#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
از آن بچه های درس خوان و باهوش بود. وقتی برای دانشگاههای فرانسه تقاضای پذیرش فرستاد، همهشان جواب مثبت دادند.
تو هول و ولای آماده شدن برای سفـر به فرانسه بود ڪه یکی از دوستانش از فرانسه به ایران آمد.
دوستش ڪه آنجا مشغول تحصیل بود،گفته بود:
"در اوج مبارزات انقلاب یکبار در فرانسه خدمت امام(ره) رسیدم.
گفتند: به وجود تو در ایران بیشتر نیاز داریم. من هم قید تحصیل را زدم و برگشتم".
همین یک جمله از امام (ره) کافی بود ڪه بعد از آن همه تقاضا و پیگیری، قید فرانسه را بزند؛
همان جایی ڪه دانشجو ها برای رسیدن به آن،سر و دست می شکستند
#شهید_مهدی_زین_الدین
🕊|🌹 @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
#پرسش_پاسخ #رواج_گناه 👇🏻🌸👇🏻🌸👇🏻
#ریحانه
آیا بیماری واگیردار اخلاقی هم داریم؟😳😲
بله، زیاد هم داریم
یکیش همین #بدحجابیه که نمونه هاش دمه دست و زیاده
ندیدی تابحال زنها و دخترایی که وقتی وارد یه محیط غیردینی میشن، سریع رنگ عوض میکنند؟؟😗
نشنیدی ازقول برخی از خود همین بدحجابها،که میگن ما دوست نداریم اینجوری بگردیم، ولی چه کنیم جامعه مارو به این سمت کشونده!!😥😟
ودقیقا یکی از دلایل واجب بودن امره به معروف همینه که میکروبه واگیرداره #گناه به دیگران سرایت نکنه😷
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
#انتخاب_همسر
💑 ازدواج مثل نهالی می مونه که شما توی گلدون میکارید.
💍با پیوند ازدواج تازه کار و مسئولیت شما شروع میشه.
🌱این نهال نو پا نیاز به اب و نور کافی داره،نیاز به مراقبت داره.
🌸اگر این گلی که کاشتین تغذیه ی مناسبی دریافت نکنه
بیمار میشه و بعد از مدتی هیچ کلینیک درمان گل و گیاهی نمی تونه اون رو احیا کنه...
🌸فرایند زندگیو مرگ یک رابطه هم دقیقا مانند همین 🌱نهال هست...
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
💍 @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
#پرسش_پاسخ #حجاب_ارتباط_باخدا 👇🏻🌸👇🏻🌸👇🏻
#ریحانه
آیا بین حجاب و ارتباط باخدا رابطه وجود داره؟
✍بله، اولادرحدیث داریم :
بنده به هیچ وسیله ای به خدا نزدیک نمیشه بهترازانجام واجبات،وحجاب هم ازواجبات است
یه دلیل دیگه اش این که؛
حجاب در #نماز هم واجبه،
حتی جائیکه هیچ نامحرمی نباشه، با اینکه خدا، نامحرم نیست!
پس #حجاب، به طور مستقیم در رابطه ما با خدا ونزدیکی به خدا اثر داره👌
امتحان کردید وقتی حتی میخواهیم دعا یا زیارت بخونیم، جائیکه #نامحرم هم نباشه ، دوست داریم با پوشش مناسب باشیم☺️
قرارگـــاهفرهـــنــگۍبــاقــراݪـــعــــلــــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
#تلنگر
⭕️ اسیر نفس نباشید ⭕️
🌸👇باهم ببینیم:
🕋يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ كَما كُتِبَ عَلَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ
📢اى كسانى كه ايمان آوردهايد!
🌼روزه بر شما مقرّر گرديد، همانگونه كه بر كسانى كه پيش از شما بودند مقرّر شده بود،
🔔باشد كه پرهيزگار شويد.
🌐💠⚜⚜💠🌐
🔔🔔مهمترین هدف روزه، رسیدن انسان به تقوی است.
🌸🌸تقوی یعنی قدرت بالای روح برای مراقبت و خودنگهداری.
انسان باتقوی، دائم مراقب رفتارهای خویش است و بنابراین می تواند اعمال خود را کنترل نماید.
🌼🌼در طول زمان روزه داری، انسان تمرین می کند که بتواند مراقب نفس خود بوده و آن را کنترل کند تا تحت فرمان عقل، عمل کند.
🌺🌺بنابراین؛ انسانی که با وجود تشنگی و گرسنگی، و در دسترس بودن آب و غذا، می تواند نفس خود را مدیریت کند، وبه او اجازه خوردن یا نخوردن بدهد،
حتما در مواجهه با گناه نیز می تواند نفسش را مدیریت کرده و اسیر نفس نشود.
🎀🎀و این یعنی آزادی حقیقی!
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_صد_بیست_هشت ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ نگاهی به خیابان انداخت،راه زیادی تا خانه نما
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_صد_بیست_نه
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
یاسر سریع لیوان آبی ریخت و به سمت کمیل که از خشم نفس نفس می زد گرفت.
ــ بیا بخور کمیل
کمیل لیوان را پس زد و با صدای خشداری گفت:
ــ نمیخوام
اما یاسر که در این چهار سال کمیل را به خوبی شناخته بود و میدانست بسیار لجباز است ،دوباره لیوان را به سمتش گرفت و با عصبانیت گفت:
ــ بخور کمیل،یه نگاه به خودت بنداز الان سکته میکنی
کمیل برای اینکه از دست اصرارهای یاسر راحت شود لیوان را از دستش گرفت و قلپ آبی خورد و لیوان را روی میز گذاشت.
امیدوار بود با نوشیدن آب سرد کمی از آتش درونش کاسته شود اما این آتش را چیزی جز شکستن گردن تیمور خاموش نمی کرد.
کمیل مصمم از جایش برخاست و به سمت در رفت،اما قبل از اینکه دستش بر روی دستگیره ی در بنشیند یاسر در مقابلش قرار گرفت و دستش را روی سینه کمیل گذاشت و او را به عقب برگرداند.
ــ کجا داری میری؟
کمیل چشمانش را محکم بر هم فشرد و زیر لب چند بار ذکری را تکرار کرد تا کمی آرام بگیرد و حرفی نابجا نزد که باعث ناراحتی یاسر شود.
پس سعی کرد با ارامش با جدیت با یاسر صحبت کند:
ــ یاسر یک ساعت پیش تیمور رفت سراغ زنم،زنمو تا جا داشت ترسوند و اگه به موقع او در لعنتی باز نمی شد ،الان اتفاق دیگه ای هم می افتاد،پس از جلوی راهم برو کنار بزار برم این مساله رو همین امشب تمومش کنم
اما یاسر که از نقشه و افکار پلید تیمور خبر داشت با لحنی آرام گفت :
ــ گوش کن کمیل الان رفتن تو هیچ چیزو درست نمیکنه ،بلکه بدتر هم میکنه،شنیدی سردار چی گفت؟تیمور به زنده بودنت شک کرده،اون میتونست راحت بپره تو خونتون ،اما اون فقط میخواست از زنده بودنت مطمئن بشه
کمیل غرید:
ــ میفهمی چی میگی یاسر؟از من میخوای اینجا بشینم به ترس و لرز زنم و مزاحمت های تیمور نگاه کنم؟
تو میدونی تا خودمو رسوندم اونجا داشتم جون میدادم،میفهمی وقتی زنت اسمتو فریاد بزنه و ازت کمک بخواد ولی تو کاری نکنی نابود میشی؟میفهمی یاسر
میفهمیِ آخر را فریاد زد.
یاسر ،به چشمان سرخ و رگ های متورم کمیل نگاهی انداخت.
می دانست چه لحظات سخت و زجر آوری بر کمیل گذشته بود،هنوز فریاد های کمیل در گوشش بودند ،اگر او و سردار جلویش را نمی گرفتند از ماشین پیاده می شد و به سراغ تیمور می رفت.
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_صد_بیست_نه ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ یاسر سریع لیوان آبی ریخت و به سمت کمیل که از خ
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_صد_سی
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
یاسر جلوی کمیل که بر روی صندلی نشسته بود زانو زد و دستش را بر روی زانویش گذاشت.
ــ کمیل داداش،باور کن همه ی ما اینجا نگران خانوادتیم،شاید نتونم نگرانیتو نسبت به همسرت درک کنم چون خودم همسری ندارم .
اما مرد هستم حالیمه غیرت یعنی چی،پس بدون ما هم کنارت داریم عذاب میکشیم.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
تیمور الان به خاطر اینکه شکش رو بر طرف کنه خودش وارد بازی شد،میدونست در صورتی که خودش بیاد سراغ خانمت و اگر زنده باشی جلو میای ،ندیدی وقتی همسرت اسمتو فریاد زد برا چند لحظه ایستاد و گارد گرفت.
چون فکر میکرد الان سر میرسی،اما بعد بیخیال شد،پس نزار بهونه دستش بدیم.
ــ نمیدونم چطور شک کرده؟مطمئنم بویی از نقشه برده.
یاسر آهی کشید و گفت:
ـ سردار هم از وجود یه جاسوس بین ما خبر داد،ولی قول داد به یک هفته نکشیده کار تیمور تموم بشه.
لبخندی زد و با دست شانه ی کمیل را فشرد و گفت:
ــ تو هم میری سر خونه زندگیت،دیگه هم از غر زدنات راحت میشم
**
سمیه خانم به سمانه نگاهی انداخت و آهی کشید.
ــ مادر جان چی شده؟چند روزه که از این اتاق بیرون نیومدی
سمانه بی حال لبخندی زد و گفت:
ــ چیزی نیست خاله فقط کمی حالم بده
ــ خب مادر بگومریضی؟جاییت درد میکنه؟کسی اذیتت کرده؟چند روزه حتی سرکار نمیری
ــ چیزی نیست خاله
سمیه خانم که از جواب های تکراری که در این چند روز از سمانه شنیده ،خسته شده بود،از اتاق خارج شد.
سمانه زانوهایش را در بغل گرفته و روی تخت نشسته بود،از ترس آن سایه و ان مرد با آن زخم عمیق بر روی صورتش، چند روزی است که پایش را از خانه بیرون نگذاشته بود.
به پرده ی اتاقش نگاهی انداخت و لبخند غمگینی بر لبانش نشست،حتی از ترس پرده را کنار نمی زد.
این همه ترس و ضعف از سمانه غیر باور بود،اما از دست دادنِ تکیه گاه محکمی مثل کمیل این ترس را برای هر زن قویی ممکن می ساخت.
دوباره به یاد کمیل چشمه ی اشک هایش جوشید و گونه هایش را بارانی کرد.
نبود کمیل در تک تک لحظه ها و اتفاقات زندگی اش احساس می شد،اگر کمیل بود دیگر ترسی نداشت،اگر کمیل بود او الان از ترس خودش را دراتاقش زندانی نمی کرد.
او حتی از ترس آن مرد چند روزی است بر مزار کمیل هم نرفته بود...
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram