eitaa logo
رسانه مسجد امام محمدباقر(ع)
1.2هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
713 ویدیو
38 فایل
✔️محتوای کانال: ✅ارائه محتواهای دینی ✅*احکام ✅*حجاب ✅*شبی یه نکته ارتباط با ادمین: @M_amin1102
مشاهده در ایتا
دانلود
. ؟ ولش کن بابا...خدا مهربووونه،میگه عیب نداره،دو نخ مو بود..برو بهشت! اخه یعنی چی؟🤔😐 یه نفر رفت خالکوبی،نشست پیراهنشو داد بالا، ➕گفت رو کمرم یه شیر خالکوبی کن! خالکوبی درد داره سوزن میزنن!! سوزن اول رو که زد گفت: ➕آخخخخخ،این کجای شیر بود؟؟ ➖گفتن دارم یال شیر رو خالکوبی میکنم! ➕گفت: ببین یال نمیخواد؛ سوزن دوم رو زدن ، ➕گفت: آخخخخخ، این کجای شیر بود؟؟ ➖گفتن دم شیر بود ➕گفت: دم هم نمیخواد...! سوزن سوم رو زدن ➕ گفت:آخخخخخخ،این کجای شیر بود؟؟ ➖گفتن شکم شیر رو دارم خالکوبی میکنم. ➕گفت: شکم هم نمیخوااااد...! ➖گفتن خب شیر بدون یال و دم و شکم؟؟ این که نشد شیر!! ➖بزار ما یه نقطه بزنیم رو کمرت ،هر جا رفتی نشون بده بگو این شیره..!😄😁 ✨درسته که خدا مهربونه، ولی مهربونی خدا دلیل این نمیشه که من و شما سوءاستفاده کنیم!😏 ✖️خدا مهربون تر از اینه،حالا دو نخ موی ما بیرون باشه! ✖️خدا مهربون تر از اینه،حالا ما یه دونه غیبت کردیم..! ✖️خدا مهربون تر از اینه ،حالا ما یه ماه رمضون یه تیکه نون خوردیم..! ✖️خدا مهربون تر از اینه ،حالا توی خیابون یه نگاه کردن به نامحرم..خدا میبخشه.. ✖️خدا مهربون تر از اینه،حالا... خوب دیگه چی از دین موند؟؟؟😔 بعد اسممونم میزاریم دیندار!😏 ! حضرت موسی وقتی داشت میرفت طرف نیل عصا رو زد به آب،نیل باز شد و خلاصه اینا عبور کردن و فرعونی ها غرق شدن .توی سپاه فرعون یه نفر بود که غرق نشد!!!حالا اون یه نفر کی بود؟؟ یه دلقک بود. حضرت موسی وقتی اتفاق هایی میفته و از کاخ فرعون فرار میکنه و اون داستان ها پیش میاد،خلاصه میشه داماد شعیب و میشه یه چوپان ،خبر به کاخ فرعون میرسه که موسی چوپان شده،یه دلقکی توی کاخ فرعون بود که لباس چوپانی میپوشید،عصای چوپانی هم دستش می گرفت و برای خندوندن فرعون ادای موسی رو در میاورد. این دلقک نه مشکلی با موسی داشت و نه مشکلی با داشت. فقط یه راهی پیدا کرده بود که فرعون رو تیغ بزنه. این دلقک غرق نشد. موسی به خدا گفت که همه رو غرق کردی،این یه دونه رو چرا غرق نکردی؟؟🤔 گفت: تو من هستی،این خودشو محبوب من کرده بود. یه لباسی میپوشید شبیه تو.. که کسی رو که شبیه محبوب من هستش رو کنم!! ❇️اگه قبول دارید که (س) محبوب خداست خب اونا هم که مشخصه. 🔸در کتابهای معروف اهل سنت و در روایات متعدد آمده است که (ص) به (س) فرمود: "ان الله یغضب لغضبک ویرضی لرضاک" خداوند بخاطر خشم تو خشمگین و بخاطر رضای تو راضی میشود. 🔸یعنی محور و معرفی می گردد. 🔸در صحیح بخاری از منابع معروف اهل سنت چنین میخوانیم که پیغمبر خدا فرمود: "فاطمه بغضه منی فمن لغضبها فقد اغضبنی" و هر کس او را به اورد مرا به خشم اورده است. 🔸و در بیان نورانی دیگر فرمود: "انما سماها فاطمه لان الله فطمها و مجیبها عن النار" او را فاطمه نامیدند چون که خداوند او و را از باز داشته است. 🔸ذهبی از علمای اهل سنت از پیامبر روایت کرده است : فاطمه نخستین کسی است که وارد بهشت میشود. "اول شخص یدخل الجنه فاطمه بنت محمد" نخستین کسی که وارد بهشت میشود فاطمه(س) دختر رسول خداست. 🔴نمیخوای این معامله رو با هم بکنه؟؟ دوست ندارید خدا توی اخرت بگه :تو،تو،تو،تو.. شماها شبیه پوشش بود... ؟؟😔😭 ... قرارگـــاه‌فرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
🌸🍃 🍃 ❤️ •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• ﷽ 🌺 کم کم حرفِ عقد و عروسی پیش اومد. شب ها بزرگ ترهای دو خانواده می نشستن و تصمیم می گرفتن چطور مراسم رو برگزار کنن؛ ⭕️ امّا من و صمد هنوز دو کلمه درست و حسابی با هم حرف نزده بودیم ... 🌌 یک شب خدیجه من رو به خانه شان دعوت کرد. زن برادرهای دیگرم هم بودن. برادرهام به آبیاری رفته بودن و زن ها هم فرصت رو غنیمت شمرده بودن برای شب نشینی. 😊 موقع خواب یکی از زن برادرهام گفت: «قدم! برو رختخواب ها رو بیار.» 🔹رختخواب ها توی اتاقِ تاریکی بود که چراغ نداشت؛ اما نورِ ضعیف اتاقِ کناری کمی اون رو روشن می کرد. واردِ اتاق شدم و چادرشب رو از روی رختخواب کنار زدم. حس کردم یک نفر توی اتاقه. می خواستم همون جا سکته کنم؛ از بس که ترسیده بودم. با خودم فکر کردم: «حتماً خیالاتی شدم.» 😇 چادرشب را برداشتم که صدای حرکتی رو شنیدم. قلبم می خواست بایسته. گفتم: «کیه؟!» 😨 اتاق تاریک بود و هر چه می گشتم، چیزی نمی دیدم. ـ منم. نترس، بگیر بشین، می خوام باهات حرف بزنم. 🌷 صمد بود.... می خواستم دوباره دربرم که با عصبانیت گفت: «باز می خواهی فرار کنی، گفتم بشین.»😤 ❇️ اولین باری بود که عصبانیتش رو می دیدم. گفتم: «تو را به خدا برو. خوب نیست. الان آبروم می ره.»😥 می خواستم گریه کنم... 🔸 گفت: «مگه چیکار کردیم که آبرومون بره. من که سرِ خود نیومدم. زن برادرهات می دونن. خدیجه خانم دعوتم کرده. اومدم با هم حرف بزنیم. ناسلامتی قراره ماهِ بعد عروسی کنیم. 🔺 _ امّا تا الان یک کلمه هم حرف نزدیم. من شدم جن و تو بسم الله. امّا محاله قبل از این که حرف هام رو بزنم و حرفِ دلِ تو را بشنوم، پای عقد بیام.» خیلی ترسیده بودم...😰 گفتم: «الان برادرهام میان.» 🌺 خیلی محکم جواب داد: «اگر برادرهات اومدن، من خودم جوابشون رو میدم. فعلاً تو بنشین و بگو من رو دوست داری یا نه؟!» ⁉️ 🔷 از خجالت داشتم می مردم. آخه این چه سؤالی بود. توی دلم خدا رو شکر می کردم. توی آن تاریکی درست و حسابی نمی دیدمش. جواب ندادم. 🌷 دوباره پرسید: «قدم! گفتم منو دوست داری یا نه؟! اینکه نشد. هر وقت منو می بینی، فرار کنی. بگو ببینم کس دیگه ای را دوست داری؟!» ـ وای... نه... نه به خدا. این چه حرفیه. من کسی را دوست ندارم. خنده اش گرفت. 😊 ❤️ گفت: «ببین قدم جان! من تو رو خیلی دوست دارم. امّا تو هم باید من را دوست داشته باشی. عشق و علاقه باید دوطرفه باشد. من نمی خوام از روی اجبار زنِ من بشی. 💞 اگر دوستم نداری، بگو. باور کن بدونِ اینکه مشکلی پیش بیاد، همه چیز را تمام می کنم...» 🔹همون طور سر پا ایستاده و تکیه ام را به رختخواب ها داده بودم. صمد روبه رویم بود. توی تاریکی محو می دیدمش. ✅ آهسته گفتم: «من هیچ کسی رو دوست ندارم. فقطِ فقط از شما خجالت می کشم...» 🌹 نفسی کشید و گفت: «دوستم داری یا نه؟!» جواب ندادم. 💍 گفت: «می دونم دخترِ نجیبی هستی. من این نجابت و حیات را دوست دارم. امّا اشکالی نداره اگه با هم حرف بزنیم. اگر قسمت بشه، می خواییم یک عمر با هم زندگی کنیم. دوستم داری یا نه؟!» جواب ندادم. گفت: «جانِ حاج آقات جوابم رو بده. دوستم داری؟!» 🔹 آهسته جواب دادم: «بله.» ✅💖 انگار منتظرِ همین یک کلمه بود. شروع کرد به اظهار علاقه کردن. گفت: «به همین زودی سربازیم تمام می شه. می خوام کار کنم، زمین بخرم و خانه ای بسازم. قدم! به تو احتیاج دارم. تو باید تکیه گاهم باشی.» 🌺🌷 بعد هم از اعتقاداتش گفت و گفت از اینکه زنِ مؤمن و باحجابی مثل من گیرش افتاده خوشحاله. قشنگ حرف می زد و حرف هاش برام تازگی داشت. ✍ ادامه دارد ... •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• هر شب در ڪانال☺️👇🏻 📚http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e📚
🌺🍃🌺 🍃🌺 🌺 ❌قیام نظامی پیروان یمانی❌ بعد از حادثه الزرگه، یمانی تصمیم گرفت در عاشورای سال ۱۴۲۹ قیام کند، اما یک ماه قبل از آن ۴۰ نفر از پیروانش در نجف دستگیرشده و طرح قیام در روز تاسوعا و قتل‌عام زائرین حرمین امام حسین(ع) و حضرت عباس(ع) و اشغال حرمین لو رفته و شکست خورد. گروه ضربت یمانی به فرماندهی «سید حسن الحمامی» در ساعت 9:30 صبح تاسوعا به هیئت‌های عزاداری در بصره حمله و وارد مقر شرکت نفت جنوب عراق شدند. در ناصریه به تیپ واکنش سریع حمله و سرتیپ «ابو لقاء الجابری» فرمانده تیپ و «سرهنگ ابو محمد الرمیض» مسئول اطلاعات تیپ را کشتند. پلیس نجف اشرف ۴۵ نفر از عناصر مسلح گروه الیمانی تحت عنوان «انصار المهدی» ازجمله حسن الحمامی رهبر مذهبی را دستگیر کرد حسن الحمامی بعد از دستگیری اعتراف کرد عناصر فرقه قصد داشتند در روز عاشورا مراجع تقلید و هیئت‌های حسینی را مورد هدف قرار دهند. وی در اجلاس خبری طی اعترافاتش گفت: «این گروه دارای طرفدارانی است و هدف آن حمله به مرجعیت است و هزینه‌های ما از کشورهای خارجی به‌ویژه امارات تأمین می‌شود.» چند روز بعد خبرگزاری بانام «ملف پرس» فاش کرد احمد الحسن یمانی به امارات و به دبی گریخته است. پادگان الزرگه باهدف ترور مراجع هفتم بهمن 1385 نیروهای امنیتی نجف برای برقراری امنیت و جلوگیری از حمله خمپاره‌ای به کاروان‌های عزاداری، درحالی‌که در چند کیلومتری نجف به گشت‌زنی مشغول بودند در نزدیکی منطقه الزرگه هدف تیراندازی افراد مسلح ناشناس قرار گرفتند، در این حادثه 20 تن از افراد پلیس کشته یا زخمی شدند. در روز تاسوعای 1428ق مصادف با 9بهمن1385 حادثه پادگان الزرگه در حومه نجف رخ داد. بالغ‌بر 2000 نفر از اعضای گروهی موسوم به «جندالسماء» که در آن مقطع از هم‌پیمانان فرقه یمانی بودند به همراه پیروان فرقه یمانی برای حمله به نجف اشرف در منطقه الزرگه جمع شدند تا مراجع را بکشند. پلیس عراق باهمکاری تعدادی از قبایل شیعه 200 نفر از فرقه یمانی را به هلاکت رسانید. «الگرعاوی» سرکرده جند السماء نیز که از هم‌پیمانان گاطع بود در این حمله به هلاکت رسید. دستگیرشده‌ها اعتراف کردند سرکردگان این دو فرقه سخنرانی کرده و آنها را مأمور کرده بودند در نجف هزار و دویست نفر از علماء را بکشند. جالب است الگرعاوی سرکرده فرقه «جندالسماء» که خودش ادعای قائمیت داشته است و احمد الحسن هم مدعی است پسر امام زمان است بااین‌حال این دو گروه باهم متحد شدند تا مراجع را بکشند. این مسئله مؤید وابستگی هر دو جریان علیرغم اختلافات به یک اتاق فرمان مشترک است. ... 📚منابع: 1⃣ روایت از سفینه البحار به نقل از حسینی دشتی، سید مصطفی، معارف و معاریف، ۱۳۷۶، ج 10، ص 617. 2⃣ غیبه نعمانی، ص 163؛ بحارالانوار، ج 52، ص 75 3⃣حیدری آل کثیری، محسن؛ حیدری چراتی، حجت، بررسی جریان جدید مدّعی یمانی (احمدالحسن)، مجله انتظار شماره 34، بهار 1390. 4⃣ علی‌اکبر مهدی پور، بررسی چند حدیث شبهه‌ناک، فصلنامه انتظار، شماره 14. 5⃣حیدری آل کثیری، محسن، بررسی جریان جدید مدّعی یمانی (احمدالحسن)، مجله انتظار شماره 34، بهار 1390. 6⃣منتخب الانوار تألیف السید علی بن عبدالکریم بن عبدالحمید النیلی النجفی، صفحه 343. 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 @masjed_gram 🌺 🍃🌺 🌺🍃🌺
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ صغری با صدای بلند و متعجب گفت: ــ چی؟سمانه می خواد ازدواج کنه؟ سمیه خانم نگاهی به پسرش می اندازد و می گوید: ــ فعلا که داره فکراشو میکنه،اگه دیر بجنبیم ازدواج هم میکنه کمیل که سنگینی نگاه مادر و خواهرش را دید،سرش را بالا آورد و گفت: ــ چرا اینجوری نگام میکنید؟ ــ یعنی خودت نمیدونی چرا؟ ــ خب مادرِ من ،میگی چیکار کنم؟ صغری عصبی به طرفش رفت و گفت: ــ یکم این غرور اضافه و مزخرف رو بزار کنار ،بریم خواستگاری سمانه ،کاری که باید بکنی اینه کمیل اخمی کرد و گفت: ــ با بزرگترت درست صحبت کن،سمانه راه خودشو انتخاب کرده،پس دیگه جایی برای بحث نمیمونه از جایش بلند می شود و به اتاقش می رود. سمیه خانم اخمی به صغری می کند؛ ــ نتونستی چند دقیقه جلوی این زبونتو بگیری؟ ــ مگه دروغ گفتم مامان،منو تو خوب میدونیم کمیل به سمانه علاقه داره،اما این غرور الکیش نمیزاره پا پیش بزاره ــ منم میدونم ولی نمیشه که اینجوری با داداشت صحبت کنی،بزرگتره،احترامش واجبه بلند شد و به طرف اتاق کمیل رفت،ضربه ای به در زد و وارد اتاق شد،با دیدن پسرش که روی تخت خوابیده بود و دستش را روی چشمانش گذاشته بود،لبخندی زد و کنارش روی تخت نشست. ــ کمیل ،از حرف صغری ناراحت نشو،اون الان ناراحته کمیل در همان حال زمزمه کرد: ــ ناراحت باشه،دلیل نمیشه که اینطوری صحبت کنه سمیه خانم دستی در موهای کمیل کشید؛ ــ من نیومدم اینجا که در مورد صغری صحبت کنم،اومدم در مورد سمانه صحبت کنم ــ مـــا مــــان ،نمیخواید این موضوعو تموم کنید ــ نه نمیخوام تمومش کنم،من مادرم فکر میکنی نمیتونم حس کنم که تو به سمانه علاقه داری کمیل تا خواست لب به اعتراض باز کند سمیه خانم ادامه داد؛ ــ چیزی نگو،به حرفام گوش بده بعد هر چی خواستی بگو کمیل دیگه کم کم داره ۳۰ سالت میشه ،نمیگم بزرگ شدی اما جوون هم نیستی،از وقتی کمی قد کشیدی و فهمیدی اطرافت چه خبره،شدی مرد این خونه،کار کردی،نون اوردی تو این خونه ،نزاشتی حتی یه لحظه منو صغری نبود پدرتو حس کنیم ،تو برای صغری هم پدری کردی هم برادری. نفس عمیقی کشید و ادامه داد: ــ از درست زدی به خاطر درس صغری ،صبح و شب کار می کردی،آخرش اگه تهدید های اقا محمود و داییت محمد نبود که حتی درستو نمی خوندی،من سختی زیاد کشیدم ،اما تو بیشتر. مسئولیت یک خانواده روی دوشت بود و هست،تو برای اینکه چیزی کم نداشته باشیم ،از خودت گذشتی ،حتی کمک های آقا محمود و محمد را هم قبول نمی کردی. اشک هایی را که بر روی گونه هایش چکیده بودند را پاک کرد و با مهربانی ادامه داد: ــ بعد این همه سختی ،دلم میخواد پسرم آرامش پیدا کنه،از ته دل بخنده،ازدواج کنه ،بچه دار بشه،میدونم تو هم همینو میخوای،پس چرا خودتو از زندگی محروم میکنی؟؟چرا خودتو از کسی که دوست داری محروم میکنی؟ صدای نفس کشیدن های نامنظمـ پسرش را به خوبی می شنید که بلافاصله صدای بم کمیل در گوشش پیچید: ــ سمانه انتخاب خودشو کرده،عقایدمون هم باهم جور در نمیاد ،من نمیتونم با کسی که از من متنفر هستش ازدواج کنم ــ تنفر؟؟کمیل میفهمی داری چی میگی؟سمانه اصلا به تو همچین حسی نداره. الانم که میبینی داره به این خواستگار فکر میکنه به خاطره اصرار خالت فرحناز هستش. بیا بریم خواستگاری،به زندگیت سرو سامون بده، باور کن سمانه برای تو بهترین گزینه است ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری ---------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram