eitaa logo
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
1.1هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
749 ویدیو
39 فایل
⚘️﷽⚘ اینجاییم که به صورت رسمی تمام محتوای معنوی ، سیاسی و... رو براتون قرار بدیم💚 . فقط کافیه روی پیام سنجاق شده بزنید تا کلی آمــوزش هـــــای رایگــــان ببینیــــــــد😍 . 💠 پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/5591463884 |🏻 @aragraphec_sharifi
مشاهده در ایتا
دانلود
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
🌸🍃 🍃 #رمان #دختر_شینا ❤️ #قسمت_هفدهم •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• ﷽ 💞زمستان
🌸🍃 🍃 ❤️ •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• ﷽ 🎀 بچه ها داشتن تو بغل ما به خواب می رفتن. اما تا اونارو آروم کردیم و رو زمین می گذاشتیم، از خواب بیدار می شدن و گریه میکردن.😭😓 ⌛️ از بس توی اتاق راه رفته بودیم و پیش پیش کرده بودیم، خسته شده بودیم، بچه هارو روی پامون گذاشتیم و نشستیم و تکون تکونشون دادیم تا بخوابن. اما مگه میخوابیدن😣😫 صمد برام تعریف میکرد، از گذشته ها، از روزی که من رو سر پله های خونه عموی پدرم دیده بود. می گفت: از همون روز دلم رو لرزوندی! از روزای که من بهش جواب نمیدادم و اون با ناامیدی هر روز یکی رو واسطه می کرد😞🙁 می گفت: حالا که بااین سختی بدستت آوردم باید خوشبخت ترین زن قایش بشی!😇 صدای صمد واسه بچه ها مثل لالایی می موند😴💤 تا صمد ساکت میشد دوباره گریه بچه ها شروع میشد😭 هر کاری کردیم نتونستیم بچه ها رو بخوابونیم! مونده بودیم چیکار کنیم🤔 تا میذاشتیمشون زمین، گریه اشون در میومد☹️ مجبور شدم دوباره براشون شیر درست کنم.اما به محض اینکه شیر رو خوردن دوباره جاشون رو خیس کردن، جاشون رو خشک کردم، سر حال اومدن و بی خوابی به سرشون زد، هوس بازی کردن😎🤗 حالا یه نفر رو میخواستن که اونارو بغل کنه و دور اتاق بچرخونه😅 ☀️ظهر شد و حتی نتونستم اتاق رو جارو کنم 🙁 👨👧👦 بچه هارو هر طور بود پیش صمد گذاشتم و رفتم ناهار درست کنم! اما صمد تنهایی از پس بچه ها بر نمیومد. هوای بیرونم سرد بود و نمیشد بچه هارو از اتاق بیرون آورد. 💞به هر زحمتی بود فقط تونستم ناهار درست کنم، سر ظهر همه اومدن خونه، بجز مادر و خواهر صمد. 💠 ناهار برادر ها و پدر صمد رو دادم ولی تا خواستم سفره رو جمع کنم گریه بچه ها بلند شد😭😞 کارم درومده بود!!! تا چشم بهم زدم عصر شد و مادر شوهرم برگشت. ولی من هنوز هیچ کاری نکرده بودم، نه جارویی، نه شستن حیاطی، نه پختن شامی و ... 🌀 مادر شوهرم با دیدن اوضاع ناراحت شد و کمی اوقات تلخی کرد😕 ولی صمد به طرفداری من بلند شد و ماجرا رو تعریف کرد که بچه ها از صبح چه بلایی سرمون آوردن😞😢 مادر شوهرم دیگه چیزی نگفت. بچه هارو بهش سپردیم و نفس راحتی کشیدیم. 😐☺️😢😴 ✍ ادامه دارد ... •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• هر شب در ڪانال☺️👇🏻 📚http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e📚
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_هفدهم ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ روبه روی باشگاه بدنسازی که نمای شیکی داشت ایستاد
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ هر دو ساکت شدند،تنها صدایی که سکوت را شکسته بود نفس نفس زدن های عصبی کمیل بود،با حرفی که سمانه زد ،دیگر کمیل نتوانست بیخیال بماند و با تعجب نگاهی به سمانه انداخت: ــ آقا کمیل چرا شکایت نکردید؟چرا گفتید شکایت کردید اما شکایتی در کار نبود؟ کمیل نمی دانست چه به دختر لجباز و کنجکاوی که روبرویش ایستاده بگوید،هم عصبی بود هم نگران. به طرف سمانه برگشت و با لحت تهدید کننده ای گفت: ــ هر چی دیدید و شنیدید رو فراموش میکنید،از بس فیلم پلیسی دیدید ،به همه چیز شک دارید ــ من مطمئنم این.. با صدای بلند کمیل ساکت شد،اعتراف می کند که وقتی کمیل اینطور عصبانی می شد از او می ترسید!! ــ گوش کنید ،دیگه حق ندارید ،تو کار من دخالت کنید ،شما فقط دخترخاله ی من هستید نه چیز دیگری پس حق دخالت ندارید فهمیدید؟ و نگاهی به چهره ی عصبی سمانه انداخت سمانه عصبی با صدایی که سعی می کرد نلرزد گفت: ــ اولا من تو کارتون دخالت نکردم،اماوقتی کاراتون به جایی رسید که به منو صغری آسیب رسوند دخالت کردم.ثانیا بدونید برای من هیچ اهمیتی ندارید که تو کارتون دخالت کنم،و اینکه اون ماشین چند روزه که داره منو تعقیب میکنه! کمیل وحشت زده برگشت و روبه سمانه گفت: ــ چرا چیزی به من نگفتید ها؟؟ سمانه لبخند زد و گفت: ــ دیدید که من پلیسی فکر نمیکنم و چیزی هست که داری پنهون میکنید کمیل از رو دستی که از سمانه خورده بود خشکش زده بود سمانه از کنارش گذشت؛ ــکجا؟ ــ تو کار من دخالت نکنید کمیل از لجبازی سمانه خنده اش گرفته بود اما جلوی خنده اش را گرفت: ــ صبر کنید سویچ ماشینو بیارم میرسونمتون کمیل سریع وارد باشگاه شد بعد اینکه همه کارها را به حامد سپرد و سویچ ماشین را برداشت از باشگاه خارج شد ،اما با دیدن جای خالی سمانه عصبی لگدی به لاستیک ماشین زد: ــ اه لعنتی نمی دانست چرا این دختر آنقدر لجباز و کنجکاو است،و این کنجاوی دارد کم کم دارد کار دستش می دهد،باید بیشتر حواسش را جمع کند فکر نمی کرد سمانه آنقدر تیز باشد و حواسش به کارهایش است،نباید سمانه زیاد کنارش دیده شود،نمیخواهد نقطه ضعفی دست آن ها بدهد. نفس عمیقی کشید و دوباره به یاد اینکه چطور از سمانه رودست خورده بود خندید... *** خسته وارد خانه شد،سلامی کرد و به طرف اتاقش رفت که با صدای مادرش در جایش ایستا‌د؛ ــ شنبه خانواده ی محبی میان ــ شنبه؟؟ ـــ آره دیگه،پنجشنبه انتخاباته میدونم گیری فرداش هم مطمئنم گیری ،شنبه خوبه دیگه سمانه سری تکان داد و به "باشه" ای اکتفا کرد و به اتاقش رفت ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری --------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram