1_22898120.mp3
1.22M
#دعــاے_عهـــد
🎤 محسن فرهمند
📝عهد بستم همه ی نوکری و اشکم را
💥نذر تعجیل فرج،هدیه به ارباب کنم
قرائت دعای فرج به نیت تعجیل در #ظهور_مولا (عج )هر روز صبح
[🍃\•⛅️] @masjed_gram
🎉🎈
💚
#ماه_رجب ماه خصوصیهاست ..!
#ماه_رمضان ماه عمومیهاست .
کسی که ماه رمضان درِ خداوند متعال
برود زیاد هنر نکرده. اما اگر کسی
ماه رجب بلند شد و #عبادات ماه رمضانش
را آغاز کرد، او به صورت ویژه
تحویل گرفته میشود .
| #اسـتاد_پناهـیان |
#رجبماهخصوصیهاست
#واینجاشرحعشقست
💚 @masjed_gram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃زیارٺ حضرٺ ولی عصر (؏ـج) در روز #جمعہ
🔻چند دقیقہ وقتتون رو نمیگیره ...
⚠️برای امام زمان وقت بذاریم ...😔
🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊
[🌼] @masjed_gram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠دعای ماه رجب
🔸ارسالی از کاربران
#ماه_رجب
🌹
✨🌹 @masjed_gram
#سردار_بی_سر
ڪجارفتهاے همت خط شڪن
شقایـق تبار و شقایـق ڪفن
تو شور پرستو شدن داشتے
هواے فراسو شدن داشتے
17 اسفند سالگرد شهادت سردار خیبر #شهید_ابراهیم_همت
نثار روح پرفتوحش صلواتــ
🌹 @masjed_gram
زیارت ال یاسین.mp3
2.51M
زیارت #آلیاسین
🎤با صدای محسن فرهمند
نام تو را میبرم قلبم غریبی میکند
چشم انتظاری در دلم درد عجیبی می کند
تعجیل در ظهور 14 مرتبه #صلـــــوات
☄اللہم عجل لولیک الفرج☄
•🎙• @masjed_gram
#ریحانه
💢میدانیم که آزادی قلمروهایی دارد مثلا #آزادی_بیان، عقیده، فعالیت اجتماعی_سیاسی و ...
#حجاب کدام آزادی را سلب می کند⁉️
👈وقتی در اسلام حضور اجتماعی، و فعالیت های سیاسی زن ممنوع نیست بلکه گاهی نیز واجب است، دیگر کدام آزادی است که با حجاب #سلب شده است⁉️
⛔️مگر این که مراد از آزادی، #هرزگی جنسی و بی بندوباری غریزی باشد که البته حجاب این آزادی را محدود می کند و رسالت حجاب نیز همین است ...✅
📔منبع:حریم ریحانه ص89
#پرسش_پاسخ
#حجاب
#آزادی
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
#دلنوشته
مهدی جان سلام!
گل نرگسم سلام!
آقا جان...!
می دانم که دیر کردیم...
می دانم که هنوزم که هنوز است، در انتظار آمدن مان صبر می کنی...!
می دانم که با این همه انتظار و انتظار کردن مان، هنوز هم الفبای انتظار را نیاموخته ایم...!
امّا شما... امّا شما هنوز هم چشم امیدتان به ما مردم زمانه است...!
مولا جان...!
سال هاست کنارمان بوده ای!
سال هاست که در کوچه ها و خیابان هایمان، از کنارمان به آرامی گذشته ای....
سال هاست برایمان دعا می کنی و واسطه ی فیض ما با آسمانی...!
یا صاحب الزمان...
امّا ما زمینیان، با صاحب و امام مان چه کردیم!؟
آیا این ما نبودیم که با گناهان مان، شما را آزردیم و هر چه بیشتر بر دوران غیبت تان افزودیم...!؟
یا بقیة الله...
ما همان هایی هستیم که اَمان خویش را گم کردیم، امّا حقیقتاً به جستجویش برنخاستیم...!
ما همان هایی هستیم که در سایه ی نام شما، روزگار گذراندیم، امّا قدمی برای زدودن نقاب غیبت از روی دلنشین شما برنداشتیم...
آقا جان...
می دانم که همه ی حرف هایمان ادّعایی بیش نبوده است...
امّا...
ای گل نرگسم...
با همه ی نبودن ها و ادّعاهایمان...!
با همه ی بی مهری ها و ظلم هایی که در حق شما روا داشتیم...!
باز هم بر ما گران است که شما را ببینیم امّا شما را نشناسیم...!
بر ما گران است که صدای همگان را بشنویم، امّا صدای دلنشین شما را نشنویم...!
مهدی جان...
بر ما گران است که الطاف شما را به عینه در زمین ببینیم، ولی دشمن بر ما طعنه زند و حقایق بودن تان را انکار کند...
ای اَمان آسمان و زمینیان....
بر ما بتاب ای خورشید امامت...
یا صاحب الزمان، عجل علی ظهورک ...
🕊✨ اللهم عجل لولیک الفرج ✨🕊
📝 @masjed_gram
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_بیست_هفتم
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
به اتاق خالی که جز یک میز و دوصندلی چیز دیگری نداشت،نگاهی انداخت،
نمی دانست لرزش بدنش از ترس یا ضعف بود،دستی به صورتش کشید،از سردی صورتش شوکه شد ،احساس سرما در کل وجودش نفوذ کرده بود
،چادرش را دور خودش محکم پیچاند،تا شاید کمی گرم شود،اما فایده ای نداشت.
ساعتی گذشته بود اما کسی به اتاق نیامده بود،نمی دانست ساعت چند است،پنجره ای هم نبود که با دیدن بیرون متوجه وقت شود،با یادآوری قرار امشب با مشت بر پیشانی اش کوبید!!
اگر از ساعت۹گذشته بود ،الان حتما خانواده ی محبی به خانه شان آمده بودند،حتی گوشی وساعتش را برده بودند،و نمی توانست ،به خانواده خبر بدهد.
فکر و خیال دست از سرش برنمی داشت،همه ی وقت با خود زمزمه می کرد
"که نکند نیروی امنیتی نباشند"
اما با یادآوری کارتی که فقط کد و نام وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران روی آن حک شده بودند،به خودش دلداری می داد که دروغی در کار نیست و در ارگانی مطمئن هست، نفس عمیقی کشید که در باز شد ،سمانه کنجکاو خیره به در ماند ،که خانمی وارد اتاق شد و بدون حرفی روی صندلی نشست و پوشه ای را روی میز گذاشت:
ــ سلام
ــ سلام
ــ خانم سمانه حسینی
ــ بله
ــ ببینید خانم حسینی ،فک کنم بدونید کجا هستید و برای چی اینجایید؟
ــ چیزی که همکاراتون گفتن اینجا وزارت اطلاعاته اما برای چی نمیدونم
ــ خب بزارید براتون توضیح بدم،ما همیشه زنگ میزدیم که شخص مورد نظر به اینجا مراجعه کنه،اما با توجه به اوضاع حساس کشور و اتفاقاتی که تو دانشگاه شما رخ داد ،ترجیح دادیم حضوری بیایم.
سمانه کنجکاو منتظر ادامه صحبت های خانم شد!!
ــ با توجه به اینکه هیچ سابقه ای نداشتید و فعالیت های زیادتون در راستای بسیج و فعالیت های انقلابی و با تحقیق در مورد خانواده ی شما ،اینکه با این همه نظامی در اعضای خانواده ی شما غیر ممکن است که دست به همچین کاری بزنید اما هیچ چیزی غیر ممکن نیست.و شواهد همه چیز را برخلاف نظر ما نشان می دهند
سمانه حیرت زده زمزمه کرد:
ــ چی غیر ممکن نیست؟
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_بیست_هشتم
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
سمانه شوکه به حرف های او گوش سپرده بود،نمی توانست حرف هایی را که می شنید را باور کند،هضم این حرف ها برایش خیلی سخت بود!
ــ خانم حسینی به نفع خودتونه هر چه زودتر قضیه رو برای ما روشن کنید،چون تا وقتی قضیه روشن نشه شما مهمون ما هستید،البته قضیه روشن هست
ــ من همچین کاری نکردم
ــ خانم حسینی پس این همه مدرک تو پرونده چی میگن ؟؟
ــ نمیدونم،حتما اشتباه شده
و با صدای بالاتری گفت:
ــ مطمئنم اشتباه شده
سمانه خیره به خانمی که با اخم و عصبانیت به او خیره شده بود ماند،
ــ صداتونو بالا نبرید خانم حسینی،اینجا خونه ی خالتون نیستش،وقتی داشتید برا بهم ریختن اوضاع برنامه ریزی می کردید،باید به فکر اینجا بودید
سمانه عصبی از جایش بلند شد و با صدای بلندی گفت:
ــ وقتی هنوز چیزی ثابت نشده حق ندارید تهمت بزنید،من دارم میگم اینکارو نکردم،اما شما الان فقط میخواید مجرم بودن منو ثابت کنید ،حتی تلاش نمی کنید حقیقتو از زبون من بشنوید
خانم از جایش بلند شد و پرونده را برداشت:
ــ مسئول ما به احترام اینکه خانم هستید برای بازجویی خانم فرستادن اما مثل اینکه شما بازیتون گرفته،و قضیه رو جدی نگرفتید،خودشون بیان بهتره
پوزخندی زد و از اتاق خارج شد،سمانه بر روی صندلی نشست و سرش را بین دستانش گرفت و محکم فشرد تا شاید سردردش کمتر شود،باورش نمی شد ،حرف هایی که شنیده بود خیلی برایش سنگین بودند،الان همه او را به چشم یک ضد انقلابی می دیدند.
الان دیگر مطمئن بود که ساعت از ۹ گذشته ،و اتفاقی که نباید بیفته ،اتفاق افتاده.می دانست الان مادرش و پدرش چقدر نگران هستند،وچقدر خجالت زده در برابر خانواده محبی .
آه عمیقی کشید،مطمئن بود الان در به در دنبال او هستند،هیچوقت دوست نداشت کسی را نگران کند یا آرامش خانواده را بهم بریزد،دوست داشت هر چه سریعتر مسئولشان بیاید و او از اینجا برود،از فکری که کرد ،ترسی بر دلش نشست و دستانش یخ بستند،
"نکند ،اینجا ماندنی شود،یا شاید بی گناهیش تابت نشود"
محکم سرش را تکان داد تا دیگر به آن ها فکر نکند.
بعد از نیم ساعت در باز شد،و سایه مردی بر روی زمین افتاد،سمانه سرش را بالا آورد تا به بی گناه بودنش اعتراف کند اما با دیدن شخصی که روبه رویش ایستاده شوکه شد!
نمی توانست نگاهش را از مردی که خود هم از دیدن سمانه ،در این مکان شوکه شده بود ،بردارد.
سمانه دیگر نمی توانست اتفاقات اطرافش را درک کند،احساس می کرد سرش در حال ترکیدن است،اشک در چشمانش نشسته بود و فقط اسمش را با بهت و حیرت از زبان مردی که هنوز در کنار در خشکش زده بود ،شنید:
ـــ ســمانـه
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram