#ریحانه
پرهیز از موسیقی فایده هم داره⁉️
بله. کسی که برای خدا به موسیقی های دنیا گوش نمیده از موسیقی زیبای آخرت بهره میبره☺️
✍امام صادق (ع) می فرمایند :
در بهشت درختی🌳 وجود دارد
که خداوند به بادهای💨 بهشتی فرمان می دهد که به حرکت درآمده به این درخت برخورد کنند و از آن صداهای🎧 دلنشینی به گوش می رسد که مردم صدایی به زیبایی و دلنشینی آن نشنیده اند .
سپس فرمود :این موسیقی مخصوص کسانی است که به خاطر ترس از خداوند، شنیدن موسیقی🎼 را در دنیا ترک کرده باشند .
📚بحارالانوار، ج۷۹، ص۲۴۱، ح۶.
(إن فی الجنة شجرا یأمرالله ریاحها...)
#پرسش_پاسخ
#عفت_شنوایی
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
#تلنگر
☺️👇دوستان به آیه زیر دقت کنید لطفا خیلی جالبه :
🌴 آیه 70 سوره فرقان 🌴
🕋 إلَّا مَنْ تَابَ وَآمَنَ وَعَمِلَ عَمَلًا
صَالِحًا فَأُولَٰئِكَ يُبَدِّلُ اللَّهُ سَيِّئَاتِهِمْ حَسَنَاتٍ ۗ وَكَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَحِيمًا
🌸 مگر آن کسانی که از گناه توبه کنند و عمل صالح به جای آرند،
☺️ پس خدا گناهان آنها را بدل به حسنات گرداند، و خداوند بسیار آمرزنده و مهربان است.
🌐💠⚜⚜💠🌐
🌺🌺 آیه به صراحت میگوید اگر کسی توبه کند فقط معصیت او که ظلمتی در عالم برزخ برای او بوده است محو میشود؛
🌸🌸 اما ولی کسی که توبه کند و عمل صالح هم به جا آورد گناهان او هم که ظلمتی برای او در برزخ بودند تبدیل به نور میشوند. الله اکبر کبیرا کبیرا جل جلال شانه و عظمته.
💐💐 هزاران سجده شکر بر این رحمت الهی باید بر خاک زد و رخ بر چهره از رحمتش بر خاک کشید که نه تنها گناه را با توبه محو میکند، بلکه تبدیل به ثواب هم مینماید.
🔔🔔 بسان اینکه شما کود و نجاستی (معصیت) تولید کرده باشید و همان نجاست را پای بوته یک توت فرنگی بریزید همان نجاست را به شما تبدیل به شهد شیرین میکند و از فضلش تقدیم میدارد.
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_پنجاه_سوم
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
پو خندی زد و گفت:
ــ از همه رودست خوردم یه بارم از شما به جایی برنمیخوره.
چهره اش درهم رفت وبا ناراحتی ادامه داد:
فقط بدونید من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم خودمم اواخر میخواستم غیر مستقیم همه چیزو لو بدم اما شما زودتر دست به کار شدید،دیگه برام مهم نیست قراره چه اتفاقی بیفته ،فقط انتقام من که نه،اما انتقام بشیری و سمانه و اونایی که گول این گروهو خوردنو بگیرید
کمیل بدون حرف از اتاق بیرون رفت.
رویا سرش را روی میز گذاشت ،باید اعتراف می کرد تا آرام می گرفت،می دانست چیز خوبی در انتظارش نیست اما هر چه باشد بی شک بهتر از زندگی برزخی اش است.
باورش نمی شد همه چیز تمام شد،در باز شد با دیدن خانمی که با دستبند به او نزدیک می شد زیر لب زمزمه کرد:
ــ همه چیز تموم شد همه چیز
امیر علی با خوشحالی روبه کمیل گفت:
ــ اینکه عالیه،الان خانم حسینی بی گناهه اگه حکمشو الان بزنیم فردا آزاده
کمیل که باورش نمی شد روی صندلی نشست و نفس عمیقی کشیدو لبخندی بر لبش نشست:
ــ باورم نمیشه امیرعلی ،باورم نمیشه
ــ باورت بشه پسر،
ــ باید هر چه زودتر از اینجا دورش کنم،این قضیه پیچیده تر از اون چیزی هست که فکرشو میکردم،
ــ الان خداروشکر یه قسمتی از قضیه حل شد،از این به بعد میتونی با ارامش به بقیه پرونده رسیدگی کنی
ــ خداروشکر،فقط کارای آزادی خانم حسینی رو انجام بده ،میخوام هر چه زودتر از اینجا بره
ــ چشم قربان همین الان میرم
چشمکی برای کمیل زد و از اتاق بیرون رفت.
محمد سریع پیامکی برای محمد نوشت"سلام،سمانه فردا آزاد میشه"سریع ارسال کرد .
سرش را به صندلی تکیه داد و زیر لب زمزمه کرد:
ــ خدایا شکرت...
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🍃🌹مداح بود ، هم از بچگی #صدای خیلی خوبی داشت😊 هم #سبک ها رو خوب اجرا میکرد هر #هیئتی که میخوند چون همه دوستش داشتند و با #اخلاص میخوند شور و حال خاصی به جلسه میداد .. ✨
🍃🌹وقتی که بیشتر تو محل جا افتاد هر هفته داخل چهار تا هیئت هفتگی #مداحی میکرد .
🍃🌹هیئت های دیگه که میرفتیم مینشست یه گوشه #گریه 😭میکرد و سینه میزد و اصلا براش فرقی نداشت که تو هیئت مداحی کنه یا سینه بزنه ...
هرجای هیئت که بود بهترین #نوکری رو میکرد
🍃🌹هیچوقت از مداحی کردن کسی #ایراد نمیگرفت و بیشترین #ادب رو نسبت به همه مداح های امام حسین (ع) رعایت میکرد🌾
#شهید_مدافع_حرم_حسین_معز_غلامی
#راوی_دوست_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram
#ریحانه
🔹قشنگترین حس دنیاست☺️
وقتی #چادرت حد و مرز مشخص میکند برایت ...👌
این #حجابی که اسمش را اجبار گذاشته اید ....⤵
در زمانه ای که #حیا و مردانگے بعضی از مردان سرزمینم.😒 هرروز همچون برگ های پاییزے 🍁 فرو میریزد 🍂...
می پوشاند مرا ....❤️
چه حس شیرینے دارد .....☺️
با جان و دل ......❤️
گرمایت را .....
سیاهیت را ....
بلندیت را .....
پذیرفتم .❤️☺️
🔼 اگر تو در این میان تنها سیاهیش را میبینے ...☝️.
مشکل #چادر من نیست!❌
آنها که اسمش را #اجبار گذاشته اند ...😒 نمیدانند که مشکی بودنش آبی ترین آسمان من است ...🌈
سیاه ترین رنگ جهان هم که باشد .....☝️😊
باطنش سبزترین نگاه عالم است🌸
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
#تلنگر
🔻چرا از نماز کمک نمیگیرید❓
🔴 امام صادق (ع) فرمودند:
⚡️ ما يَمنَعُ اَحَدَكُم اِذا دَخَل عَلَيهِ غَمٌّ مِن غُمُومِ الدُّنيا اَن يَتَوَضَّاَ ثُمَّ يَدخُلَ مَسجِدَهُ وَ يَركَعَ رَكعَتَينِ فَيَدعُوَ اللّه فيهِما؟
🕋 اَما سَمِعتَ اللّه يَقُولُ:
«وَاستَعينوا بِالصَّبرِ وَ الصَّلاةِ»؟
🌴سوره بقره، آیه ۴۵.🌴
💢 چه چيز مانع مىشود، كه هرگاه بر يكى از شما غم و اندوه دنيايى رسيد، وضو بگيرد و به سجدهگاهِ خود برود، سپس دو ركعت نماز بگزارد و در آن نماز، برای حل گرفتاریش دعا كند؟
💢 مگر نشنيدهاى كه خداوند در قرآنش مىفرمايد: «از صبر و نماز کمک بگيريد»؟
📙 تفسير عياشى ج۱، ص۴۳.
🌐💠⚜⚜💠🌐
#شرح_حدیث
✍ حضرت میفرماید:↶
☝️ هر وقت که گرفتار شدید،😔 بجای اینکه اینهمه به این در و اون در بزنید، و در خونهی هر کس و ناکسی رو بزنید، یه سر هم در خونهی خدا برید.
🔔️ حل تمام مشکلاتتون به دست خداست.
👈 اونوقت این خدا، خودش فرموده تو گرفتاریهاتون از #نماز کمک بگیرید. یعنی:
✔️ آدرس رو بهمون داده.😊
✔️ شاه کلید رو هم بهمون داده.🗝
☝️ خودش تو قرآنش فرموده:
تو گرفتاریهاتون به #صبر و #نماز پناه ببرید...
🕋 بِالصَّبرِ وَ الصَّلاة.🌴
پس وضو بگیرید، ✌️ دو رکعت #نماز بخونید.
با خدا حرف بزنید و دعا کنید.😇
✔️ قدرتِ نماز رو، در رفع گرفتاری، دست کم نگیرید.
✔️ خیلی از گرههای کورِ زندگی، با یک نمازِ خوب باز میشه.
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_پنجاه_چهارم
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
سمانه با تعجب به کمیل خیره شد و با تعجب زیر لب زمزمه کرد:
ــ یعنی چی نمیاید؟
ــ سمانه خانم،الان تو اون خونه هیچکس نمیدونه من کارم اینه،من چطور با شما بیام؟
سمانه با استرس گفت :
ــ خب بگید که منو پیدا کردید یا هرچیز دیگه ای!
کمیل از روی صندلی چرخدارش بلند شد و روبه روی سمانه به میز تکیه داد.
ــ سمانه خانم،من چطور میتونم پیداتون کنم وقتی که همه فک میکنن من از این چیزا سر درنمیارم.
ــ یعنی چی؟یعنی میخواید تنها برم اونجا؟من،من حتی نمیدونم چی بگم بهشون،حقیقتو یا خودم قصه ای ببافم
ــ ما به دایی محمد و محسن خبر دادیم،اونا در جریان هستن کل قضیه رو تعریف کردیم تا قبلش کل خانواده رو آماده کنن،شما لازم نیست چیزی بگید.
ــ اما گفتید اونا از کارتون خبر ندارن.
ــ امیرعلی،دوستم تماس گرفت ،الانم همکارم میرسونتتون تا دم در خونتون،یادتون نره که نباید از من حرفی بزنید
سمانه به علامت تاییدسری تکان داد.
ــ سمانه خانم دیگه باید برید،امیرعلی دم در منتظرتونه
سمانه از جایش بلند شد،چادر را بر سرش مرتب کرد،همقدم با کمیل به طرف بیرون رفت
با دیدن امیرعلی که منتظر به ماشین تکیه داده است،روبه روی کمیل ایستاد،نگاه کوتاهی به او کرد و سریع سرش را پایین انداخت و با لبخند مودبانه گفت:
ــ آقا کمیل،خیلی ممنون بابت همه چیز،واقعیتش نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم،اگه نبودید معلوم نبود چه به سر من میومد،امیدوارم که بتونم جبران کنم.
از صحبت های سمانه لبخندی بر روی لب های کمیل نقش بست ؛
ــ خواهش میکنم این چه حرفیه،این وظیفه ی من هست،شما هم مثل صغری عزیز هستید پس جای جبرانی باقی نمیمونه.
سمانه خودش هم نمی دانست که چرا از اینکه او را مانند صغری می دانست احساس بدی به او دست داد،لبخند بر روی لبانش خشک شد و دیگر در جواب صحبت های کمیل فقط سری به علامت تایید تکان می داد.
ــ یادتون نره،پیام یا زنگ مشکوکی داشتید یا کسی تعقیبتون کرد هر وقتی باشه با من تماس بگیرید
ــ حتما
ــ امیرعلی منتظره،برید بسلامت
سمانه بعد از خداحافظی کوتاهی سوار ماشین شد.
کمیل خیره به ماشینی که هر لحظه از او دور می شد، ماند.احساس کرد سمانه بعد از صحبت هایش ناراحت شده بود اما دلیلش را نمی دانست.
نگاهی به ساعتش انداخت و نفس عمیقی کشید،باورش نمی شد که سمانه را از این قضیه دور کرده بود،با اینکه حدس می زد که ممکنه باز هم به سراغش بیایند،
اما دیگر او نمی زارد سمانه را در این مخمصه ای بیندازند....
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_پنجاه_پنجم
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
نگاهش را به بیرون دوخته بود،همه جا را دید می زد احساس می کرد سال هاست که در زندان است،و شهر حسابی تغییر کرده است،از این فکر خنده اش گرفته بود.
سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست،هوای خنکی که به صورتش برخورد می کرد،لبخند زیبایی را بر لبانش حک کرد،باورش خیلی سخت بود، که در این مدت چه اتفاقاتی برایش رخ داده است،و به این نتیجه رسیده بود ،او آن دختر قوی که همیشه نشان می داد نیست و یک دختر ضعیفی است،اعتراف می کرد روز های آخر دیگر ناامید شده بود،خودش هم نمی دانست چرا،شاید چون همه ی مدارک ضد او بودند یا شاید هم بخاطر اینکه به کمیل اعتماد نداشت.
با آمدن اسم کمیل ناخواسته لبخندش عمیق شد،باورش نمی شد پسرخاله ای که همیشه او را به عنوان یک ضد انقلابی می دید،یکی از ماموران وزارت اطلاعات هستش،بگو با یادآوری حرف ها و تهمت هایی که به کمیل می زد خجالت زده چشمانش را محکم بر هم فشار داد...
با صدای امیرعلی سریع چشمانش را باز کرد!
ــ بفرمایید
سمانه نگاهی به خانه شان انداخت،باورش نمی شد ،سریع از ماشین پیاده شد و به سمت خانه رفت که وسط راه ایستاد و به سمت امیرعلی رفت:
ــ شرمنده حواسم نبود،خیلی ممنون
ــ خواهش میکنم خانم حسینی وظیفه است
سمانه خداحافظی گفت و دوباره به طرف خانه رفت و تا می خواست دکمه آیفون را فشار دهد در با شتاب باز شد و محسن در چارچوب در نمایان شد،تا می خواست عکس العملی نشان داد سریع در آغوش برادرش کشیده شد،بوسه های مهربانی که محسن بر سرش می نشاند،اشک هایش را بر گونه هایش سرازیر کرد.
با صدای محمد به خودشان امدند:
ــ ای بابا محسن ول کن بدبختو
محسن با لبخند از سمانه جدا شد ،سمانه به خانواده اش که از خانه خارج شده بودند و با سرعت حیاط را برای رسیدن به او طی می کردند ،لبخندی زد.
فرحناز خانم دخترکش را محکم در آغوش گرفت و سرو صورتش را بوسه باران می کرد،
سمانه هم پابه پای مادرش گریه می کرد،محمود آقا هم بعد از در آغوش گرفتن دخترکش مدام زیر لب ذکر می گفت و خدا را شکر می کرد.
سمانه به طرف بقیه رفت و باهمه سلام کرد،محمد با خنده به سمتشان آمد و گفت:
ــ بس کنید دیگه،مگه مجلس عزاست گریه میکنید،بریم داخل یخ کردیم
همه باهم به داخل خانه برگشتند،مژگان و ثریا و زهره زن محمد مشغول پذیرایی از همه بودند ،سمانه هم کنار مادر و خاله اش و عزیز که بخاطر پادردش بیرون نیامده نشسته بود،فرحناز خانم دست سمانه را محکم گرفته بود،میترسید دوباره سمانه برود ،سمانه هم که ترس مادرش را درک می کند حرفی نمی زد و هر از گاهی دست مادرش را می فشرد.
به نیلوفر نگاهی انداخت که مشغول صحبت با صغرا بود و ضغرا بی حوصله فقط سری تکان می داد ،متوجه خاله اش شد که کلافه با گوش اش مشغول بود،آرام زمزمه کرد:
ــ خاله چیزی شده
سمیه لبخندی زد و بوسه ای بر گونه اش نشاند:
ــ نه قربونت برم،چیزی نیست ولی این کمیل نمیدونم تو این شرایط کجا گذاشته رفته
ــ حتما کار داره
ــ نمیدونم هیچ از کاراش سر در نمیارم ،همیشه همینطوره
و سمانه در دل" بیچاره کمیلی"گفت.
بعد از صحبت کوتاهی با مادرش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت.
ــ کمک نمیخواید خانما...
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
🌹امام علي عليہ السلام ميفرمایند:
💠أڪرِه نَفسَڪَ عَلَى الفَضائِڸِ💠
❌خود را بر انجام دادڹ فضيلتها مجبـور ڪڹ...❗️
📚 غررالحڪم حدیث ۲۴۷۷
📌ما اساساً آدمهاے خوبي هستیم ولي اگر خودماڹ را رها ڪنیم خراب ميشویم؛ ڪمااینڪہ غذا هر چقدر هم خوب و مفید باشد، اگر آڹرا در محیط و دماے مناسب نگہدارے نڪنید، خراب ميشود، یعني برخي میڪروبها و موجودات، آڹرا نابود ميڪنند...
"استاد پناهیاڹ"
🌺
🍃🌺 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
💠 بیت المال
🌷خادم بودیم، هر دویمان دوکوهه #خادم بودیم. زائران را که می آوردند برای بازدید، #ماشینی تهیه دیده شده بود تا فاصله یادمان گردانتخریب را که 2 کیلومتر با ساختمانهای دوکوهه فاصله داشت ببرد و برگرداند.
🌷من قرار بود همراه زائران بروم و برگردم، وقتی رسیدم به جلوی ساختمان مقداد، متوجه شدم #موبایلم را در حسینیه یادمان تخریب جا گذاشته ام. بعدازظهر بود، هوا نسبتا گرم بود. راه افتادم به سمت یادمان ...
🌷کسانی که این راه را رفته اند به خوبی میدادند که هیچ ساختمان و چادری وجود ندارد. #بیابان است و بیابان....
اواسط راه بودم که دیدم #تویوتا جلوی پایم ایستاد. #حمید بود. گفت خانم این وقت روز تنها کجا داری میری وسط این بیابون؟
جریان را برایش تعریف کردم.
🌷گفت الان باید برود یادمان تخریب و کار فوری دارد و کار من هم #کار_شخصی محسوب میشه و شما رو نمیتونم با ماشین ببرم. سوار ماشین شد و گاز داد به سمت یادمان....
من 2 کیلومتر که راه رفتم #بالاخره رسیدم به یادمان...تازه کارش تمام شده بود آمد و لبخند زد و گفت مسیر #برگشت را #باهم برمیگردیم.
🌷تویوتا را داد به سرباز و گفت ماشین را ببر جلوی ساختمان مرکزی.برای اینکه از #بیت_المال استفاده شخصی نکنیم. 2 کیلومتر راه رفته را باهم برگشتیم.
🌷پاهایم #توان نداشت.ولی آقا حمیدبرای اینکه ذهنم را مشغول کند از #گلهای کوچک زرد رنگ کنار جاده میچید و به من میداد تا بقول خودش مسافت را متوجه نشوم و پا به پایش بیایم......
جانش میرفت #اعتقاداتش حرف اول را میزد❤️
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#راوی_همسر_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram
#انتخاب_همسر
🍃 دانايي را پرسيدند چه وقت براي ازدواج پايدار مناسب است؟
دانا گفت:زماني كه شخص توانا شود
پرسيدند توانا از لحاظ مالي؟
جواب داد نه
گفتند توانا از لحاظ جسمي؟
گفت نه
پرسيدند توانا از لحاظ فكري؟
گفت نه
دانا گفت: زماني يك شخص ميتواند ازدواج پايدار نمايد كه اگر تا ديروز ناني را به تنهايي ميخورد امروز بتواند آن را با ديگري نصف نمايد بدون آنكه از اين موضوع ناراحت گردد .!.
❤️🍃🌷🍃❤️🍃🌷🍃❤️
💍 @masjed_gram
#تلنگر
❤️❤️ سلام دوستان
🤔در این فکر بودم، با وجود خواندن قرآن، این همه گناه چرا ⁉️
😇 به این آیه که رسیدم جوابم را گرفتم
🌸👇 باهم ببینیم :
🌐💠⚜⚜💠🌐
🌴 آیه 48 سوره الحاقه 🌴
🕋 وَ إِنَّهُ لَتَذْكِرَةٌ لِلْمُتَّقِينَ
👈 همانا اين قرآن براى اهل تقوا وسيله تذكّر است.
➖🚥➖🚥➖🚥➖
☝️کسانی که قرآن میخوانند ولی باز هم گناه میکنند، یعنی تقوا ندارند.❌
🔚وگرنه تأثير قرآن روى متقين، جدى و قطعى است.💯
🔔 پس دوستان متقين پند پذیرند و شرط پند پذیری روحیه تقواست .
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_پنجاه_ششم
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
سمانه گرم مشغول صحبت با صغری بود و در کنار صحبت کردن سالاد را هم آماده می کرد،صغری سوال های زیادی می پرسید و سمانه به بعضی ها جواب می داد و سر بعضی سوالات آنقدر می خندید که اشکش در می آمد.
با صدای در ،سمانه گفت:
ــ کیه
نیلوفر دستانش را سریع شست و با مانتویش خشک کرد و گفت:
ــ فک کنم آقا کمیل باشند
همزمان اخمی بر پیشانی سمانه و صغری افتاد،نیلوفر سریع از آشپزخانه بیرون رفت و صغری در حالی که به جان نیلوفر غر می زد و به دنبالش رفت.
باصدای" یا الله" کمیل، ناخوداگاه استرسی بر جان سمانه افتاد،بر روی صندلی نشست نگاهی به دستان عرق کرده اش انداخت ،خودش هم از اسن حالش خنده اش گرفته بود ،لیوان آبی خورد و تند تند خودش را باد زد،صدای احوالپرسی و قربون صدقه های فرحناز برای خواهرزاده اش کل فضا را پر کرده بود.
سمانه وارد پذیرایی شد و سلامی گفت ،کمیل که در حال نشستن بود با صدای سمانه دوباره سر پا ایستاد:
ــ سلام ،خوب هستید سمانه خانم،رسیدن بخیر
سمانه متعجب از فیلم بازی کردن کمیل فقط تشکری کرد و به آشپزخانه برگشت،زهره تند تند دستور می داد و دخترها انجام می دادند ،آخر صغری که گیج شده بود،لب به اعتراض باز کرد:
ــ اِ زندایی گیج شدم،خدا به دایی صبر ایوب بده
زهره با خنده مشتی بر بازویش زد؛
ــ جمع کن خودتو دختر،برا پسرم نمیگیرمتا
صغری با حالت گریه کنان لبه ی چادر زهره را گرفت و با التماس گفت:
ــ زهره جونم توروخدا نگو،من به امید پسرت دارم نفس میکشم
سمانه و فریبا با صدای بلند میخندیدند،که کمیل یا الله گویان به آشپزخونه آمد.
با تعجب یه صغری و سمانه نگاهی انداخت:
ــ چی شده؟به چی میخندید شما دو نفر
سمانه از اینکه کمیل توجهی به نیلوفر نکرد خوشحال شد و با خنده گفت:
ــ از خواهرتون بپرسید
کمیل سوالی به صغری نگاهی انداخت،که صغری با گریه گفت:
ــ داداش ببین زندایی میخواد اکسیژنمو ازم بگیره
زهره که دیگر نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد ظرف خورشت را به کمیل داد وگفت:
ــ خدا نکشتت دختر
کمیل سرس به علامت تاسف تکان داد:
ــ ما که ندونستیم چی شد ولی خدا شفاتون بده
و تا سمانه و صغری می خواستند لب به اعتراض باز کنند کمیل از آشپزخانه بیرون رفت.
کمیل با کمک محسن و یاسین مشغول چیدن سفره بودند ،با شنیدن خنده های سمانه خوشحال شده بود،دوست داشت هر چه زودتر سمانه این روزها را فراموش کند و زندگیش را شروع کند.
خانما بقیه غذاها را آوردند و در سفره چیدند با صدای محمود آقا که همه را برای صرف غذا دعوت می کود
کم کم همه بر روی سفره نشستند ...
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_پنجاه_هفتم
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
همه دور سفره نشسته بودند و مشغول غذا خوردن و تعریف از دستپخت زهره بودند.
صغری دست از غذا خوردن کشید و با صدای بلندی که نگاه همه را به سمت سمانه کشاند گفت:
ــ سمانه
سمانه لبوان دوغ را برداشت و قبل از اینکه بنوشد گفت:
ــ جانم
ــ اینی که ازت بازجویی کرد،چطوری شکنجه ات کرد ،حتما آدم بی رحمی بود.
دوغ در گلوی سمانه پرید و شروع کرد به سرفه کردن،سمیه محکم بر کمر سمانه می زد ،محمد که خنده اش گرفته بودبه داد سمانه رسید.
ــ سمیه خواهر جان ول کن دخترو کمرش داغون شد.
سمانه که بهتر شده بود ،نفس عمیقی کشید و نگاهی به کمیلی که سعی می کرد خنده اش را جمع کند،انداخت.
ــ چی میگی صغری،مگه ساواک گرفته بودم؟
صغری بیخیال شانه ای بالا انداخت و گفت:
ــ از کجا میدونم،یه چیزایی شنیده بودم
ــ از تو دیگه بعیده،هر چیزی که میشنوی باید باور کنی
اینبار سمیه خانم لب به اعتراض گشود؛
ــ بگم خدا چیکارشون کنه،خاله جان یه نگاه به خودت بنداز رنگ و رو نمونده برات،معلومه چه آدمایی بودن خدا به خاک سیاه بنشونتشون
سمانه که خنده اش گرفته بود"خدا نکنه ای "آرام گفت.
ــ خاله باور کن اینجوری که شما فکر میکنید نیست
محمد به داد سمانه و کمیل رسید و با صدای بلندی گفت:
ــ میزارید غذا بخوریم یانه؟؟خانمم این همه زحمت کشیده ها قدر نمیدونید چرا؟
زهره با عتراض محمدی زیر لب گفت وخجالت زده سرش را پایین انداخت
دیگر کسی حرفی نزد،سمانه نگاهی به قیافه ی سرخ از عصبانیت کمیل انداخت و ریز خندید ،کمیل سر را بلند کرد و با سمانه چشم در چشم شد ،خودش هم خنده اش گرفت،بیچاره مادرش نمی دانست دارد پسرش را نفرین می کند.
سمانه که خنده ی کمیل را دید هر دو خندیدند ،همه با تعجب به آن ها نگاه می کردند،اما آن ها سر به زیر میخندیدند.
ــ به چی می خندید مادر؟
کمیل با اخمی روبه مادرش گفت:
ــ هیچی مادر ،شما به نفرین کردنتون برسید
سمانه اینبار نتونست نخندد برای همین اینبار برنج در گلویش پرید،که یاسین لب به اعتراض باز کرد:
ــ ای بابا،بزارید این دختر غذاشو بخوره
سمانه با دست اشاره کرد که چیزی نیست ،کمیل لیوان آبی را جلویش گرفت که با تشکر از او گرفت.
دیگر کسی حرف نزد
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
🌹پيامبر اڪرم صلي اللّٰہ عليہ و آلہه وسلم ميفرمایند:
💠الخَلقُ عِياڸُ اللّٰہِ، فَأَحَبُّ الخَلقِ إلَى اللّٰہِ مَڹ نَفَعَ عِياڸَ اللّٰہِ وأدخَڸ عَلى أهڸِ بَيتٍ سُروراً💠
👌مردم، نانخور خدايند❗️
💟دوستداشتنيتريڹِ مردم نزد خداوند، ڪسي است ڪہ
بہ نانخوراڹ او سود برساند و خانوادهاے را شادماڹ ڪند...❣
📚 الڪافي ج 2 ص ۱۶۴
🌺
🍃🌺 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
قبل از آشنایی با محمد جواد به #زیارت حضرت زینب(س) با خانواده ام رفته بودیم.🙂
روبروی گنبد حضرت زینب (س) بودیم و من با بی بی درد دل میکردم. از او خواستم که
#همسری به من بدهد که به انتخاب خودش باشد...💓
البته آن روزها نمیدانستم که #هدیه ای ویژه از طرف بی بی در انتظار من است و آن هم
#سرباز خود حضرت زینب(س)، قرار است مرد آسمانی و همسفر بهشتی من شود.😍😌
از سفر که برگشتیم، محمد جواد به #خواستگاری من آمد.آن زمانها در یک کارخانه مشغول به
کار بود.😊 #تنها پسر خانواده بود که روی پای خودش هم ایستاده بود.
حتی از جوانی
و زمانیکه #محصل بود، در تابستانهایش کار میکرد. تمام مخارج ازدواجمان از گل مجلس
💐خواستگاری تا خرج مراسم عروسی همه را خودش داد. بعد از آن شروع کرد به #ساختن
همین منزلی که خانهء من و فرزندانم هست.
سر پناهی که ستونهایش را از دست داد.😔تک تک مصالح و نقشهء منزل و رنگ دیوارها و
طرح کاشی ها همه وهمه به #سلیقه من بود.آخر محمد جواد همیشه میگفت که تو قرار
است در این خانه بمانی...نه من....😔
آری همسر من بی تو در این خانه روزها را شب میکنم،تنها به #شوق دیدار تو در زمان ظهور
#امام_زمان(عج)😍😌
#شهید_مدافع_حرم_محمدجواد_قربانی
#راوی_همسر_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram