مسجد امام محمدباقر علیه السلام
🌸🍃 🍃 #رمان #دختر_شینا ❤️ #قسمت_چهاردهم •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• ﷽ 💞 دوماه از ا
🌸🍃
🍃
#رمان
#دختر_شینا ❤️
#قسمت_پانزدهم
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
﷽
💠عده ای زنها هم با اونا رفتن.
من موندم و خواهر شوهرم کبری و نوزادی که از همون لحظه اول که بدنیا اومده بود داشت گریه می کرد.
نمیدونستیم باید با این بچه چکار کنیم😐👌
کبری بچه رو که لباس تنش کرده بود و توی پتو پیچیده بودن بمن داد و گفت تو بچه رو بگیر تامن آب قند درست کنم، میترسم بچه رو بغل کنم😰
گفتم نه !!!
بغل تو باشه! من آب قند درست میکنم😊
منتظر جواب خواهرشوهرم نشدم و رفتم طرف سماور لیوانی رو برداشتم و زیر شیر سماور گرفتم و چند حبه قند هم انداختم داخلش و با قاشق همش زدم، صدای گریه بچه یه لحظه هم قطع نمیشد😭😓
سماور قل قل میکرد، بخارش به هوا میرفت، به فکرم رسید بهتره سماور به این بزرگی رو دیگه خاموش کنم.
اما فرصت این کار نبود، واجب تر بچه بود که داشت هلاک می شد.
لیوان آب رو به کبری دادم، اون سعی کرد با قاشق آب رو توی دهان نوزاد بریزه. اما نوزاد نمی تونست اونو بخوره☹️
دهنش رو باز می کرد تا سینه مادر رو بگیره😥
اما قاشق فلزی به لباش میخورد و اونو آزار میداد😫
بخاطر همین با حرص بیشتری گریه میکرد😭
حال من و کبری بهتر از نوزاد نبود، بخاطر همین وقتی دیدم نمیتونیم کاری واسه نوزاد انجام بدیم، هر دو باهم زدیم زیر گریه😭😭😭
مادر شوهرم همون شب توی بیمارستان رزن تونست اون یکی بچه رو هم بدنیا بیاره😇
قل دوم دختر بود🙂🙃
فردا صبح اون رو به خونه آوردن.
هنوز توی رخت خوابش درست و حسابی نخوابیده بود😴
که نوزاد پسر رو گذاشتیم توی بغلش تا شیر بخوره، بچه با اشتها و حرص و ولع شیر میخورد و قورت قورت میکرد، ما از روی خوشحالی اشک می ریختیم 😭😍🙃
✍ ادامه دارد ...
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
هر شب در ڪانال☺️👇🏻
📚http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e📚
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_چهاردهم ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ سریع از پله ها بالا رفت و قبل از اینکه وارد شود
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_پانزدهم
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
صبح بخیری گفت و بر روی صندلی نشست ،سید جوابش را داد اما فرحناز خانم به تکان دادن سری اکتفا کرد.
سمانه سریع صبحانه اش را خورد و از جایش بلند شد:
ــ با اجازه من دیگه برم دانشگاه،دیرم میشه
ــ سمانه صبر کن
ــ بله بابا
ــ در مورد جواب مثبتت به پسر محبی ،از این تصمیمت مطمئنی؟
ــ بله بابا،من دیگه برم
و بدون اینکه منتظر جواب آن ها بماند سریع از خانه بیرون رفت و تا سر خیابان را سریع قدم برداشت و برای اولین تاکسی دست تکان داد،شامس با او یار بود و اولین تاکسی برایش ایستاد.
در طول مسیر دانشگاه به تصمیم مهمی که گرفت فکر می کرد،شاید به خاطر لجبازی با کمیل باشد اما بلاخره باید این اتفاق می افتاد.
به محض اینکه وارد دانشگاه شد متوجه تجمع دانشجویان شد که درمورد بحث مهمی صحبت می کردند به سمت دوستانش رفت و سلامی کرد:
ــ سلام ،چی شده؟
ـــ یعنی نمیدونی
ــ نه!
ــ احمدی ،همین نامزد انتخابات ،دیشب تو مسیر برگشت به خونش میخواستن ترورش کنن.
سمانه متعجب به دخترا نگاه کرد و گفت:
ــ جدی؟
ــ بله
ــ وای خدای من ،خدا بخیر بگذرونه این انتخاباتو،من برم کلاسم الان شروع میشه.
بعد خداحافظی از دخترا به سمت کلاس رفت ،که در راه کسی بازویش را کشید ،برگشت که با دیدن صغری گفت:
ــ سلام بریم سرکلاس الان استاد میاد
ــ صبرکن
سمانه برگشت و به صغری نگاهی انداخت.
ــ چرا به کمیل جواب منفی دادی؟
سمانه نفس عمیقی کشید و سعی کرد عصبی نشود.
ــ گوش کن صغری...
ــ نه اینبار تو گوش کن سمانه،داداش من چی کم داره ،پول ،خونه،قیافه،هیکل،اخلاق؟
ها چی کم داره؟
چی کم داره که پسر خانم محبی داره
ــ صغری بحث این نیست
ــ پس بحث چیه؟اصلا فکر نمیکردم تو اینطور باشی ،برات متاسفم
و اجازه ای به سمانه نداد تا حرفی بزند.
کل کلاس سمانه هیچ چیزی از تدریس استاد را متوجه نشد ،حق را به صغری می داد او از چیزی خبر نداشت و الان خیلی عصبی بود ،باید سر فرصت با او صحبت می کرد،با خسته نباشید استاد همه از جایشان برخاستند ،سمانه که دیگر کلاسی نداشت به سمت خروجی دانشگاه رفت ،که برای لحظه ای ماشین مشکی رنگ را دید ،مطمئن بود این همان ماشینی است که آن روز آن ها را تعقیب می کرد!!
ماشین به سرعت حرکت کرد و به سمت آن ها آمد،سمانه کم کم متوجه شد که شخصی از صندلی عقب چیزی مشکی رنگ بیرون آورد ،ناگهان ترسی در دلش نشست و با دیدن ماشینی که به سمت صغری می رفت ،با سرعت به سمت صغری دوید و اسمش را فریاد زد...
تا به صغری رسید تنها کاری که توانست انجام دهد، آن بود که صغری را هُل بدهد و هر دو آن طرف جاده پرتاب شوند،سمانه سرش محکم به آسفالت اصابت می کند و صدای آخ گقتن صغری هم در گوشش می پیچد و ماشینی که با سرعت از کنار آن ها می گذرد آن را آرام می کند، اما با بلند کردن سرش و دیدن مایعی که با فاصله نه چندان زیاد با آن ها بر روی زمین ریخته شد و بخاری که از آن بلند شده،با ترس زمزمه کرد:
ــ اسید
سرش گیج می رفت و جلویش را تار می دید،همه اطرافشان جمع شده بودند ،صدای نگران و پر درد صغری را همراه همهمه ی بقیه می شنید که او را صدا می کرد، اما دیگر نتوانست چشمانش را باز نگه دارد و از هوش رفت.
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram