eitaa logo
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
1.1هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
749 ویدیو
39 فایل
⚘️﷽⚘ اینجاییم که به صورت رسمی تمام محتوای معنوی ، سیاسی و... رو براتون قرار بدیم💚 . فقط کافیه روی پیام سنجاق شده بزنید تا کلی آمــوزش هـــــای رایگــــان ببینیــــــــد😍 . 💠 پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/5591463884 |🏻 @aragraphec_sharifi
مشاهده در ایتا
دانلود
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
🌸🍃 🍃 #رمان #دختر_شینا ❤️ #قسمت_سیزدهم •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• ﷽ 💠از فردای اونر
🌸🍃 🍃 ❤️ •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• ﷽ 💞 دوماه از ازدواج ما گذشته بود. مادر صمد پا به ماه شده بود و هر لحظه منتظر بودیم درد زایمان به سراغش بیاید. 💠عصر بود، تازه از کارهای خانه راحت شده بودم کبری سراسیمه در اتاق من رو باز کرد و گفت: قدم ... بدو ... بدو ... حال مامان بده😱 به هول از جا بلند شدم، دویدم به طرف اتاقی که مادر شوهرم اونجا بود. داشت از درد به خود می پیچید، دست و پام رو گم کردم🤕 نمیدونستم چکار کنم 😢 گفتم یک نفر رو بفرستید پی قابله 👌 یادم اومد سر زایمان خواهر و زن داداشم شیرین جون چه کاری میکرد . با خواهر شوهر هام سماور بزرگی آوردیم و گوشه اتاق گذاشتیم، روشنش کردیم. مادر شوهرم وقتی دردش کمتر میشد سفارش هایی میکرد، مثلا لباس های نوزاد 👼 رو توی کمد گذاشته بود ... 📍 بالاخره قابله اومد. دلم نمیاد مادر شوهرم رو تو این حال ببینم😢 براش دعا میکردم. چندی بعد صدای بچه بلند شد😇 زن ها بلند بلند حرف می زدند، یهو قابله تشر زد که ساکت باشید بگذارید کارم رو بکنم، یکی از بچه ها به دنیا نمیاد مثل اینکه دو قلو هستند . 😊😶😑😤🤗 رو بمن که نزدیکش بودم گفت بدو ... بدو ... ماشین خبر کن کاری از دست من بر نمیاد😰 دویدم توی حیاط، پدر شوهرم روی پله ها نشسته و رنگ و رویش پریده بود😨 با تعجب نگاهم کرد😳 بریده بریده گفتم بچه ها دو قلو هستن👬 یکی از اونا بدنیا نمیاد😰باید ببریمش شهر ماشین خبر کنید🚘 پدر شوهرم بلند شد، با دوتا دست رو سرش زد و گفت یا امام حسین و دوید تو کوچه 😨😰 کمی بعد ماشین داداشم جلو در بود، چن نفری کمک کردیم مادر شوهرم رو بغل کردیم و با کلی مکافات گذاشتیمش تو ماشین. مادرشوهرم از درد تقریبا از حال رفته بود. برادرم گفت میبریمش رزن✨ ✍ ادامه دارد ... •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• هر شب در ڪانال☺️👇🏻 📚http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e📚
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_سیزدهم ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ سمانه با عصبانیت بند کیف را در دستانش فشرد،هضم حر
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ سریع از پله ها بالا رفت و قبل از اینکه وارد شود نفس عمیقی کشید و در را باز کرد ،همه با دیدن سمانه از جای خود بلند شدند ،سمیه خانم تا خواست سوالی بپرسد ،سمانه به حرف امد: ــ خوش اومدید خاله جان،اما شرمنده من سرم خیلی درد میکنه نمیتونم پیشتون بشینم شرمنده میرم استراحت کنم. همه از حرف های سمانه شوکه شوده بودند،از ورودش و بی سلام حرف زدنش و الان رفت به اتاقش!! سید و فرحناز تا خواستن سمانه را به خاطر این رفتارش بازخواست کنند ، در باز شد و کمیل وارد خانه شد ،که با سمانه چشم در چشم شد ، تا خواست سلامی کند صدای سمانه او را متوقف کرد: ــ مامان من فکرامو کردم،میتونید به خانم محبی بگید جواب من مثبته ــ اما سمانه.. ــ اما نداره من فکرامو کردم،میتونید وقت خواستگاری رو بزارید و بدون هیچ حرفی وارد اتاقش شد . همه از حرف های سمانه شوکه شده بودند ،دوخواهر با ناراحتی به هم خیره شده بودند و صغری غمگین سیبی که در دستش بود را محکم فشرد و آرام زمزمه کرد" این یعنی جوابش منفی بود" کمیل که دیگر نمی توانست این فضا را تحمل کند، رو به سید گفت: ــ شرمنده من باید برم،زنگ زدن گفتن یه مشکلی تو باشگاه پیش اومده باید برم ــ خیر باشه؟ ــ ان شاء الله که خیر باشه بعد از خداحافظی و عذرخواهی از خاله اش سریع از خانه خارج شد و سوار ماشین شد، با عصبانیت در را محکم بست ، هنوز حرف سمانه در گوشش می پیچید و او را آزار می داد بی غیرتی که به اوگفته به کنار،جواب مثبت سمانه به محبی او را بیشتر عصبانی کرده بود،احساس بدی داشت،احساس یک بازنده شاید ولی او مجبور بود به انجام این کار ... ،با عصبانیت چندتا مشت پی در پی بر روی فرمون زد و فریاد زد : ــ لعنتی لعنتی با صدای گوشیش و دیدن اسمی که روی صفحه افتاد سریع جواب داد: ــ بگو با شنیدن صحبت های طرف مقابل اخم هایش در هم جمع شدند؛ ــ باشه من نزدیکم ،سریع برام بفرست آدرسو تا خودتونو برسونید من میرم اونجا ماشین را روشن کرد و سریع از آنجا دور شد. ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری -------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال ☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram