eitaa logo
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
1.2هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
716 ویدیو
38 فایل
⚘️﷽⚘ اینجاییم که به صورت رسمی تمام محتوای معنوی ، سیاسی و... رو براتون قرار بدیم💚 . فقط کافیه روی پیام سنجاق شده بزنید تا کلی آمــوزش هـــــای رایگــــان ببینیــــــــد😍 . 💠 پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/5591463884 |🏻 @aragraphec_sharifi
مشاهده در ایتا
دانلود
👌 مهــــ📝ــــدویت.! 🔷 🌹وظایف فردی در ✍....وظایف فردی در قبال امام عصر یعنی آن چیزهایی که اگر هیچ کسی هم در این عالم نباشد فقط خودت باشی و خودت در قبال امام زمان علیه السلام که او هم هست می‌توانی انجام بدهی. یعنی کاری نداری که کس دیگری باشد یا نباشد همراهی بکند شما را یا نکند حتی در جامعه‌ی کفر هم اگر شما زندگی بکنید آن وظایف فردی را شما می‌توانید انجام دهید. 💠 به عنوان مثال عرض می‌کنیم مثلاً یاد حضرت بودن در شبانه روز غافل نبودن از حضرت، دعا کردن برای حضرت، صدقه دادن برای حضرت، صبح به صبح مثلاً دعای عهدی خواندن یا سلامی به امام زمان علیه السلام دادن، اعمال خوب را، اعمال صالحش را هدیه کند به امام زمان . 🔶یا به نیابت از حضرت اعمالی را انجام دادن، محزون بودن و درد فراق داشتن، این‌ها چیزهایی است که کاری ندارد که کس دیگری انجام بدهد یا ندهد شما خودت می‌توانی این‌ها را انجام بدهی و به هر حال وظایف فردی است. 💠بسیار هم این‌ها ارزشمند است و ضرورت دارد که یک مومن این موارد را رعایت بکند که ما اهمش را بعدا خواهیم گفت بعضی از مواردی را که به نظرمان می‌رسد اولویت دارد را ذکر خواهیم کرد حتی بعضی از این اعمال بعضی از این دعا‌ها بعضی از این وظایف را خود امام زمان علیه السلام فرموده‌اند که انجام بدهید، چیز کمی نیست . 📮شما فرض کنید به عنوان مثال: زیارت آل یاسین؛ حضرت ولی عصر سلام الله علیه می‌فرمایند: 👈اگر خواستید ما را زیارت کنید با این زیارت ما را زیارت کنید از بهترین زیارتهای حضرت است، یا مثلاً فرض کنید دعای فرج یا دعای افتتاح که مومنین در این شبهای ماه مبارک میخوانند شاید یک چهارمش حدوداً راجع به امام زمان علیه السلام است، این را خود حضرت فرموده است. 💠 این دعای افتتاح از ناحیه‌ی مقدسه امام زمان علیه السلام صادر شده، یا اعمال مسجد جمکران ببینید این‌ها دستوراتی است که از ناحیه‌ی خود حضرت رسیده است. 👤 از بیانات حجت الاسلام عالی 🌼 🌸🌼 @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
⚠️ ... 📌یکی از حرفایی که در مورد چادریا می‌زنن اینه که خیلی از چادریا از برای خلاف کاری استفاده می‌کنن ...😑 پس من چادر نمی‌پوشم❗️😒 ✅خب اگه اینطوره پزشکا و مهندسا‌ و معلمایی هم هستن که از لباس مقدس و شغل مهمشون برای انجام کارهای خلاف استفاده می‌کنن...😏 پس پزشک، مهندس یا معلم شدن خوب نیست 😐 ✅ جنایتکارا هم از چاقو و اتومبیل برای قتل و فرار از قانون استفاده میکنن... پس دیگه چاقو ماقو رو بیخیال... دیگه هم ماشین سوار نشیم😳 ✅ معتادا هم از سرنگ برای تزریق مواد مخدر استفاده میکنن ... پس دیگه آمپول و واکسن نزنیم 😳😳 و هزار هزار مثال دیگه... 💯 از هر چیز خوبی میشه بد استفاده کرد ... این که دلیل بدیش نیست✋ قرارگـــاه‌فرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلـــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
🌴 آیه 81 سوره اسراء 🌴 ☺️ باطل با تمام کَبکبه و دَبدَبه اش، فقط چندروزی جولان میدهد، همچون کف روی آب و پایشان لب گور است و رفتنی 🕋 «إِنَّ الْبَطِلَ كَانَ زَهُوقاً» 🌺 همانا باطل نابود شدنی است . 👌فقط کافیست حق را به مصاف باطل بیاوریم و با کوچکترین تکانی، سقوطش دهیم ته گور 🕋 «جَآءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَطِلُ» 🌸 حق آمد و باطل نابود شد 😇 پس از جلوه‌ها و مانورهاى باطل نبايد هراسيد كه دوامى ندارد .  قرارگـــاه‌فرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلـــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_هشتاد_دو ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ شب بخیری گفت و به اتاقش رفت،با ورودش صدای گوشی ا
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ سمانه با استرس نگاهی به آینه انداخت،با استرس دستی به روسری یاسی رنگش انداخت و کمی او را مرتب کرد،باورش نمی شد که چطور همه چیز اینقدر زود پیش رفت،همین دیروز بود که خاله اش خانشان بود،همان موقع با اقا محمود صبحت کرد و بعد از موافقت آقا محمود،قرار خواستگاری را برای امشب گذاشتند. همزمان با صدای آیفون،صدای فرحناز خانم که سمانه را صدا می کرد به گوش رسید،سمانه بسم الله ای گفت و از اتاق خارج شد. کنار مادرش ایستاد،زینب هم با ان لباس صورتی اش کنارش ایستاده بود و با کنجکاوی منتظر داماد بود. همه آمده بودند،همه منتظر همچین روزی بودند و از خوشحالی نتوانستند در خانه بمانند.بعد از سلام و احوالپرسی با همه نوبت به کمیل رسید،که با سبد گل قرمز به سمتش آمد. ــ سلام بفرمایید سمانه سبد گل را از دستش گرفت،بوی خوش گل ها در مشامش پیچید،بی اختیار نفس عمیقی کشید،سرش را بالا گرفت تا تشکر کند،که متوجه لبخند کمیل شد،خیلی وقت بود که لبخند کمیل را ندیده بود،خجالت زده سرش را پایین انداخت و گفت: ــ سلام،خیلی ممنون با صدای زینب به خودشان امدند ــ عمو کمیل داماد تویی؟ کمیل کنارش زانو زد و بوسه ای بر موهایش نشاند: ــ اره خوشکل خانم ــ ولی عمه دوست نداره هر دو با تعجب به زینب نگاه کردند. ــ از کجا میدونی ؟ ــ خودم شنیدم خونه عزیز جون به خاله صغری گفت،این داداشتو یه روز خودم میکشم ،خب اگه دوست داشت که نمیکشت سمانه با تشر گفت: ــ زینب کمیل خندید و آرام گفت: ــ اشکال نداره بزارید بگه،بلاخره باید بدونم چه نظراتی در موردم داشتید سمانه که انتظار این شیطنت ها را از کمیل نداشت،چشم غره ای به زینب رفت،با صدای محمد که صدایشان می کرد به خودشان آمدند. جمعیت زیاد بود،و سمانه با کمک مژگان و ثریا از همه پذیرایی کردند،بعد از کلی تعارف و صحبت های همیشگی محمد که به جای پدر کمیل در جمع حاضر شده بود از محمود آقا اجازه گرفت که باهم صحبت کنند،سمانه بعد از اینکه محمود آقا از او خواست کمیل را همراهی کند از جایش برخاست و همراه کمیل به حیاط رفتند. ــ قدم بزنیم یا بشینیم سمانه در جواب سوال کمیل آرام گفت : ــ هر جور راحتید کمیل اشاره ای به تختی که وسط بوته ها بود کرد ،با هم به سمتش قدم برداشتند و روی آن نشستند صدای آبی که از فواره حوض وسط حیاط می آمد همرا با بوی گل ها و زمین خیس همه چیز را برای صحبت های شیرین آن ها مهیا کرده بود. ــ من شروع کنم ؟ سمانه سری به علامت تایید تکان داد. ــ خب ،فعلا شما بیشتر از همه از کارای من خبر دارید. ــ دایی محمد هم هستن البته کمیل به لحن شاکی سمانه لبخندی زد و گفت: ــ دایی خودش نخواست که خبر دار بشید،خب نمیدونم دقیقا چی بگم ،شما از کارم خبر دارید،از خانوادم کلا تا حدودی آشنایی کامل دارید،اما بعضی چیزا لازمه گفته بشه. انگشتر یاقوتش را در انگشتش چرخاند و گفت: ــ خانوادم خط قرمز من هستن،بخصوص مامانم و صغری کارمو خیلی دوس دارم با اینکه خطرات زیادی داره اما با علاقه انتخابش کر‌دم ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری --------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_هشتاد_سه ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ سمانه با استرس نگاهی به آینه انداخت،با استرس دست
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ ــ نمیخوام با این حرفام خدایی نکرده بترسونمتون اما خب اگه قبول کردید و این وصلت سر گرفت باید خودتونو برا این چیزا آماده کنید من ماموریت میرم،ماموریتام خیلی طولانی نیستن اما اینکه سالم از این ماموریت ها زنده بیرون بیام دست خداست،نمیدونم چطور براتون بگم شاید الان نتونم درست توضیح بدم اما من میخوام کنار شما زندگی آرومی داشته باشم،من قول میدم که بحث کار بیرون خونه بمونه و هیچوقت شمارو تو مسائل کاری دخیل نکنم ــ من به این زندگی میگم،زندگی مشترک،پس هرچی باشه باید نفر مقابل هم باخبر باشه،حالا چه مسئله کار یا چیز دیگه ای کمیل که انتظار این حرف را از سمانه نداشت‌،کم کم لبخند شیرینی بر روی لبانش نشست. ــ نمیدونم شاید حرف شما درستر از حرف من باشه،خب من حرف دیگه ای ندارم اگه شما صحبتی دارید سراپا گوشم سمانه سربه زیر مشغول ور رفتن با گوشه ی چادرش ،لبانش را تر کرد وگفت: ــ حرف های من هم زیاد نیستن،با شناختی که از شما دارم بعضی از حرفا ناگفته میمونن ــ ترجیح میدم همه رو بشنوم ــ خب در مورد احترام متقابل و خانواده و آرامش زندگی که با شناختی که از شما دارم از این بابت نگران نیستم ،اما در مورد درسم،من میخوام ادامه تحصیل بدم،یک سال و نیم دیگه دانشگام تموم میشه و میخوام بعد از پایان دانشگاه ازدواج کنیم ــ یعنی عقد هم.. ــ نه نه منظورم عروسی بود کمیل با اینکه ناراضی بود و دوست داشت هر چه زودتر برود سر خانه و زندگی اش اما حرفی نزد. ــ اما در مورد کارتون،دایی یه چیزایی گفت بهم ــ دایی گفت که چه چیزایی به شما گفته،از این بابت نگران نباشید من نمیزارم این وسط اتفاقی براتون بیفته ــ منظورم این نیست،منظورم این هست که بلاخره این وسط من و دایی میدونم کارتون چی هست،و گفت که فشار کاریتون زیاده،اگه قراره تو این زندگی همراهتون باشم برای من از همه اتفاقات بگید،نزارید چیزی نگفته بماند و شمارو اذیت بکنه کمیل آرام خندید و گفت: ــ این هم چشم ،امر دیگه ای؟؟ سمانه با گونه های سرخ سرش را پایین انداخت و آرام گفت: ــ چشمتون روشن ــ بریم داخل؟ ــ بله هر دو بلند شدند و به طرف پذیرایی رفتند،به محض ورودشان همه سکوت کردند. محمد اقا گفت: ــ عروس خانم چی شد دهنمونو شیرین کنیم سمانه که از حضور یاسین و محسن و آرش و بقیه خجالت میکشید سرش را پایین انداخت وگفت: ــ هر چی خانوادم بگن اینبار آقا محمود دخالت کرد و گفت: ــ باباجان جواب تو مهمه سمانه احساس می کرد نفس کم آورده،دستانش را با استرس می فشرد،سمیه خانم با خنده گفت: ــ سکوتتو بزاریم پای جواب مثبتت؟ سمانه آرام بله ای گفت،که صدای صلوات در خانه پیچید،نفس عمیقی کشید احساس می کرد بار سنگینی از روی دوشش برداشته شد،با شنیدن صدای آرام کمیل با تعجب سرش را پرخاند: ــ امشب مطمِنم از گردن درد نمیتونید بخوابید سمانه دوباره سرش راپایین انداخت و آرام خندید. ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری --------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram
💌 رشد مادران در گرو فرزندآوری #پیام_معنوی #خانه_داری(۷) 🌺 🌺🌺 @masjed_gram
🌺نسل جوان را به جهان رهبری جلوه توحید، علی اکبری 🌺هر که هوای رخ احمد کند در تو تماشای پیمبر کند 💠ولادت باسعادت سرو باغ احمدی، آینه محمدی حضرت #علی_اکبر(ع) و #روز_جوان مبارکباد 🌺 🌸🌺 @masjed_gram
1_59900272.mp3
4.4M
میلاد حضرت علیه السلام 🎵خونه آقا گشته باصفا، اومدن همه آسمونیا 🎤محمد 🌼 🌸🌼 @masjed_gram
#ولادت_حضرت_علی‌اکبر(ع) تصویر زیبا #ویژه_پروفایل #پروفایل 🎉💚| @masjed_gram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
آقاقاسم(مهدی) در همه کارها به خدا توکل می‌کرد. نمازش را در هر شرایطی اول وقت می‌خواند. احترام زیادی به پدر و مادرش می‌گذاشت و هر کاری از دستش بر می‌آمد برایشان انجام می‌داد و هرگز کوتاهی نمی‌کرد. اهل غیبت نبود و اگر کسی در جمعی غیبت می‌کرد، حتماً متذکر می‌شد. مهدی من گوش به فرمان رهبری بود و پشتیبان ولایت فقیه، به طوری که در وصیتنامه‌شان به همه تأکید کرده است که پشتیبان ولایت باشید و از خط ولایت فاصله نگیرید. ایشان آرام و قرار نداشت و آنقدر از شهادتش مطمئن بود که می‌گفت در نماز شبت هر چی از خدا بخواهی می‌دهد. 🕊|🌹 @masjed_gram
⚠️ هشدار مهم رهبر انقلاب: 🚨دشمن دنبال برهم‌زدن آرامش مردم از طریق مضطرب نشان دادن نیروهای مسلح است 🔻رهبر انقلاب، ظهر امروز: 🔸️نیروهای مسلح از «مظاهر و عناصر قدرت ملی» است البته در بسیاری از کشورها حتی در کشورهای مدعی آزادی و حقوق بشر، نیروهای مسلح عنصر اقتدار دیکتاتورها و برخورد با ملتها هستند، همچنان که این روزها نمونه‌ی آن در قضیه شنبه‌های پاریس قابل مشاهده است. 🔹️نیروهای مسلح در منطق اسلام و جمهوری اسلامی، «حصارهایی امن برای ملت» هستند. نیروهای مسلح در زمان جنگ، در مقابل تهاجم دشمن با دانش، تجربه و فداکاری، سینه سپر و آن را منکوب و وادار به عقب نشینی می‌کنند و در زمان صلح نیز با کارآمدی و آمادگی کامل، مایه اطمینان و آرامش خاطر ملت هستند، و به همین دلیل، دشمنان به دنبال بر هم زدن آرامش مردم از طریق مضطرب نشان دادن نیروهای مسلح هستند. ۹۸/۱/۲۸ 📝 @masjed_gram
فکر میکنی زمان نرسیده؟؟ امروز داشتم میرفتم سرکار که دختری رو دیدم که خیلی به خودش رسیده بود👠، از آرایش صورت💋 بگیر تا لاک ناخوناش💅 با خودم گفتم کاش خودش به خودش رحم میکرد و اینجوری نمیامد تو خیابون و زیباییش رو فقط برای خودش بدونه نه برای عرضه به دیگران خلاصه گذشتم و رد شدم🚶 باید خودمو سریع به قبرستون میرسوندم از اون روز چند روزی گذشت حدودا آخر هفته بود ، آره یادمه پنج شنبه ظهر🌅 بود که طبق معمول صدای شیون😫 و گریه از پشت در میومد با اینکه دیگه عادت کرده بودم، ولی انگار برای این یکی همشون یه جور دیگه گریه میکردند، خیلی با سوز بود گریه هاشون😭 در باز شد و من مرده⚰ رو تحویل گرفتم تا بشورمش و غسلش بدم🚿 پارچه رو که از روش کشیدم صحنه ای رو دیدم که ای کاش نمی دیدم همون دختر بود😰 سرو وضعش مثل همون روزش بود بغض عجیبی گرفتم😔 یعنی حالا اون دنیا چه وضعی داره،😨 کاش توبه کرده بود. حالا با این همه لاک و آرایش چیکار باید میکردم، بسم الله گفتم و شروع کردم به پاک کردن ناخوناش، باید با سنگ ‌پا محکم میکشیدم‌ تا پاک ‌بشه. 😔کاش وقتی داشت لاک💅 میزد با خودش فکر میکرد که وقتی برگرده، خودش فرصت میکنه لاکش رو پاک کنه⁉️ یا ممکنه زن غساله پاکش کنه❓ قرارگـــاه‌فرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلـــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
❌نمک نشناس نباش❌ 💠 یه کمی هم، نعمتهایی که خدا بهت داده برای خودت بشمر. ☺️👇باهم ببینیم: 🌴 آیه 11 سوره ضحی 🌴 🕋 و َأَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّث 🌸 ﻭ ﻧﻌﻤﺘﻬﺎﻯ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺕ ﺭﺍ ﺑﺎﺯﮔﻮ ﻛﻦ. ➖➖🚥➖➖🚥➖➖ ✅✅ اگر گرفتار هم هستی، چیزهای دیگه ‌ای که داری پیش خودت بشمر، تا آروم بشی و ﻳﺄﺱ و ناامیدی ازت دور بشه... 📛📛 اگه وضع مالی خوبی نداری، پول نداری، در عوض خدا تن سالم بهت داده، بچّه سالم بهت داده، این خودش یه دنیا ارزش داره. 📣 📣 اگه زیاد ناشکری کنی، یه وقت میبینی، خدا اون چیزهایی هم که داری ازت میگیره، تا قدرشون رو بهتر بدونی. قرارگـــاه‌فرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلـــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_هشتاد_چهار ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ ــ نمیخوام با این حرفام خدایی نکرده بترسونمتون
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ ــ این عالیه سمانه بیا تنت کن ــ بابا بیاید بریم بشینیم یه جا پاهام درد گرفت مژگان به سمتشان آمد و دست سمانه را گرفت و به سمت کافه ای که در پاساژ بود کشاند. ــ کشتید این دخترو خب ،پا نموند براش از بس بردینش اینور و اونور سمانه نگاهی به مژگان انداخت،برعکس خواهرش او همیشه مهربان بود و نگاه هایش رنگ مهربانی و محبت را داشت و مانند نگاه های تحقیر آمیز و غیر دوستانه ی نیلوفر نبود. وارد کافه شدند و دور یکی از میزها نشستند،بعد از چند دقیقه صغری و ثریا هم به جمعشان اضافه شدند،سه ساعتی می شد برای خرید عقد چهارتایی به بازار آمده بودند،اما هنوز خریدی نکرده بودند. سمانه نگاهی به آن ها انداخت که در حال بحث در مورد لباس هایی که دیده اند،بودند،با صدای گوشی صغری سکوت کردند،صغری با دیدن شماره کمیل گفت: ــ وای کمیله،فک کنم الان میخواد بیاد برید حلقه انتخاب کنید مژگان با ناراحتی گفت: ــ دیدید اینقدر لفتش دادیم تا کمیل اومد سمانه که از فکر اینکه تنهایی با کمیل برای خرید برود شرم زده می شد،گفت: ــ خب باهم میریم دیگه خرید ،هم حلقه هم لباس با اخم کردن هر سه ساکت شد. ــ دیگه چی؟میخوای با شوهرت بری حلقه بخری بعد من با مژگان و صغری دنبالت اومدیم برا چی؟ ــ ثریا چه اشکالی داره آخه؟ صغری که برای صحبت با کمیل کمی از آن ها دور شده بود ،روی صندلی نشست: ــ خانما کمیل اومده آدرس دادم الان میاد سمانه با استرس به ثریا نگاه کرد،ثریا با لبخند دستان سرد سمانه را در دست گرفت وآرام گفت: ــ آروم عزیزم دلم،چیزی نیست داری با شوهرت میری خرید حلقه ــ نمیدونم چرا استرس گرفتم ــ عادیه همه اینطورن،بعدشم کمیله ها ترس نداره،همون کمیلی که بیشتر وقتا کلی مورد عنایت قرارش میدادی یادت نرفته که و چشمکی برایش زد،سمانه با حرص مشت آرامی به او زد: ــ یادم ننداز ثریا ثریا خندید وگفت: ــ شوخی کردم گلی میخواستم حال و هوات عوض بشه ،الانم یکم بخند قیافت اینهو میت شده با صدای مردانه ای هر چهار نفر به سمت صدا برگشتند. سمانه نگاهش را از بوت های مشکی و اور کت بلند مشکی بالا گرفت و نگاهش به کمیل رسید که او را نگاه می کرد با ضربه ای که ثریا به پایش زد به خودش آمد و و آرام سلام کرد. ــ ببخشید مزاحم جمعتون شدم اما گفتید ساعت۸خریدتون تموم میشه همه به هم نگاه کردند و ریز خندیدند،ثریا خنده اش را جمع کرد و گفت: ــ نه آقا کمیل ،از عصر تا الان اینقدر اینور و اونور چرخیدیم فقط خانمتو گیج کردیم ،والا هیچ نخریدیم ــ جدی میگید؟اگه میدونستم خانممو نمیدادم دستتون از لفظ خانمم که کمیل با آن سمانه را مورد خطاب قرار داد،لرزی بر قلب سمانه انداخت. ــ خب پس ما میریم خرید حلقه ،شما هستید ثریا خانم؟ ــ بله هستیم ماهم باید بریم خرید بعدا میبینیمتون با اشاره ی ثریا از جا بلند شدند و خداحافظیه سریعی با سمانه کردند و در عرض یک دقیقه از کافه خارج شدند. ــ بریم سمانه خانم سمانه لبانش را که از استرس خشک شده بودند را تر کرد وآرام لب زد : ــ بله از روی صندلی بلند شد و همراه کمیل از کافه خارج شدند،اول به سمت مغازه ای در همان پاساژ رفتند،فروشنده دوست کمیل بود و از آن ها به خوبی استقبال کرد و بهترین حلقه ها را برایشان آورد ،سمانه و کمیل هر دو سختگیری نکردند و سریع انتخابشان را کردند،موقع حساب کردن حلقه ها ،سمانه کارتش را از کیف در آورد که با چشم غره ای که کمیل برایش رفت،دستش در مسیر خشک شد،کمیل سریع هر دو حلقه را حساب کرد و از مغازه خارج شدند. ــ آقا کمیل کمیل ایستاد و به سمانه نگاهی انداخت و گفت: ــ جانم سمانه به رسم این چند روز سریع سرش را پایین انداخت تا گونه های گر گرفته اش را از کمیل پنهان کند،کمیل سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد که موفق شد. ــ چیزی میخواستید بگید؟ ــ آها اره،حلقه ی شما رو مـ... کمیل نگذاشت سمانه ادامه بدهد ا با اخم گفت: ــ وقتی با من هستید حق ندارید دست تو جیبتون بکنید،اینو گفتم که تا آخر عمر که باهم هستیم فراموش نکنید ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری --------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram
🌹امام علی علیه السلام: هركه از نصيحت سر پيچد، هلاك گردد مَن خالَفَ النُّصحَ هَلَكَ 📚غررالحکم، حدیث7743 🌺 🍃🌺 @masjed_gram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ادعای عجیب روحانی : احیای دریاچه ارومیه یکی از افتخارات دولت است😳 که به معنی نجات زندگی 15 میلیون از جمعیت کشور است. ✍علت نجات دریاچه ارومیه بارانهای بیسابقه چندماه اخیر بود ،حال که دولت نجات دریاچه ارومیه را کار خود میداند پس باید طبق همین منطق جاری شدن گسترده در چند استان و خسارات بیسابقه به مردم را هم بصورت ۱۰۰ درصد به دولت نسبت داد 🆘 @masjed_gram
#احکام 💠مسح سر با وجود تافت مو... ✍نظر آیت الله خامنه ای ✨ ✨✨ @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
هروقت می گفت دعا کن شهید بشم به به شوخی می گفتم تو جوونی اجازه بده اول من شهید بشم. [😄☝️] می گفت نه دیگه کاری تو این دنیا ندارم کمی نگران علی فرزند یک و نیم ساله خود هستم که آن هم فدای سر اهل بیت و حضرت آقا ... |😍| می گفت همه عشقم اینکه آقا شاد باشه {💗} رفت 😭 و وقتی وصیت نامه اش📜 باز شد دیدیم در آن نوشته همه دنیا را با یک لبخند سید علی خامنه ای عوض نمیکنم✍ 🕊|🌹 @masjed_gram
از عشق تو رهـــــــــبرا، نمردن ظلم است در گوشهٔ خانه جان سپردن، ظلم است من مُقـــلِد فاطـــــــــمهٔ زهـــــــــــرايم در راه تو يڪ سيلی نخوردن، ظلم است #مهربان‌_ترین_پدر_تولدت_مبارک☺️ 🌺 ✨🌺 @masjed_gram
⚠️👇 خطرات هوای نفس را جدی بگیریم با هم ببینیم : 🌺🌸🌺🌸🌺🌸 🌴 سوره یوسف آیه ۵۳ 🌴 🕋 وَمَآ أُبَرِّئُ نَفْسِى إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارةُ بِالسُّوءِ إِلَّا مَا رَحِمَ رَبّى إِنَّ رَبِّى غَفُورٌ رَّحِیمٌ ⚠️⚠️ و من نفس خود را تبرئه نمی کنم، چرا که نفس آدمى بدون شک همواره به بدى امر مى کند، 👌مگر آن که پروردگارم رحم کند 😇 که همانا پروردگار من آمرزنده ى مهربان است. 🌐💠⚜⚜💠🌐 📛📛 دوستان خطر هواى نفس جدّى است، آن را ساده ننگرید. و هرگز خود را به پاکى تبرئه نکنیم.  👌👌 شرط کمال آن است که حتّى اگر همه مردم او را کامل بدانند، او خود را کامل نداند. کلا شهوات نفس:👇 ❌❌ اولا را زایل میکند ، یعنی پایبند را از پای انسانیت باز میکند، مثل اسبی که طنابِ از پایش رها شود، و طغیان کند، ❌❌ دوما را کور ،که نه راه را ببیند، نه نشانه های راه را، و نه هدف را، ❌❌ و سوما را هم کَر میکند ، که صدای الهام و حکمت را نشنود، 👈 مگر خدا رحم کند 👉 ⚠️⚠️ پس مواظب خطرات هوای نفس باشیم تا عقل مان زایل و چشم مان کور و گوش مان کر نشود، که میشویم... 🔔🔔 امروز بیاییم، و در دریای غفران پروردگار متلاطم ، یک استغفار کنیم ،شاید پروردگار رحم فرماید... خدایا ما را ببخش و هدایت بفرما، قرارگـــاه‌فرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_هشتاد_پنج ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ ــ این عالیه سمانه بیا تنت کن ــ بابا بیاید بر
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ تاثیر صحبت کمیل انقدر زیاد بود که دیگر سمانه لب به اعتراض باز نکرد. با صدای گوشی کمیل نگاهش از سمانه گرفت و جواب داد ــ الو زنداداش ــ..... ــ خب صبر کنید بیام برسونمتون ــ ... ــ مطمئنید محسن میاد؟ ــ ... ــ دستتون درد نکنه،علی یارتون تماس را قطع کرد و گوشی را در جیب اور کتش گذاشت. ــ چیزی شده؟ ــ نه زنداداش بود،گفت خریداشون تموم شده،ثریا خانم زنگ زده به محسن بیاد دنبالشون سمانه دستانش را مشت کرد و در دل کلی غر به جان آن سه نفر زدکه می دانستند از تنها ماندن با کمیل شرم می کرد اما او را تنها گذاشتند. ــ سمانه خانم ــ بله ــ بریم خرید لباس؟نه من نه شما لباس نخریدیم ــ نه ممنون من فردا با دخترا میام کمیل اخمی کرد و گفت: ــ چرا دوست ندارید با من خرید کنید؟ ــ من همچین حرفی نزدم،فقط اینکه شما نمیزارید خریدامو حساب کنم اینجوری راحت نیستم کمیل خندید و گفت: ــ باشه هر کی خودش خیرداشو حساب میکنه.خوبه؟ ــ خوبه در پاساژ قدم می زدند و به لباس ها نگاهی می انداختند،کمیل بیشتر از اینکه حواسش به لباس ها باشد،مواظب سمانه بود که در شلوغی پاساژ کسی با او برخورد نکند. سمانه به مانتویی اشاره کرد و گفت: ــ این چطوره؟ کمیل تا می خواست جواب بدهد،نگاهش به دو پسری که در مغازه بودند و به سمانه خیره شده بودند ،افتاد. اخمی کرد و گفت: ــ مناسب مراسم نیست سمانه که متوجه نگاه های خشمگین کمیل با آن دو پسر شد حرفی نزد، و به بقیه ویترین ها نگاهی انداخت. سمانه نگاهی به مغازه ی نسبتا بزرگی انداخت ،نگاهی به مغازه انداخت همه چیز سفید بود،حدس می زد که مغازه مخصوص لباس های مراسم عروسی و عقد باشد. ــ بریم اینجا؟ کمیل نگاهی به مغازه انداخت اسمش را زمزمه کرد: ــ ساقدوش،بریم وارد مغازه شدند،سمانه سلامی کرد،دختری که موهایش در صورتش پخش شده بودند،سرش را بالا آورد و سلامی کرد،اما با دیدن سمانه حیرت زده گفت: ــ سمانه تویی؟ ــ وای یاسمن تو اینجا چیکار میکنی در عرض چند ثانیه در آغوش هم فرو رفتند. ــ وای دختر دلم برات تنگ شده ــ منم همینطور،تو اینجا چیکار میکنی؟مگه نرفتی اصفهان یاسمن اهی کشید و گفت: ــ طلاق گرفتم ــ وای چی میگی تو؟ ــ بیخیال دختر تو اینجا چیکار میکنی،این آقا کیه؟ سمانه که حضور کمیل را فراموش کرده بود ،لبخندی زد و گفت : ــ یاسمن دوستم،کمیل نامزدم کمیل خوشبختمی گفت،یاسمن جوابش را داد و دوباره سمانه را در آغوش گرفت. ــ عزیز دلم ،مبارکت باشه، ــ ممنون فدات شم،اومدم برا خرید لباس عقد ــ آخ جون بیا خودم آمادت میکنم دست سمانه را کشید و به طرف رگال های لباس برد،و همچنان با ذوق تعریف می کرد: ــ یادته میگفتیم تورو هچکس نمیگیره میمونی رو دستمون بلند خندید و موهایش را که پریشان بیرون ریخته بودند را مرتب کرد. سمانه را به داخل پرو برد و چند دست لباس به او داد. ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری --------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram