#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
در همون سال های اول جنگ
شب 23 ماه رمضان باهم به
احیاء رفتیم توی راه بسیاری از
بچه های محل رو دیدیم که
مشغول فوتبال بودند⛹
همه به آقا ابراهیم سلام کردند و
احترام گذاشتند.👌
وقتی اطرافش خلوت شد گفت :
سید جان ببین، سر جوون ها
چجوری گرم شده؟😒
آخه فوتبال در شب 23 رمضان؟
این ها سرمایه های اسلام و
انقلابند، نباید شب قدر مشغول
بازی باشند |‼️| باید بفهمند
چیکار می کنند ... 😒
بعد با ناراحتی ادامه داد : سه
چهار سال از انقلاب گذشته اما
هنوز نتونستیم جوان هارو خوب
توجیه کنیم 😔
می ترسم روزی برسه که از
انقلاب و اسلام فقط اسمش
بمونه ... خدا عابتمون رو ختم
به خیر کنه 😞✋
#شهید_ابراهیم_هادی
#راوی_دوست_شهید
🕊•|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
همراه ابراهیم راه میرفتیم .👬
رسیدیم جلوی یک کوچه. بچهها
مشغول فوتبال بودند .⚽️
به محض عبور ما، پسربچهای
محکم توپ را شوت کرد .🏌
توپ مستقیم به صورت ابراهیم
خورد که از درد روی زمین نشست .
صورت ابراهیم سـرخ ســرخ شده
بود. خیلی عصبانی شدم .😤
همه درحال فرار بودند تا از ما
کتک نخورند .🏃🏻😵
ابراهیم همینطور که نشسته بود
دست کرد توی ساک خودش .
پلاستیک گردو🍈 را برداشت و
داد زد :بچهها کجا رفتید ؟!
بیایید گردوها رو بردارید !!🗣
بعدهم پلاستیک را گذاشت کنار
دروازهٔ فوتبال⛳️ و حرکت کردیم.🚶🏻
😳توی راه با تعجب گفتم :داش ابرام
این چه کاری بود ؟!
☺️گفت :بندههای خدا ترسیده
بودند .ازقصد که نزدند .بعد موضوع
را عوض کرد !
💠اما من میدانستم انسان های بزرگ در زندگیشان اینگونه عمل میکنند .💪🏻
#شهید_ابراهیم_هادی
#راوی_دوست_شهید
📚برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم،
ج۱، ص۳۹ .
🕊•|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
کارش این بود که دست بچه ها
رو تو دست شهدا می ذاشت
سال 93 در شلمچه بود دیدم که
با پای برهنه زیر تیغ آفتاب با چه
عشقی از زائرین پذیرایی
می کرد. 😌✌️
گفتم : سید چرا این همه به خودت
سختی می دی؟ برو زیر سایه
وایسا ،😳
می خندید خنده هایی از ته دل😊
تمام 15 روز شلمچه پا برهنه بود
کف پاهاش تاول زده بود
صورتش سیاه سیاه شده بود☺️
سید تو همه مناطق پا برهنه می
رفت✌️
جالب بود حتی در پادگان هم پا
برهنه بود
می گفت : ممکنه زیر پامون پیکر
شهیدی باشه ناخواسته توهین
بشه ...❌
هرسال عید می رفت راهیان نور ،
می گفتم : سید اونجا چه خبره ؟
چی کار می کنی ؟ بابا بچسب به
خانواده، دید و بازیدید و ... چقدر
می ری تو اون بیابون ها ...😒
لبخندی زد و گفت : مرتضی تو
هنوز نمی دونی، همه زندگی من
اونجاست ، بهشت من اونجاست😍
در ثبت نام راهیان نور خیلی تلاش
می کرد بار اولی ها رو ببره،
خیلی هم هواشون رو داشت
می گفت : حتما بشینید پای صحبت
های راوی🎤
بعد از راهیان نور هم باز بچه ها
رو زیر نظر داشت👀
می دید با کی رفیق هستند کجا
می رند،
دوست داشت نتیجه کارش رو
ببینه که بچه ها از دست نرند
#خادم_شهدا
#راوی_دوست_شهید
#شهید_سید_میلاد_مصطفوی
🕊•|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
🔸شجاعت حسین زبانزد بود 💪
از بی باک بودنش توی دانشگاه
گرفته
تا راه اندازی تظاهرات🗣🗣
از همراه داشتن کتاب های📚
مذهبی در دانشگاه تا
پخش اعلامیه🗞😨
عجیب کوشا بود
ابایی نداشت از تذکر دادن به
خواهران بی حجاب در دانشگاه🙆
از یاد آوری مسائل شرعی و از
جذب بچه های کلاس به انقلاب✌️
برای خودم هم جالب بود که
چطور بچه ها جذب حسین می
شن و جذب فعالیت هاش‼️
لابد بخاطر برخورد هاش بود🤔
طوری حرف می زد و برخورد
می کرد که طرف مقابلش ناراحت
نشه ☺️✋
صبح زود بود🌤 باهاش همراه
شدم برای آوردن وسیله ای📦
رفت سمت مغازه خرابه ای که
روبه روی مسجد سرکوچشون
بود
در رو باز کردیم🚪و رفتیم داخل
به محض اینکه چشمم افتاد به
دستگاه استنسیل📇
از نوع دستگاه های تکثیر قدیم که
در مدارس بود 👌
🔸 چشمام از تعجب گرد شدند😳
زیر چشمی نگام کرد😒متوجه
شد که حیرت سرتا پام رو گرفته
طاقت نیاوردم و پرسیدم :
اعلامیه هارو اینجا چاپ می
کنید ⁉️
حرفی نزد فقط لبخند زد
اونجا بود که فهمیدم به غیر از
کار پخش اعلامیه ها
چاپ اونها هم کار خودشه✌️
#شهید_حسین_پارسا
#راوی_دوست_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🌷 اومده بود مرخصی
اما دلش با بچه های جنگ بود.
نمیتونست بی کار بمونه
جهاد گران مشغول کار بودن که با دیدن حسین خوشحالی در چهره شون جون گرفت. 😊✌️
کار به خوبی پیش می رفت
با این حال حسین اون حسین همیشگی نبود.
از چهر ه اش می شد فهمید
میدونستم پیش ماست اما همه وجود و همه فکرش توی جبهه بود❤️
🌷 قدری با بچه ها صحبت کرد و از حال و احوالشون پرسید و از کار...
آخرم طاقت نیاورد
کمی بعد اومد طرفم و گفت : برو نماز خونه رو آماده کن تا من بچه ها رو صدا بزنم و دورهم زیارت عاشورا بخونیم.
با تعجب نگاش کردم ...!
گفت : دلم 💔گرفته میخوام آروم بشم.
#شهید_حسین_پارسا
#راوی_دوست_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
🔷 رسیدیم کربلا
رفتیم حرم حضرت عباس ، سینه
زنی و توسل و دعا ...
راه افتادیم سمت حرم امام حسین
اونجا هم به همین شکل، بلکه
بیشتر ...👌
بماند که توی بین الحرمین چقدر
خوندیم و سینه زدیم
نرسیده به هتل، باز اومد که
حاجی بیا بریم حرم
سیری نداشت واقعا عطشان بود!!
صبح 🌤
ظهر ☀️
شب 🌙
سحر، ول نمی کرد...
مدام میومد که بریم حرم برامون
روضه بخون. 😭🎧
گاهی، قبول نمیکردم
بیشتر از این نمی کشیدم
با بچه ها می رفت و خودش
روضه می خوند.👌
شب حرم بود ☝️سحر می رفتیم،
می دیدیم باز توی حرم نشسته😳
جلوش کم آورده بودم
اگه معرفت نباشه، آدم نمیتونه
این طور عرض ارادت کنه
خیلی مهمه در جوونی این شکلی
عاشق باشی 😍✌️
🔹گوشه گوشه زندگیش رو
وصل میکرد به اهل بیت و امام
حسین ( علیه السلام ).
در خصوص گریهء صبح وشام برای
امام حسین (علیه سلام) صحبت
می کرد.
🔷 وقتی آب میخورد یاد امام حسین
می افتاد.
واقعا از سلامش احساس می کردم
از روی عادت نمی گه
از ته دل یاد می گه
#یاحسین 😞✋
#راوی_دوست_شهید
#شهید_محمد_حسین_محمد_خانی
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
❣ هادی از بچگی توی هیئت ها کمک می کرد. در کنار ذکرهایی که همیشه برلب داشت نام امام حسین (علیه السلام)رو بیشتر تکرار می کرد.
واقعا نمیشه میزان محبت هادی رو توصیف کرد
این سال های آخر وقتی در برنامه های هیئت شرکت می کرد حال و هوای همه تغیر می کرد.
❣ یادمه چند نفر از کوچترهای هیئت می پرسیدن : چرا وقتی آقا هادی توی جلسات شرکت می کنه حال و هوای مجلس تغییر می کنه؟
ما هم می گفتیم بخاطر اینکه او تازه از کربلا ونجف برگشته.
اما واقعیت چیز دیگه ای بود
محبت آقا ابا عبدالله (سلام الله) با گوشت و پوست و خونش انگار آمیخته شده بود.
❣ هادی تا حدودی امام حسین رو شناخته بود، برای همین وقتی نام مبارک آقا رو در مقابلش می بردند اختیار از کف می داد!
#شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری
#راوی_دوست_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
یک روز به همراه احمد در خانه
خودشان ویدئویی می دیدیم که در
آن دختر شهید قهرمان حاج عماد
مغنیه با سید حسن نصرالله و رهبر
مسلمان جهان امام خامنه ای
صحبت می کرد 👥
احمد وسط تماشای ویدئو شروع
به گریه کرد و گفت : خوش بحالش
با رهبر صحبت کرد 😭
احمد عاشق امام خامنه ای
(مدظله العالی) بود و همه
سخنرانی های ایشان مخصوصا در
جمع دانشجویان را از شبکه صراط
گوش می داد🎧
ماه رمضان به علت تعدد مراجع
و اختلاف نظر هایی که وجود دارد
ما دچار مشکل می شویم،
ولی احمد تابع حضرت آقا بود و
همیشه می گفت : روز آخر رمضان
روز ولایت و تبعیت از امام خامنه
ای (مدظله) است.
باید در مسیر ولایت ثابت قدم
باشیم و هرچه ایشان می گوید
قبول داشته باشیم
من یک تکه از چفیه ی رهبر انقلاب
اسلامی ایران را از طریق دوستان
به دست آورده بودم که احمد آن
را گرفت و برای تبرک با خودش
نگه داشت 😇✌️
#شهید_احمد_محمد_مشلب
#راوی_دوست_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🌸 به همراه چند نفر از دوستان نشسته بودیم و در مورد ابراهیم صحبت می کردیم.
یکی از دوستان که ابراهیم رو نمی شناخت تصویرش رو از من گرفت و نگاه کرد
با تعجب گفت : شما مطمئن هستید اسم ایشون ابراهیمه؟!
با تعجب گفتم: خب بله ، چطور مگه!؟
🌸 گفت : من قبلا تو بازار سلطانی مغازه داشتم.
این آقا ابراهیم دو روز در هفته سر بازار می ایستاد.
یه کوله باربری هم می انداخت روی دوشش و بار می برد.
یه روز بهش گفتم : اسم شما چیه؟
گفت : من رو یدالله صدا کنید!
🌸 گذشت .... تا چند وقت بعد یکی از دوستانم اومده بود بازار تا ایشون رو دید
با تعجب گفت : این آقا رو می شناسی!؟
گفتم: نه چطور مگه!
گفت : ایشون قهرمان والیبال و کشتیه، آدم خیلی با تقوائیه، برای شکستن نفسش این کارهارو می کنه.
این هم برات بگم که آدم خیلی بزرگیه!بعد از آن ماجرا دیگه ایشون رو ندیدم!
🌸صحبت های آن آقا خیلی من رو به فکر فرو برد.
این ماجرا خیلی برای من عجیب بود.
اینطور مبارزه کردن با نفس اصلا با عقل جور در نمیومد..!
#شهید_ابراهیم_هادی
#راوی_دوست_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
🔸تازه یه تصادف سخت کرده بود و شده بود سوژه ی اون روزها؛ پشت کمرش کشیده شده بود روی آسفالت خیابان و از اصطکاک کمرش سوخته بود️
🔹نمیتونست کمرش رو خم کنه برا همین اگر هوس آب میکرد باید یکی اینطوری آبش میداد که هم آبش میدادیم و هم حسابی سر به سرش میذاشتیم😁
🔸تو همون ایام بود که بهش گفتم واقعا این دفعه داشتی میمردیا...
🔹دسـت کرد تو جیـبش و کـیف پولـش رو درآورد یه ڪـاغذ درآورد گفــت این وصیـت ناممه هروقـت بگـن بیـا بـرو آمــادم!!!😔
👈فـرق ما و شـهدا اینه که ما از اهـالی حرفــیم و آنها از اهالی عمــل...
#راوی_دوست_شهید
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
🌸 بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین 🌸
❣ رفتم وضو بگیرم و آماده بشم برای نماز صبح ...
آروم حرکت کردم تا به نماز خونه گردان رسیدم.
هنوز ساعتی تا اذان صبح مونده بود ... جلوی نماز خونه یک جفت کتونی چینی بود.
توجهم بهشون جلب شد. 😎
❣ نزدیک که رفتم متوجه شدم کسی توی نماز خونس و مشغول مناجاته 👌
به شدت اشک می ریخت.
اونقدر شدید گریه می کرد که به فکر فرو رفتم.
با خودم گفتم : خدایا این کیه که تو دل شب اینطوری گریه می کنه!؟ 🙁
خواستم برم داخل ولی گفتم خلوتش رو به هم نزنم
پشت در ایستادم. ✋
گریه هاش روی من هم اثر کرد👌
ناخواسته به حالش غبطه خوردم ... خودم رو سرزنش می کردم و اشک می ریختم.
❣ با خودم گفتم : ببین این بچه بسیجیا چطور قدر این لحظه ها رو می دونن.
ببین چطور با خدا خلوت کردن
هنوز نتونسته بودم تشخیص بدم اون فرد چه کسیه ...!
موقع اذان برگشتم و وارد نماز خونه شدم.
دیگه رفته بود !
وقتی به محل مناجاتش رسیدم باورم نمی شد ...
هنوز محل مناجاتش از اشک چشماش خیس بود 🙏
خیلی دوست داشتم بدونم اون شخص کیه ....
❣ کفشای کتونیش حالت خاصی داشت ، توی ذهنم مونده بود
روز بعد به پاهای بچه ها خیره شدم
بلاخره همون کتونی رو توی پاش دیدم.
سید خوبی های گردان سید مجتبی علمدار بود.👌
#شهید_سید_مجتبی_عـلــمــــدار
#راوی_دوست_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🔸بسیار مقید بود که رازش رو برای کسی نگه
مرتب سفارش می کرد که حرف های خصوصی خودتونو نباید برای کسی بگید
چون عقیده داشت هیچ کس جز خداوند نمی تونه به انسان کمک کنه چون خدا نسبت به مشکلات هر کس، از خودش داناتره جز خدا کسی نمی تونه برای مشکلات ما چاره بیندیشه یا راه حلی ارائه بده
🔹می گفت :ᐸᐸباید یک #امام انتخاب کنیم و حرف های دلمون و درد و
دل هامون رو به اون بگیم و خوشحالی و ناراحتی خودمون رو با اون امام معصوم شریک بشیم >>
#راوی_دوست_شهید
#شهید_احمد_محمد_مشلب
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
🌱| خیلی دوست داشت که بابچه های هیات اربعین بیاد کربلا🏴🚶
اما قسمتش نشد ... 😞
خانوم حضرت زینب سلام الله علیها چیزه دیگه ای براش نوشته بود ...✍
از کربلا که برگشتیم، چند روز بعد اوایل ماه ربیع الاول بود که یه سر اومده بود🚙 تا خداحافظی کنه ...
ایندفعه که دیدمش با دفعات قبل خیلی فرق داشت
چهره ی نورانی و لحن صحبت تازه و ...
تو بین حرفاش یکی در میون از رهبر حرف میزد ... 👌
همش لفظ امام رو بکار میبرد ...
میگفت :امام که هست ما تو میدون جنگ دلمون گرمه ... |😌✊|
تا حالا اینجور ندیده بودمش ...‼️
یکی از بچه ها میگفت :بهش گفتم مهدی جون،
وقتی اونجا هستی دلت برای خانواده و هیات و یزدانشهر تنگ نمیشه ...‼️
مهدی گفت :حاجی چی میگی ..!!؟
بعدا از این همه سالی که اینجا بودم و زندگی کردم وقتی برمیگردم قم، اصلا احساس راحتی نمیکنم ...
اینجا خیلی برام "غریبه"ست ... ✋
#راوی_دوست_شهید
#شهید_مهدی_صابری
#شهید_مدافع_حرم
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
❤️°| یکی از شاگردان سید می گفت : آشنایی من با سید بر می گردد به یک☝️ گناه🔞
من دوره راهنمایی بودم👌
بعد از ظهرها در خیابان شهید چنگروی به دنبال ناموس مردم بودم!👀♨️
یکدفعه سید در مقابلم قرار گرفت‼️
اورا شناختم😓
❌ابتدا با ترساندن و ... با من برخورد کرد❌
مدتی بعد با من رفیق شد👌
سلام علیک می کرد
حسابی تحویل می گرفت
آهسته آهسته مرا به سمت مسجد و هیئت و ... کشاند. |☺️✌️| ❤️°
#سید_علیرضا_موسوی
#راوی_دوست_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
گفت: چند روزه كه دختری بی حجاب، توی اين محله به من گير داده!
گفته تا تو رو به دست نيارمـ ولت نميکنمـ😐
گفتمـ : اين اتفاق خيلی عجيب نيست!
به خاطر°•°•" تیپورزشکاری وقیافته"°•°• دیگه.☺️
روز بعد "ابراهيمـ" با موهای تراشيده آمده بود محلكار😳 بدونِ کت و شــلوار! بـا پيراهنِ بلند و با چهرهای ژوليدهتر، حتی با شــلوار کردی و دمپائی آمده بود.^_^
#راوی_دوست_شهید
#شهید_ابراهیم_هادی
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
ما سال ۹۴ تو اهواز تو پادگان حمیدیه، #خادم بودیم برا راهیان نور😊
جواد #مسئول ما بود☺️
جواد همه را صدا کرد برا #نماز_صبح
با چک و لگد😹
به من میگفت بلند شو ابله و رو شکمم راه میرفت😇
اقا بلند شدیم رفتیم #وضو گرفتیم وایسادیم نماز
تا همه خوندیم، گفت خب #بخوابید ساعت دو عه😅
ساعت ۲ نصف شب نماز صبح😳
آقا خوابید کف کانکس و #میخندید ماهم اعصابا...😬
هیچی دیگه #پتو را برداشتیم و انداختیم روش و دِ بزن😂
#شهید_مدافع_حرم_جواد_محمدی
#راوی_دوست_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
#خاطرات_شهدا
💠آقا محمدتقی ولحظات آسمانی شدنش
🔰 #محمدتقی از پیش #طاهر که برگشت حدود ده دقیقه به 2⏰ بعداز ظهر بود. 21فروردین🗓 صدای تانکهای دشمن و میشنیدیم👂اسلحه تو دستش بود وداشت #دید_میزد.
🔰یهو محمدتقی به نیروها هشدارداد🚨 که: #خمپاره وهمه خیز برداشتیم و بخیر گذشت. ازجاش بلند شد👤 ومی خواست #تغییرمکان بده توی سنگر. منم اومدم برم سمتش که #خاکهای لباسش وبتکونم. دیگه نفهمیدم چی شد.
🔰خمپاره ای💥 خورد به نیم متری جایی که #محمدتقی ایستاده بود و از #شدت انفجار من پرت شدم به دیواره ی سنگر وچند ثانیه ای⏱ گیج بودم، گرمای خون پیشونی💔 وبینی م به من فهموند که #زنده م.
🔰یهو یاد لحظه قبل انفجار افتادم🗯 که محمد داشت میومد سمت من. کل فضای #سنگر پر از خاک بود و چیزی دیده نمیشد❌ فقط یه سیاهی، یه سایه👤 روبروم میدیدم، باهمه ی وجودم میگفتم #خدایا فقط تقی من نباشه😢
🔰رفتم دیدم #محمدتقیه😭 وقتی میخوابید دهنش بازبود اونجا هم دیدم دهنش بازه. دوسه تا #سرفه کوچیک و...چشم راستش👁 کاملا پراز خون بود. دست کشیدم روی چشاش، #پیشونیش سوراخ شده بود😔
🔰پشت بیسیم📞 فقط داد میزدم محمود-محمود-تقی. واز بچه ها خواستم سریع آمبولانس🚑 بفرستن. عزیزترین دوستم💞 ومهربان برادرم جلوی چشمام پرپرشده بود😭
اتفاقی که همش ازش #میترسیدم.
🔰همه ی توانمون رو جمع کردیم تا از اونجا حرکتش بدیم و از مهلکه خارج کنیم. #سنگین شده بود. جسم بی جانش😔 رو که امیدوار بودیم #زنده باشه بلندکردیم. چندقدم میرفتم وزمین می خوردم. بالاخره ماشین امداد🚔 رسید ورسوندیمش پست #امداد_خلصه.
🔰فقط داد میزدم🗣 تورو خدا زودتر بهش برسین. #شال_محمدتقی رو از گردنش گرفتم. آمبولانسی اومد و خودمم دیگه داشتم ازهوش میرفتم😓 رسیدیم بیمارستان به من آرامبخش تزریق کردن💉 و دیدم یکی از پرسنل بیمارستان داشت به همکارش می گفت :اون #شهیدی که توی اون اتاقه ....
ومن داد زدم گفتم #شهیـــــــد؟؟؟😭😭😭
#شهید_محمدتقی_سالخورده
#راوی_دوست_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🍃🌹مداح بود ، هم از بچگی #صدای خیلی خوبی داشت😊 هم #سبک ها رو خوب اجرا میکرد هر #هیئتی که میخوند چون همه دوستش داشتند و با #اخلاص میخوند شور و حال خاصی به جلسه میداد .. ✨
🍃🌹وقتی که بیشتر تو محل جا افتاد هر هفته داخل چهار تا هیئت هفتگی #مداحی میکرد .
🍃🌹هیئت های دیگه که میرفتیم مینشست یه گوشه #گریه 😭میکرد و سینه میزد و اصلا براش فرقی نداشت که تو هیئت مداحی کنه یا سینه بزنه ...
هرجای هیئت که بود بهترین #نوکری رو میکرد
🍃🌹هیچوقت از مداحی کردن کسی #ایراد نمیگرفت و بیشترین #ادب رو نسبت به همه مداح های امام حسین (ع) رعایت میکرد🌾
#شهید_مدافع_حرم_حسین_معز_غلامی
#راوی_دوست_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🔰کارش این بود که دست بچه ها رو تو دست #شهدا می ذاشت سال 93 در #شلمچه بود دیدم که با پای برهنه👣 زیر تیغ آفتاب☀️ با چه عشقی از زائرین پذیرایی می کرد.
🔰گفتم : #سید چرا این همه به خودت سختی می دی؟ برو زیر #سایه وایسا،می خندید😄 خنده هایی از ته دلـ❤️
🔰 تمام 15 روز #شلمچه پا برهنه بودکف پاهاش تاول♨️ زده بود #صورتش سیاه سیاه شده بود
🔰سید تو همه مناطق پا برهنه می
رفت جالب بود حتی در #پادگان هم پابرهنه بود؛می گفت : ممکنه زیر پامون #پیکرشهیدی🌷 باشه ناخواسته توهین بشه ...❌
🔰هرسال عید می رفت راهیان نور💫 ،می گفتم : #سید اونجا چه خبره ؟چی کار می کنی ؟ بابا بچسب به خانواده، دید و بازدید و ... چقدرمی ری تو اون بیابون ها😕 ...
🔰لبخندی زد😄 و گفت : #مرتضی تو هنوز نمی دونی، همه زندگی من اونجاست ، #بهشت من اونجاست😍
🔰 در ثبت نام راهیان نور خیلی تلاش می کرد بار #اولی_ها رو ببره، خیلی هم هواشون رو داشت می گفت : حتما بشینید پای صحبتهای راوی🎤.
🔰بعد از #راهیان_نور هم باز بچه ها رو زیر نظر داشت👀 می دید با کی رفیق هستند کجا می رند⁉️دوست داشت #نتیجه کارش رو ببینه که بچه ها از دست نزند🚫
#شهید_سید_میلاد_مصطفوی
#راوی_دوست_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🔰« از دانشگاه علوم انتظامي🏢 و پس از آن در هوانيروز✈️ اصفهان با هم بوديم. در هوانيروز با همديگر در يك اتاق زندگی می کردیم و روزگار می گذراندیم؛🙂 و طول دوره خلبانی را در آنجا با همديگر سپري نمودیم.» همانطوري كه#اشڪ 😥در چشمانش حلقه زده بود ادامه داد: « كلاسهاي تئوري و پس از آن كلاسهاي عملي كه در آن پايگاه سپري مي كرديم من نديده بودم كه #نمازش📿 قضا شود. حتي كارهاي داخل اتاق را بیشتر اوقات ایشان انجام مي داد.⭕️
🔰 كلاسهايی📚 كه در طول 🗓روز داشتيم، کارهای اتاق و نظافت و... مانع آن نمی شد که #تکالیف_شرعی خود را با تاخیر انجام دهد.» 👌« بودن با آن شهید همش خاطره بود. ولی اگر بخواهم بهترین💯 خاطره از ایشان برای شما تعریف کنم این است که، در ابتدای اعزام ما به پایگاه شهید وطن پور اصفهان و در اوایل آن دوران که باهمدیگر 👥در یک اتاق بودیم.
🔰 نیمه های شب زمانی که تاریکی 🌒همه جا را فرا گرفته بود و در خواب بودم؛ در گوشم 👂احساس نجوایی نمودم. چشمان خود را باز کردم که این احساس نبود،😳 بلکه واقعیتی بود که با چشمانم داشتم آن را مشاهده می کردم. #شهید جدی را دیده بودم که در آن تاریکی و در دل شب در حال خواندن نماز شب بود.😭 نشستم و به او نگاه کردم. این حادثه نه برای یک بار، بلکه به دفعات نماز شب🌠 خواندنش در آن پایگاه برای من تکرار شده بود؛ به طوری که با نجواهای این #شهید بزرگوار🕊 از خواب بیدار می شدم.»
#خلبان_شهید_رامین_جدی
#راوی_دوست_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
زغال ها گل انداختہ بود ؛
جوجہ ها توی آبلیمو و پیاز و زعفران حسابی قوام گرفتہ بود .😊
تا آمدم سیخ ها را بگذارم روی منقل ، سروڪله اش پیدا شد ؛
من زودتر نماز خوانده بودم ڪه نهار رو روبہ راه ڪنم .
پرسید : داری چیڪار میڪنی ؟
گفتم : میبینی ڪه می خواهم برای نهار جوجہ بزنیم ! 😀
-گفت : با این دود و دمی ڪه راه می اندازی اگہ یہ بچہ دلش خواست چی ؟
اگه یہ زن حاملہ هوس ڪرد چی ؟!😒
مجبورمان ڪرد با دل گرسنہ بند و بساط را جمع ڪنیم و برویم جای خلوط تر .😌
یڪ پارڪ جنگلی پیدا ڪردیم ، تڪ و توڪ گوشه ڪنار فرش انداختہ بودند برای استراحت .
ڪسب تڪلیف ڪردیم ڪه (آقا محسن اینجا مورد تأییده ؟) 😉
با اجازه اش همان جا تراق ڪردیم دور از چشم بقیہ .☺️
#شهید_محسن_حججی
#مدافع_حرم
#راوی_دوست_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
شهیدیکهبازبانروزهبهشهادترسید🕊
بخشندگی و سخاوت شهید
محمد حسین در دوران نوجوانی و جوانی خود در پایگاه مسجد فعالیت میکرد👌 ، در یکی از شب های سرد زمستانی وقتی که با هم به خانه برمیگشتیم، پیرمرد دستفروشی در کنار خیابان بساط پهن کرده بود و دستکش و کلاه و لباس زمستانی میفروخت🍃
محمد حسین با دیدن این صحنه به سمت پیرمرد رفت و تمام وسایل او را خرید تا آن پیرمرد مجبور نباشد در آن سرما در کنار خیابان تا آن موقع شب دستفروشی کند🙂 ،بعد از اینکار خوشحالی خاصی در چهره اش پیدا بود بعد فهمیدم که شهید وسایلی که خریده بود را به مستمندان و نیازمندان داده بود ☺️🌹
#شهید_محمد_حسین_عطری
#راوی_دوست_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
💠او #کودکان سوری را در آغوش میگرفت،❣ دست و صورت آنها را میشست و #موهایشان را شانه میکرد،👌 یکی از آرزوهای شهید برای این بچههای #جنگزده این بوده که برایشان اسباب بازی 🎁بخرد تا غبار جنگ را از چهرههای پاک و معصوم 😇آنها برای مدت کوتاهی نیز که شده بزدایدو لبخند را برلبان آنها بنشاند☺️. آنها میگفتند؛ جشن تولد #شهید را نیز به دلیل علاقه وی به کودکان👶 در یک #پرورشگاه برگزار کردیم تا آنها به این بهانه شاد شوند..😍
#شهیدحسینعلی_پورابراهیمی
#راوی_دوست_شهيد
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
بارها به او میگفتم ،
میخواهی کاری کنيم که برگردی تهران و در رأس هرم سپاه ، با توجه به ویژگی هایی که داری ، از تو استفاده شود؟
می گفت ، می خواهی مرا هدر دهي؟ ، مگر چه اشکالی دارد که اینجا کار کنم ؟ ، ديگران در تهران هستند و کارشان را انجام میدهند.
گفتم ، خوب ، تو اگر بیایی تهران ، به عنوان الگوی مقاومت ، الگوی تقوا ، الگوی خاص مديريت مطرح می شوی.
ميگفت ، اینجا هم با برادرها کار میکنم ، جمعی هستيم که مشغول فعاليتيم ، هر جا باشی ، اگر برای رضای خدا کار کنی ، همان جا الگو خواهی بود....
#شهید_سردار_محمد_بروجردی
#راوی_دوست_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
💠اهمیت به نماز💠
🌸روزی برای تحویل امانتی به شهر "تبنین" رفته بودیم.در راه برگشت صدای اذان آمد. احمد گفت: کجا نگه می داری تا نماز بخوانیم؟
🌸گفتم ۲۰دقیقه ی دیگر به شهر می رسیم و همانجا نماز می خوانیم...
🌸از حرفم خوشش نیامد و نگاه معنا داری به من کرد و گفت:من مطمئن نیستم تا ۲۰ دقیقه ی دیگر زنده باشم! و نمی خواهم خدا را در حالی ملاقات کنم که نماز قضا دارم دوست دارم نمازم با نماز #امام_زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و در همان وقت به سوی خدا برود"❤️
#راوی_دوست_شهید (علی مرعی)
#شهید_احمد_مشلب
🕊|🌹 @masjed_gram