eitaa logo
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
1.2هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
716 ویدیو
38 فایل
⚘️﷽⚘ اینجاییم که به صورت رسمی تمام محتوای معنوی ، سیاسی و... رو براتون قرار بدیم💚 . فقط کافیه روی پیام سنجاق شده بزنید تا کلی آمــوزش هـــــای رایگــــان ببینیــــــــد😍 . 💠 پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/5591463884 |🏻 @aragraphec_sharifi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 💢امروزه تو خانم‌های پز میدن !! 🔺علت پز دادنشون رو از "استاد رائفی‌پور" بشنوید ... قرارگـــاه‌فرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
✍دستِ خالی، یا دستِ پُر ✔️ اگر کار خیری کردی، به کسی کمک کردی، ولی بعدش با منت کردن و.... زدی خرابش کردی،❌ ✔️ یعنی همه کارهای خیری که کردی، تو همین دنیا جا گذاشتی و برای قیامتت چیزی نبردی.❌ 👇👇👇 ❌چون، قیامت نمیگن تو دنیا چیکار کردی؟ 👈 بلکه میگن: چی با خودت آوردی؟⁉️ 🕋 من جَاءَ بِالْحَسَنَةِ ...... وَ مَن جَاءَ بِالسَّیِّئَةِ .....(انعام،۱۶۰ ) 👈هر کس کار نیکی با خود بیاورد ... 👈و هر کس کار بدی با خود بیاورد ... ⭕️👈کارِ خیر بردن مهم است، نه کارِ خیر کردن.👉⭕️ قرارگـــاه‌فرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_هشتاد ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ ــ کمیل بعد از این همه سختی تورو انتخاب کرده،تا آرا
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ صلواتی فرستاد و سعی کرد منفی فکر نکند،نفس عمیقی کشید و وارد خانه شد،صدای مژگان را شنید که سمیه خانم را مخاطب قرار داده بود: ــ چشم به مادرم میگم که با پدرم صحبت کنه سمانه سلامی کرد و با لبخندی که سعی می کرد طبیعی جلو داده باشد گفت: ــ بسلامتی،عروسی در پیش داریم؟ ــ سلام عزیز دل خاله،بله اگه خدا بخواد نیلوفر خانومو شوهر بدیم ــ اِ چه خوب‌،کی هست این مرد خوشبخت؟ با استرس خیره به دهان سمیه خانم ماند و با شنیدن اسمی که سمیه خانم گفت نفس عمیقی کشید: ــ پسر همسایه جفتیمون،پسر خانم سهرابی،میشناسیش سمانه لبخندی زد و گفت: ــ آره میشناسم ،ان شاء الله خوشبخت بشن مژگان ان شاء الله ای گفت. سمانه بااجازه ای گفت و به اتاقش رفت ،صدای داد و فریاد بچه ها را که شنید سریع از اتاق بیرون رفت و به حیاط رفت و مشغول بازی با آن ها شد،صدای خنده ها و فریاد هایشان فضای حیاط را پر کرده بود ،سمانه خندید و ضربه محکمی به توپ زد توپ با فاصله ی زیادی بالا رفت و نزدیک در خروجی فرود آمد که همزمان صدای مردانه ای بلند شد: ــ آخ سمانه سریع چادرش را سر کرد و سریع به سمت در رفت،با دیدن کمیل که دستش را برسرش گذاشته بود،بر صورتش زد و به طرفش رفت: ــ وای خدای من حالتون خوبه؟ بچه ها با دیدن کمیل سریع یه داخل خانه دویدند،کمیل نگاهی یه سمانه انداخت و گفت: ــ اینم یه نوعشه سمانه با تعجب گفت: ــ نوع چی کمیل به سرش اشاره کرد و گفت: ــ خوش آمدگویی سمانه خجالت زده سرش را پایین انداخت،فرحناز و سمیه سریع یه حیاط آمدند ــ وای مادر چی شده ــ چیزی نیست مامان نگران نباشید مژگان با اخم به بچه ها توپید: ــ پس چی بود میگفتید ــ مگه چی گفتن صغری خندید و گفت: ــ داد میزدن خاله سمانه عمو کمیلو کشت سمانه با تعجب به دو تا فسقلی که مظلوم به او نگاه می کردند،خیره شد.با صدای خنده ی کمیل همه خندیدند. ــ اشکال نداره،یه بار ماشین یه بار خودم بار بعدی دیگه خدا بخیر بگذرونه سمانه آرام و شرمزده گفت: ــ ببخشید اصلا حواسم نبود ،تقصیر خودتون هم بود بدون سروصدا اومدید داخل ــ بله درسته اشتباه از من بود از این به بعد میخواستم بیام منزلتون طبل با خودم میارم صغری بلند خندید که سمانه بااخم آرام کوفتی به او گفت که خنده ی صغری بیشتر شد. نیلوفر جلو امد و آرام گفت: ــ سلام آقا کمیل،خدا قوت کمیل سر به زیر سرد جواب سلامش را داد،سمانه مشکوک به کمیل خیره شد،همیشه با همه سروسنگین بود اما سرد رفتار نمی کرد ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری --------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_هشتاد_یک ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ صلواتی فرستاد و سعی کرد منفی فکر نکند،نفس عمیقی
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ شب بخیری گفت و به اتاقش رفت،با ورودش صدای گوشی اش بلند شد ،لیوان نسکافه را کنار پنجره گذاشت وگوشی اش را برداشت،پنجره را باز کرد ،با برخورد هوای خنک به صورتش نفس عمیقی کشید،پیام از طرف محمد بود،می توانست حدس بزند متن پیام چه خواهد بود،با خواندن پیام لبخندی زد : ــ سعادت اینکه خبر خوبو من به کمیل بدم نصیب من شد؟ سمانه بسم الله ای گفت و کوتاه تایپ کرد،بله محمد سریع جواب داد: ــ خوشبخت بشید دایی جان گوشی را کنار گذاشت و به بیرون خیره شد و به آینده ای که قرار بود در کنار کمیل بسازد فکر سپرد... ** با صدای پیام گوشی اش چشمانش را باز کرد و با دست به دنبال گوشی اش گشت،گوشی اش را روشن کرد با دیدن پیامی از کمیل نگران به ساعت نگاه کرد ساعت هشت صبح بود،پیام را سریع باز کرد با دیدن متن پیام گیج ماند: ــ سلام،ببخشید هرچقدر خواستم جلوشونو بگیرم که نیان ،نشد. سمانه تا می خواست پیام را تحلیل کند،صدای مادرش را شنید که با ذوق میگفت: ــ شوخی میکنی سمیه شوخی میکنی و بعد صدای قدم های شتاب زده به سمت اتاقش را شنید،در باز شد سمانه شوکه بر روی تخت نشست و به خاله اش ومادرش خیره شد،با نگرانی لب زد: ــ چی شده؟ سمیه خانم به سمتش آمد و او را در آغوش گرفت : ــ قربونت برم بلاخره عروسم شدی،بخدا که دیگه هیچ آرزویی ندارم سمانه کم کم متوجه اتفاقات اطرافش شد،خجالت زده سرش را پایین انداخت و حرفی نزد،سمیه خانم بوسه ای بر روی گونه اش نشاند و با بغض گفت: ــ باور نمی کنی فرحناز دیشب که کمیل و محمد بهم گفتند باورم نمی شد ،قربونش برم مادر اصلا خوشحالی رو تو چشماش میتونستم ببینم * فرحناز خانم بعد از غر زدن به جان سمانه که چرا او را در جریان نگذاشته بود همراه خواهرش به آشپزخانه رفتند تا صبحانه را آماده کنند،سمانه با شنیدن صدای صغری که بعد از تماش سمیه خانم سریع خود را رسانده بود از اتاق بیرون آمد. ــ کجاست این عروسمون ،بزار اول ببینیم از چندتا از انگشتاش هنر میریزه بعد بگیریمش ،میگم خاله شما جنس گرفته شده رو پس میگرید با مشتی که به بازویش خورد بلند فریا‌ زد: ــ آخ اخ مادر مردم،دستِ بزن هم داره که بدبخت داداشم سمیه خانم صندلی کناری اش را کشید تا سمانه کنارش بنشیند،سمانه تشکری کرد و روی صندلی نشست. ــ خوب کردی مادر محکم تر بزنش تا آدم بشه صغری با حرص گفت : ــ خاله نگا چطور همدست شدن،حالا اگه تو یه پسری داشتی منو براش میگرفتی میرفتیم تو یه تیم فرحناز که از شنیدن این خبر سرحال شده بود بوسه ای بر گونه ی خواهرزاده اش زد و گفت: ــ ای کاش داشتم همه مشغول صبحانه شدند اما صغری متفکر به سمانه خیره شده بود ــ واه چته اینجوری به من خیره شدی؟ ــ میدونی همش دارم به این فکر میکنم کمیل با این همه غرور و بداخلاقی و اخم وتخمش ،چیکار کردی که پا شده اومده خواستگاریت سمانه بی حواس گفت: ــ اصلنم اینطور نیست خیلی هم مهربونه با خنده ی سمیه خانم و فرحناز خانم هینی گفت و دستانش را بر دهانش گذاشت‌،خجالت زده سرش را پایین انداخت. ــ راستس خواهر جان کمیل گفت که نمیخواد مراسم خواستگاری و عقد طول بکشه ــ باشه ولی من باید با پدر و بردارش صحبت کنم صغری با التماس گفت: ــ خاله امروز صحبت کنید،ما شب بیایم خواستگاری فرحناز خندید و گفت: ــ تو از برادرت بیشتر عجله داری ــ نه خاله جان ،کمیل اصلا همین الان میخواست بیاد مامانم بزور فرستادش سر کار و دوباره خجالت زده شدن سمانه و خنده ی های آن سه نفر.... ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری --------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram
💌 زندگی را سخت نکنیم ... #پیام_معنوی 🌺 🌺🌺 @masjed_gram
🌹امام على عليه السلام: از خشم خود، جايى هم براى خشنوديت باقى بگذار و هرگاه [با پر و بال خشم] پرواز كردى، مانند جوجه پر درنياورده، فرود آى! 📚ميزان الحكمه، ج ۱۰، ص ۳۲۲ 🌺 🍃🌺 @masjed_gram
#احکام 💠آیا استخاره زمان و مکان خاصی دارد.... ✨ ✨✨ @masjed_gram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠نحوه شهادت : 🍃🌹عباسم با گذراندن دوره‌های و به صورت داوطلبانه برای دفاع از حرمین ائمه معصومین (ع) راهی سوریه شد و پس از حضور در مناطق تحت کنترل گروه تروریستی ، در تاریخ ۲۱ دی ماه ۹۴ در نبرد با تروریست های در استان حلب در شمال سوریه به دست عوامل این گروه تکفیری-صهیونیستی به مقام والای رسید. 🍃🌹یکی از دوستانش برای ما تعریف می کرد که در سوریه کشیدیم و چند روزی بود که به جز چند چیزی برای خوردن نبود اما عباس همیشه می زد و می گفت زیاد فکرش را نکنید درست می شود 🍃🌹دوستانش می گفتند عباس و ۳ نفر دیگر بالای تپه ای رفته بودند و می جنگیدند تا از کشته شدن افراد بیشتر جلوگیری کنند. او از قلب و پهلو تیر خورد و در نهایت به آرزوی دیرینه اش رسید و جام شهادت را از دست مولای بی کفن نوشید و پیکرش نیز و برای همیشه جاویدالاثر شد. 🕊|🌹 @masjed_gram
1_7870652.mp3
5.16M
همہ هسٺ آرزویـم ڪہ ببینـم از تـو رویـی 😍 دعاے امشب فراموش نشود❤️ 🎤 •🎙• @masjed_gram
👌 مهــــ📝ــــدویت.! 🔷 🌹وظایف فردی در ✍....وظایف فردی در قبال امام عصر یعنی آن چیزهایی که اگر هیچ کسی هم در این عالم نباشد فقط خودت باشی و خودت در قبال امام زمان علیه السلام که او هم هست می‌توانی انجام بدهی. یعنی کاری نداری که کس دیگری باشد یا نباشد همراهی بکند شما را یا نکند حتی در جامعه‌ی کفر هم اگر شما زندگی بکنید آن وظایف فردی را شما می‌توانید انجام دهید. 💠 به عنوان مثال عرض می‌کنیم مثلاً یاد حضرت بودن در شبانه روز غافل نبودن از حضرت، دعا کردن برای حضرت، صدقه دادن برای حضرت، صبح به صبح مثلاً دعای عهدی خواندن یا سلامی به امام زمان علیه السلام دادن، اعمال خوب را، اعمال صالحش را هدیه کند به امام زمان . 🔶یا به نیابت از حضرت اعمالی را انجام دادن، محزون بودن و درد فراق داشتن، این‌ها چیزهایی است که کاری ندارد که کس دیگری انجام بدهد یا ندهد شما خودت می‌توانی این‌ها را انجام بدهی و به هر حال وظایف فردی است. 💠بسیار هم این‌ها ارزشمند است و ضرورت دارد که یک مومن این موارد را رعایت بکند که ما اهمش را بعدا خواهیم گفت بعضی از مواردی را که به نظرمان می‌رسد اولویت دارد را ذکر خواهیم کرد حتی بعضی از این اعمال بعضی از این دعا‌ها بعضی از این وظایف را خود امام زمان علیه السلام فرموده‌اند که انجام بدهید، چیز کمی نیست . 📮شما فرض کنید به عنوان مثال: زیارت آل یاسین؛ حضرت ولی عصر سلام الله علیه می‌فرمایند: 👈اگر خواستید ما را زیارت کنید با این زیارت ما را زیارت کنید از بهترین زیارتهای حضرت است، یا مثلاً فرض کنید دعای فرج یا دعای افتتاح که مومنین در این شبهای ماه مبارک میخوانند شاید یک چهارمش حدوداً راجع به امام زمان علیه السلام است، این را خود حضرت فرموده است. 💠 این دعای افتتاح از ناحیه‌ی مقدسه امام زمان علیه السلام صادر شده، یا اعمال مسجد جمکران ببینید این‌ها دستوراتی است که از ناحیه‌ی خود حضرت رسیده است. 👤 از بیانات حجت الاسلام عالی 🌼 🌸🌼 @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
⚠️ ... 📌یکی از حرفایی که در مورد چادریا می‌زنن اینه که خیلی از چادریا از برای خلاف کاری استفاده می‌کنن ...😑 پس من چادر نمی‌پوشم❗️😒 ✅خب اگه اینطوره پزشکا و مهندسا‌ و معلمایی هم هستن که از لباس مقدس و شغل مهمشون برای انجام کارهای خلاف استفاده می‌کنن...😏 پس پزشک، مهندس یا معلم شدن خوب نیست 😐 ✅ جنایتکارا هم از چاقو و اتومبیل برای قتل و فرار از قانون استفاده میکنن... پس دیگه چاقو ماقو رو بیخیال... دیگه هم ماشین سوار نشیم😳 ✅ معتادا هم از سرنگ برای تزریق مواد مخدر استفاده میکنن ... پس دیگه آمپول و واکسن نزنیم 😳😳 و هزار هزار مثال دیگه... 💯 از هر چیز خوبی میشه بد استفاده کرد ... این که دلیل بدیش نیست✋ قرارگـــاه‌فرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلـــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
🌴 آیه 81 سوره اسراء 🌴 ☺️ باطل با تمام کَبکبه و دَبدَبه اش، فقط چندروزی جولان میدهد، همچون کف روی آب و پایشان لب گور است و رفتنی 🕋 «إِنَّ الْبَطِلَ كَانَ زَهُوقاً» 🌺 همانا باطل نابود شدنی است . 👌فقط کافیست حق را به مصاف باطل بیاوریم و با کوچکترین تکانی، سقوطش دهیم ته گور 🕋 «جَآءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَطِلُ» 🌸 حق آمد و باطل نابود شد 😇 پس از جلوه‌ها و مانورهاى باطل نبايد هراسيد كه دوامى ندارد .  قرارگـــاه‌فرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلـــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_هشتاد_دو ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ شب بخیری گفت و به اتاقش رفت،با ورودش صدای گوشی ا
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ سمانه با استرس نگاهی به آینه انداخت،با استرس دستی به روسری یاسی رنگش انداخت و کمی او را مرتب کرد،باورش نمی شد که چطور همه چیز اینقدر زود پیش رفت،همین دیروز بود که خاله اش خانشان بود،همان موقع با اقا محمود صبحت کرد و بعد از موافقت آقا محمود،قرار خواستگاری را برای امشب گذاشتند. همزمان با صدای آیفون،صدای فرحناز خانم که سمانه را صدا می کرد به گوش رسید،سمانه بسم الله ای گفت و از اتاق خارج شد. کنار مادرش ایستاد،زینب هم با ان لباس صورتی اش کنارش ایستاده بود و با کنجکاوی منتظر داماد بود. همه آمده بودند،همه منتظر همچین روزی بودند و از خوشحالی نتوانستند در خانه بمانند.بعد از سلام و احوالپرسی با همه نوبت به کمیل رسید،که با سبد گل قرمز به سمتش آمد. ــ سلام بفرمایید سمانه سبد گل را از دستش گرفت،بوی خوش گل ها در مشامش پیچید،بی اختیار نفس عمیقی کشید،سرش را بالا گرفت تا تشکر کند،که متوجه لبخند کمیل شد،خیلی وقت بود که لبخند کمیل را ندیده بود،خجالت زده سرش را پایین انداخت و گفت: ــ سلام،خیلی ممنون با صدای زینب به خودشان امدند ــ عمو کمیل داماد تویی؟ کمیل کنارش زانو زد و بوسه ای بر موهایش نشاند: ــ اره خوشکل خانم ــ ولی عمه دوست نداره هر دو با تعجب به زینب نگاه کردند. ــ از کجا میدونی ؟ ــ خودم شنیدم خونه عزیز جون به خاله صغری گفت،این داداشتو یه روز خودم میکشم ،خب اگه دوست داشت که نمیکشت سمانه با تشر گفت: ــ زینب کمیل خندید و آرام گفت: ــ اشکال نداره بزارید بگه،بلاخره باید بدونم چه نظراتی در موردم داشتید سمانه که انتظار این شیطنت ها را از کمیل نداشت،چشم غره ای به زینب رفت،با صدای محمد که صدایشان می کرد به خودشان آمدند. جمعیت زیاد بود،و سمانه با کمک مژگان و ثریا از همه پذیرایی کردند،بعد از کلی تعارف و صحبت های همیشگی محمد که به جای پدر کمیل در جمع حاضر شده بود از محمود آقا اجازه گرفت که باهم صحبت کنند،سمانه بعد از اینکه محمود آقا از او خواست کمیل را همراهی کند از جایش برخاست و همراه کمیل به حیاط رفتند. ــ قدم بزنیم یا بشینیم سمانه در جواب سوال کمیل آرام گفت : ــ هر جور راحتید کمیل اشاره ای به تختی که وسط بوته ها بود کرد ،با هم به سمتش قدم برداشتند و روی آن نشستند صدای آبی که از فواره حوض وسط حیاط می آمد همرا با بوی گل ها و زمین خیس همه چیز را برای صحبت های شیرین آن ها مهیا کرده بود. ــ من شروع کنم ؟ سمانه سری به علامت تایید تکان داد. ــ خب ،فعلا شما بیشتر از همه از کارای من خبر دارید. ــ دایی محمد هم هستن البته کمیل به لحن شاکی سمانه لبخندی زد و گفت: ــ دایی خودش نخواست که خبر دار بشید،خب نمیدونم دقیقا چی بگم ،شما از کارم خبر دارید،از خانوادم کلا تا حدودی آشنایی کامل دارید،اما بعضی چیزا لازمه گفته بشه. انگشتر یاقوتش را در انگشتش چرخاند و گفت: ــ خانوادم خط قرمز من هستن،بخصوص مامانم و صغری کارمو خیلی دوس دارم با اینکه خطرات زیادی داره اما با علاقه انتخابش کر‌دم ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری --------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_هشتاد_سه ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ سمانه با استرس نگاهی به آینه انداخت،با استرس دست
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ ــ نمیخوام با این حرفام خدایی نکرده بترسونمتون اما خب اگه قبول کردید و این وصلت سر گرفت باید خودتونو برا این چیزا آماده کنید من ماموریت میرم،ماموریتام خیلی طولانی نیستن اما اینکه سالم از این ماموریت ها زنده بیرون بیام دست خداست،نمیدونم چطور براتون بگم شاید الان نتونم درست توضیح بدم اما من میخوام کنار شما زندگی آرومی داشته باشم،من قول میدم که بحث کار بیرون خونه بمونه و هیچوقت شمارو تو مسائل کاری دخیل نکنم ــ من به این زندگی میگم،زندگی مشترک،پس هرچی باشه باید نفر مقابل هم باخبر باشه،حالا چه مسئله کار یا چیز دیگه ای کمیل که انتظار این حرف را از سمانه نداشت‌،کم کم لبخند شیرینی بر روی لبانش نشست. ــ نمیدونم شاید حرف شما درستر از حرف من باشه،خب من حرف دیگه ای ندارم اگه شما صحبتی دارید سراپا گوشم سمانه سربه زیر مشغول ور رفتن با گوشه ی چادرش ،لبانش را تر کرد وگفت: ــ حرف های من هم زیاد نیستن،با شناختی که از شما دارم بعضی از حرفا ناگفته میمونن ــ ترجیح میدم همه رو بشنوم ــ خب در مورد احترام متقابل و خانواده و آرامش زندگی که با شناختی که از شما دارم از این بابت نگران نیستم ،اما در مورد درسم،من میخوام ادامه تحصیل بدم،یک سال و نیم دیگه دانشگام تموم میشه و میخوام بعد از پایان دانشگاه ازدواج کنیم ــ یعنی عقد هم.. ــ نه نه منظورم عروسی بود کمیل با اینکه ناراضی بود و دوست داشت هر چه زودتر برود سر خانه و زندگی اش اما حرفی نزد. ــ اما در مورد کارتون،دایی یه چیزایی گفت بهم ــ دایی گفت که چه چیزایی به شما گفته،از این بابت نگران نباشید من نمیزارم این وسط اتفاقی براتون بیفته ــ منظورم این نیست،منظورم این هست که بلاخره این وسط من و دایی میدونم کارتون چی هست،و گفت که فشار کاریتون زیاده،اگه قراره تو این زندگی همراهتون باشم برای من از همه اتفاقات بگید،نزارید چیزی نگفته بماند و شمارو اذیت بکنه کمیل آرام خندید و گفت: ــ این هم چشم ،امر دیگه ای؟؟ سمانه با گونه های سرخ سرش را پایین انداخت و آرام گفت: ــ چشمتون روشن ــ بریم داخل؟ ــ بله هر دو بلند شدند و به طرف پذیرایی رفتند،به محض ورودشان همه سکوت کردند. محمد اقا گفت: ــ عروس خانم چی شد دهنمونو شیرین کنیم سمانه که از حضور یاسین و محسن و آرش و بقیه خجالت میکشید سرش را پایین انداخت وگفت: ــ هر چی خانوادم بگن اینبار آقا محمود دخالت کرد و گفت: ــ باباجان جواب تو مهمه سمانه احساس می کرد نفس کم آورده،دستانش را با استرس می فشرد،سمیه خانم با خنده گفت: ــ سکوتتو بزاریم پای جواب مثبتت؟ سمانه آرام بله ای گفت،که صدای صلوات در خانه پیچید،نفس عمیقی کشید احساس می کرد بار سنگینی از روی دوشش برداشته شد،با شنیدن صدای آرام کمیل با تعجب سرش را پرخاند: ــ امشب مطمِنم از گردن درد نمیتونید بخوابید سمانه دوباره سرش راپایین انداخت و آرام خندید. ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری --------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram
💌 رشد مادران در گرو فرزندآوری #پیام_معنوی #خانه_داری(۷) 🌺 🌺🌺 @masjed_gram
🌺نسل جوان را به جهان رهبری جلوه توحید، علی اکبری 🌺هر که هوای رخ احمد کند در تو تماشای پیمبر کند 💠ولادت باسعادت سرو باغ احمدی، آینه محمدی حضرت #علی_اکبر(ع) و #روز_جوان مبارکباد 🌺 🌸🌺 @masjed_gram
1_59900272.mp3
4.4M
میلاد حضرت علیه السلام 🎵خونه آقا گشته باصفا، اومدن همه آسمونیا 🎤محمد 🌼 🌸🌼 @masjed_gram
#ولادت_حضرت_علی‌اکبر(ع) تصویر زیبا #ویژه_پروفایل #پروفایل 🎉💚| @masjed_gram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
آقاقاسم(مهدی) در همه کارها به خدا توکل می‌کرد. نمازش را در هر شرایطی اول وقت می‌خواند. احترام زیادی به پدر و مادرش می‌گذاشت و هر کاری از دستش بر می‌آمد برایشان انجام می‌داد و هرگز کوتاهی نمی‌کرد. اهل غیبت نبود و اگر کسی در جمعی غیبت می‌کرد، حتماً متذکر می‌شد. مهدی من گوش به فرمان رهبری بود و پشتیبان ولایت فقیه، به طوری که در وصیتنامه‌شان به همه تأکید کرده است که پشتیبان ولایت باشید و از خط ولایت فاصله نگیرید. ایشان آرام و قرار نداشت و آنقدر از شهادتش مطمئن بود که می‌گفت در نماز شبت هر چی از خدا بخواهی می‌دهد. 🕊|🌹 @masjed_gram
⚠️ هشدار مهم رهبر انقلاب: 🚨دشمن دنبال برهم‌زدن آرامش مردم از طریق مضطرب نشان دادن نیروهای مسلح است 🔻رهبر انقلاب، ظهر امروز: 🔸️نیروهای مسلح از «مظاهر و عناصر قدرت ملی» است البته در بسیاری از کشورها حتی در کشورهای مدعی آزادی و حقوق بشر، نیروهای مسلح عنصر اقتدار دیکتاتورها و برخورد با ملتها هستند، همچنان که این روزها نمونه‌ی آن در قضیه شنبه‌های پاریس قابل مشاهده است. 🔹️نیروهای مسلح در منطق اسلام و جمهوری اسلامی، «حصارهایی امن برای ملت» هستند. نیروهای مسلح در زمان جنگ، در مقابل تهاجم دشمن با دانش، تجربه و فداکاری، سینه سپر و آن را منکوب و وادار به عقب نشینی می‌کنند و در زمان صلح نیز با کارآمدی و آمادگی کامل، مایه اطمینان و آرامش خاطر ملت هستند، و به همین دلیل، دشمنان به دنبال بر هم زدن آرامش مردم از طریق مضطرب نشان دادن نیروهای مسلح هستند. ۹۸/۱/۲۸ 📝 @masjed_gram