوسید و زیر لب امام زمان (عج) را صدا میزد.
💠 در عملیات حصر آبادان توانست با اسلحهٔ خالی چند عراقی را اسیر کند.
💠 قبل از انقلاب، عکس شاه را از سر در مدرسه پایین آورد و به جایش عکس الاغ گذاشت!
💠 حاج قاسم درمورد ایشان گفتند: حاج مهدی کازرونی کلید لشکر بود و قسم میخورم در وجودش ذره ای ترس وجود نداشت!
#سردارشهید_محمدمهدی_کازرونی🌷
"بسمربالشهداءوالصدیقین"
مِّنَ ٱلمُؤمِنِينَ رِجَال صَدَقُواْ مَا عَٰهَدُواْ ٱللَّهَ عَلَيهِۖ فَمِنهُم مَّن قَضَىٰ نَحبَهُۥ وَمِنهُم مَّن يَنتَظِرُۖ وَمَا بَدَّلُواْ تَبدِيلٗا...
پنج نفر از مستشاران نظامی سپاه پاسداران
توسط رژیم منحوس اسرائیل در سوریه
به فیض عظیم شهادت نائل آمدند.
#شهدای_طریق_القدس
#هنيئا_لكم_أيها_الشهداء
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ڪلیپ
🔺هیچ وقت درجه نظامیاش را نمیگفت، همیشه میگفت بیلزن امام زمانم
👈🏻همسر شهید مدافع حرم اکبر شهریاری در مستند #ملازمان_حرم از خاطرات زندگی مشترکشان میگوید، اینکه اکبر هیچ وقت نمیگفت درجه نظامیاش چیست، همیشه میگفت یک کارگر، بیلزن امام زمان(عج)
#شهید_اکبر_شهریاری🌷
#سالروز_شهادت
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت هفتاد و هشت
📝ورزش♡
🌱محمّد از بچگی پر جنب و جوش بود و بازی هایی مثل هفت سنگ و ... را انجام می داد.
در نوجوانی هم به رشته های ورزشی مثل فوتبال و والیبال می پرداخت. زمانی که به مرحلۀ جوانی یعنی سال های پایانی زندگی اش رسید به ورزشهای پهلوانی از جمله کشتی و وزنه برداری روی آورد
🌷روزی دو عدد میل زورخانهِ ای سنگین وزن را با خود به روستا آورد و صبح زود ورزش می کرد. وقتی کنارش رسیدم پیشانیش خیس عرق شده بود تا مرا دید سلامی داد. پرسیدم: چکار میکنی؟ محمّد لبخند زد و گفت: ورزش میکنم. با کنایه گفتم: با دو تا چوب دستی؟!
🌱مؤدّبانه گفت بله، داداش جان! بد نیست شما هم خودت را محکی بزنی، ببینی چطور است؟
این گوی و این میدان .
بسم الله....امتحان بفرما
بعد میله ای چوبی را جلو پایم گذاشت و گفت: یا علی بگو و روی شانه ات ورز بده.
🌱من که تا آن زمان فکر نمیکردم این قدر میل های چوبی سنگین باشند، بادی به غبغب انداختم و به دید یک چوبدستی هر دو میله را با هم برداشتم، هنوز میل ها را یک متر از زمین جدا نکرده بودم شانه ام درد گرفت و از سنگینی وزن شان، آنها را روی زمین پرت کردم و آنجا فهمیدم که این ورزش به چشم تماشاگران، راحت و آسان به نظرمی آید با ناراحتی مچِ دستم را ماساژی دادم و رو به محمّدگفتم: این چه ورزشی است؟ محمّد لبخندی زد و گفت: ورزش پهلوانی، طوری تان که نشد؟ گفتم می آید نه من...
🌷ولی محمّد به ورزش کردن با آن میل ها عادت داشت و بدون توجّه به سنگینی وزنشان خیلی راحت میلها را روی دوشش بالا میداد و قدرتمندانه آنها را به هوا می انداخت و می گرفت و دوباره مشغول می شد...
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت هفتاد و نه
📝ّحــــق الناس♡
☘محمّد پس از چند سال تحصیل در حوزۀ علمیّۀ محمودیّه از فاروج به شهرستان کاشان منتقل شد و در تعطیلات به جبهه می رفت
فصل تابستانی ما را برای زیارت حضرت کریمۀ اهل بیت(ع)به شهرستان#قم مسافرت برد
🌷 بچه ها در پوست خود نمی گنجیدند چون تا آن زمان ما به مسافرت طولانی مدّت نرفته بودیم.
به محض رسیدن به مقصد، زیارت کردیم و در راه بازگشت در پیاده رو قدم می زدیم که بچه ها احساس تشنگی کردند. محمّد گفت: می دانم هوا بسیار گرم است ولی کمی تحمّل کنید تا به بستنی خوری برسیم.
☘بچه ها از ذوق تندتند قدم بر می داشتند . دختر دو سال ام طبق معمول در آغوش عمویش جا گرفته بود و سر به شانۀ او گذاشته، همه جا را از همان بالا رصد میکرد.
خلاصه به بستنی فروشی رسیدیم محمّد دخترم را از بغلش جدا کرد و زمین گذاشت تا برای بچه ها بستنی بخرد
🌷یک مغازۀ میوه فروشی هم کنار بستنی خوری قرار داشت. گرم گفت وگو بودیم هیچکدام حواسمان به معصومه نبود و با خیال راحت روی نیمکتها نشستیم و مشغولِ خوردن بستنی شدیم ناگهان محمد از جا پرید و با دستپاچگی گفت: وای وروجک! این چکار زشتی است که تو کردی؟
☘سرم را چرخاندم نفهمیدم چگونه بچه دو سالۀ خودش را از لا به لای نیمکتها به میوه فروشی رسانده و در عرض چند لحظه#غفلتِ ما از فرصت سوء استفاده کرده بود و از جعبۀ چوبی جلو مغازه یک جفت آلبا لوی قرمز را برداشته و فوراً به دهانش گذاشته و تا محمّد خود را به او رساند، از ترس گرفتنِ طعمه ،اش آلبالوها را با هسته قورت داد،
🌷محمّد دست پشتِ دست می زد و دخترم با کمال پر رویی دوباره آلبالویی دیگر را نشانه گرفته بود و ما از دیدن این صحنه می خندیم ولی محمد این بار مچش را گرفت داخل همان مغازه برد
☘فروشنده بعد از اینکه مشتری اش را به راه انداخت محمّد او را کنار کشید و با شرمندگی حقیقت ماجرا را برای میوه فروش تعریف کرد و از ایشان#حلالیّت گرفت، فروشنده نگاهی به دخترم کرد و با خوشرویی پاسخ داد: عیبی ندارد بچه است، گوارای وجودش باشد وقتی برگشت همه گفتیم :سخت نگیر او یک بچه است معنی گناه را نمی فهمد.
🌷محمّد با ناراحتی گفت: ما که می فهمیم، بدانید برای سرقت کودکانه هم باید#رضایت جلب کرد.
ما تا آن زمان فکر نمی کردیم، انسان برای چنین چیزهای کوچکی روز قیامت باز خواست شود...