eitaa logo
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
1.2هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
716 ویدیو
38 فایل
⚘️﷽⚘ اینجاییم که به صورت رسمی تمام محتوای معنوی ، سیاسی و... رو براتون قرار بدیم💚 . فقط کافیه روی پیام سنجاق شده بزنید تا کلی آمــوزش هـــــای رایگــــان ببینیــــــــد😍 . 💠 پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/5591463884 |🏻 @aragraphec_sharifi
مشاهده در ایتا
دانلود
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_صد ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ سمانه در آشپزخانه کوچک در حال آماده کردن سوپی بود که م
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ محمد سریع به اتاق برگشت و با دیدن کمیل که با سختی و درد در حال پوشیدن پیراهنش است،به سمتش رفت و گفت: ــ داری چیکار میکنی؟ ــ دایی چرا برگشتی؟برو دنبال سمانه ــ بهش نرسیدم،بعدشم نمیشد تورو تنها بزارم کمیل به سمت در رفت که محمد بازویش را گرفت: ــ کجا داری میری با این زخمت ــ حال من خوبه دایی ــ کمیل بشین استراحت کن خودم میرم کمیل کلافه گفت: ــ دایی من نگران سمانه ام ،اون الان بربرداشت کرده باید بهش بفهمونم قضیه چیه ــ باشه خودم میرم دنبالش ــ یا میزارید بیام بهاتون،یا بدون شما میرم **** کمیل عصبی گوشی را کنار دنده پرت کرد و زیر لب لعنتی گفت. محمد فرمون را چرخاند و نگران نگاهش کرد. ــ آروم باش اینجوری که نمیشه ــ چطور آروم باشم ساعت۱۲شبه ،تنها رفت بیرون از کجا مطمئنید اون عوضیا همون اطراف نبودن محمد خودش هم نگران بود ولی نمی خواست جلوی کمیل چیزی بگوید ،سریع شماره خواهرش را گرفت. ــ الو سلام فرحناز جان،خوبی؟محمود خوبه؟ ــ ...... ــ سلامت باشی ،سلام میرسونن ،میگم سمانه هستش؟هرچقدر زنگ میزنم گوشی اش در دسترس نیست کمیل زیر لب آرام ذکر میگفت و منتظر خبر خوشی از محمد بود. ــ ...... ــ آها خیلی ممنون اجی،پس برگشت بهش بگو بهم زنگ بزنه ــ..... ــ یا علی ،خداحافظ تماس را قطع کرد و نگاه ناراحتش را به کمیل دوخت ،صدای کمیل که از عصبانیت و نگرانی میلرزید د اتاقک ماشین پیچید. ــ حتما اتفاقی براش اتفاقی افتاده ،باید به بچه های گشت خبر بدم ــ آروم باش کمیل،سمانه بچه نیست،حتما یکم دیگه میره خونه ــ پس چرا گوشیشو جواب نمیده؟ ــ الان هم عصبیه هم ناراحت،حرفایی که شنید کم چیزی نیستند ــ اما من منظورم اونی که فکر میکنه نبود ــ میدونم اما اون الان اینطوری برداشت کرده ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری --------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram
💌 مراقب همیشگی #پیام_معنوی 🌺 🌺🌺 @masjed_gram
🌹پیامبر اڪرم صلي اللہ علیہ و آلہ وسلم مي‌فرمایند: 💠مَڹْ فَرَّحَہُ (وَلَدَهُ) فَرَّحَہُ اللّہ ُ يَوْمَالْقيامَةِ💠 🍃🌺آڹ ڪس ڪہ فرزند خود را شـ❤️ـاد ڪند خداوند او را در قیامت مسرور مي‌نماید...🌺🍃 📚ڪافي، ج ۶، ص ۴۹ 🌺 🍃🌺 @masjed_gram
#احکام 💠کسانیکه روزه بر آنها واجب نیست ✨ ✨✨ @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
زغال ها گل انداختہ بود ؛ جوجہ ها توی آبلیمو و پیاز و زعفران حسابی قوام گرفتہ بود .😊 تا آمدم سیخ ها را بگذارم روی منقل ، سروڪله اش پیدا شد ؛ من زودتر نماز خوانده بودم ڪه نهار رو روبہ راه ڪنم . پرسید : داری چیڪار میڪنی ؟ گفتم : میبینی ڪه می خواهم برای نهار جوجہ بزنیم ! 😀 -گفت : با این دود و دمی ڪه راه می اندازی اگہ یہ بچہ دلش خواست چی ؟ اگه یہ زن حاملہ هوس ڪرد چی ؟!😒 مجبورمان ڪرد با دل گرسنہ بند و بساط را جمع ڪنیم و برویم جای خلوط تر .😌 یڪ پارڪ جنگلی پیدا ڪردیم ، تڪ و توڪ گوشه ڪنار فرش انداختہ بودند برای استراحت . ڪسب تڪلیف ڪردیم ڪه (آقا محسن اینجا مورد تأییده ؟)‌ 😉 با اجازه اش همان جا تراق ڪردیم دور از چشم بقیہ .☺️ 🕊|🌹 @masjed_gram
⚠️ 💍کدام مرد قصد با شما را دارد؟ 1. شما را به خانواده خود معرفی میکند. 2. برای رابطه وقت و انرژی میگذارد. 3. شرایط و محدودیتهای شما بعنوان یک دختر را می پذیرد. 4. مدام راجع به مسائل جنسی صحبت نمیکند. 5. به دنبال ارتقاء شرایط خود از نظر شغلی - تحصیلی- خدمت سربازی میباشد. 6. برای ازدواج با شما شتاب میکند. 7. با شما صادق است. 8. همه روشهای شناخت را در اختیار شما می گذارد. 9. با شما درد و دل می کند. 10. از خودش و افكار و مسائل زندگيش ميگويد. 11. در خصوص خانواده شما سوال زیاد میپرسد. 12. سعی در شناخت بیشتر شما دارد. 13. برای شما وقت میگذارد. 🌷❤️🍃🌹🍃❤️🌷 💍 @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
#پرسش_پاسخ #فواید_بدحجابی 👇🏻🌸👇🏻🌸
چه فوایدی داره⁉️ 🌸وقتی بی میشیم جذاب تریم و بیشتر مورد تحسین دیگران قرار میگیریم👏👏 🌼طبیعیه که خودمون هم از این جذابیت لذت میبریم☺️ حالا سعی کنید به این سوال فکر کنین و پاسخ قانع کننده ای بدین. زیبایی چیست؟ معیار آن چیست؟ چه کسی آن را تعیین میکند؟ 🎓دکتر کریستین نورتراپ اینطور میگن: (اگر قرار باشه مرتب با معیار های پیشنهاد شده از طرف مردم خودمون رو مورد قضاوت قرار بدیم٬ تمام مدت با جسممون در حال ستیزیم.)😨 ✍دکتر ناتلی نویسنده کانادایی میگه: (اینکه اجتماع ما برای ظاهر خوب و جذاب چنین ارزش بالایی قائله، یک ناهنجاریه. چونکه هیچ کدوم از این دو، معیار ارزش های واقعی نیستند.🚫 انسانهای زشت و فاقد جذابیت هم می تونند محبوب باشند.)(۱) 🌷شما به عنوان یک بانوی زیبا تو نگاه اول این حق و دارین که از زیبایی خودتون بهره ببرین، شما به وسیله آرایش خودتون رو زیباتر از اونچه هستین نشون میدین و مورد قرار میگیرین. ❌آیا میدونین با کردن خودتون، هر لحظه در حال تبلیغ خودتون هستید که افرادی خاص شما رو انتخاب کنند❓(۲) 📕منبع۱👈استانداردی زیبایی ص ۸۳ 📗منبع ۲👈 http://www.bahejab.com/2424/بی-حجابی-هم-فایده-هایی-دارد/ قرارگـــاه‌فرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
🌸👇به آیه زیر دقت کنید لطفا: 🕋تَذْهَلُ كُلُّ مُرْضِعَةٍ عَمَّا أَرْضَعَتْ وَ تَضَعُ كُلُّ ذاتِ حَمْلٍ حَمْلَها وَ تَرَى النَّاسَ سُكارى‌ وَ ما هُمْ بِسُكارى(حج/2)‌  ⛔️📛 حادثه رستاخیز چنان وحشتناک و عظیم است که نه عقلی میماند؛ و نه عاطفه ای؛ 🔹مادران از هول و هراس فراموش میکنند اطفال شیرخوارشان را؛ 🔹زن حامله ای نیست مگر اینکه سقط میکند از وحشت این ساعت خلایق را؛ 🔹گیج و مست میبینی ولی مست شراب نیستند که سراپا هول و هراسند 😱 حالا راه نجات چیه!!! ☺️👇باهم ببینیم: 🕋يا أَيُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمْ إِنَّ زَلْزَلَةَ السَّاعَةِ شَيْ‌ءٌ عَظِيمٌ (حج/1) 🔹اى مردم! از پروردگارتان پروا كنيد، كه همانا زلزله‌ى قيامت، حادثه‌اى بزرگ و هولناك است. 🌺🌺دوستان خدا راه نجات از خطرهاى قيامت را تقوا میدونه 🔔🔔 اما تو آیه بعدی میگه که اگر افسار و فرمانمان را بسپریم به دست این شیطان ملعون، بی بروبرگرد راهیمان میکند سمت بیغوله و بیراهه و دست از سرمان برنخواهد داشت تا اینکه سرازیر قعر جهنم کند.👇 🕋كُتِبَ عَلَيْهِ أَنَّهُ مَنْ تَوَلَّاهُ فَأَنَّهُ يُضِلُّهُ وَ يَهْدِيهِ إِلى‌ عَذابِ السَّعِيرِ (حج/4) 🔹بر شيطان مقرّر شد كه هر كس ولايت او را بپذيرد، قطعاً او را گمراه مى‌كند و به آتش سوزانش مى‌كشاند. قرارگـــاه‌فرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلـــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_صد_یک ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ محمد سریع به اتاق برگشت و با دیدن کمیل که با سختی و
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ ساعت یک بامداد بود و کمیل و محمد همچنان در خیابان ها میچرخیدند. محمد نگران کمیل بود،زخمش کمی خونریزی کرده بود اما حاضر نبود که برود و پانسمانش را عوض کند. کمیل خم شد و سرش را بین دستانش گرفت و محکم فشرد،تا شایدکمی از سر دردش کم شود. ــ دایی زنگ بزن به خاله ببین سمانه نیومده ؟ ــ نمیخوام نگران بشن ــ دایی اگه سمانه تا الان نیومده حتما به من رنگ میزدن چون سمانه بهشون گفته که با منه،مگه خاله اینو بهتون نگفت؟ محمد سریع شماره خواهرش را گرفت،که بعد از چند تا بوق آزاد صداب خوابالود فرحناز خانم در گوشی پیچید ــ الو ــ سلام ،ببخشید بیدارت کردم فرحناز،سمانه برگشت؟ ــ آره داداش بعد اینکه زنگ زدی به ربع ساعت اومد،من بهش گفتم زنگ بزنه،زنگ نزد؟ محمد نفس راحتی کشید و دستش را روی شانه ی کمیل گذاشت و فشرد: ــ اشکال نداره شاید خسته بود ــ اره وقتی اومد چشماش سرخ بودند از گریه،فک کنم با کمیل بحثش شده بود ــ خب پس فردا بهاش حرف میزنم،شب بخیر محمد سریع خداحافظی کرد و روبه کمیل گفت: ــ درست حدس زدی،خونه است ــ خدایا شکرت با ناراحتی گفت: ــ خاله نگفت حالش چطوره؟ محمد نمی خواست به او دروغ بگوید برای همین حقیقت را گفت: ــ گفت حالش خوب نبود،چشماش از گریه سرخ بودند،حدس میزنن که با تو بحثش شده ــ نباید سمانه رو وارد این بازی می کردم نباید این کارو میکردم و مشتی بر زانویش نشاند. *** ــ خسته نباشید سمانه بی حوصله وسایلش را جمع کرد و از کلاس بیرون رفت،نگاهی به ساعت انداخت،ساعت۱۱ صبح بود،و کلاس بعدیش نیم ساعت دیگه شروع می شد،حوصله صحبت های استاد را نداشت ،با این ذهن درگیر هم نمی توانست چیزی یاد بگیرد،کیف را روی شانه اش درست کرد و از دانشگاه خارج شد. چشمانش درد میکردند،گریه های دیشب اثرات خودشون را کم کم داشتن نشان می دادند،احساس می کرد زخم عمیقی بر قلبش نشست،حرف های کمیل برایش خیلی سنگین بود. با صدای بوق بلند ماشین،سرش را بلند کرد،وسط جاده بود ،خودش هم نمی دونست کی به وسط جاده رسیده بود،خیره به ماشینی که به سمتش می امد بود پاهایش خشک شده بودند و نمی توانست از جایش تکان بخورد. باکشیدن بازویش از جاده کنار رفت و صدای ماشین با بوق کشیده و وحشتانکی در گوشش پیچید. سرش را بلند کردتا صاحب دست مردانه ای که محکم بازویش را گرفته ببینید. با دیدن شخص روبه رویش با عصبانیت گفت: ــ تو .. تو اینجا چیکار میکنی؟ ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری --------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_صد_دو ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ ساعت یک بامداد بود و کمیل و محمد همچنان در خیابان ها
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ کمیل با چشمان نگران و ترسیده اش به سمانه نگاه کرد و غرید: ــ حواست کجاست؟وسط جاده مگه جای قدم زدنه،اگه دیر میرسیدم میزد بهت ــ منت سر من نزار ،میخواستی نیای جلو میزاشتی ماشین زیرم میکرد از دستت راحت میشدم کمیل سعی کرد آرامش خود را حفظ کند ،آرام گفت: ــ سمانه جان میخوام بهات حرف بزنم سمانه عصبی بازویش را از دست کمیل کشید : ــ من با تو حرفی ندارم نگاهی به چشمان سرخ کمیل پ کمیل غرید: سمانه تمومش کن ــ منم دارم همینکارو میکنم کمیل نگاهی به اطراف انداخت ،اطرافشان شلوغ بود و نمی توانست اینجا با سمانه صحبت کند. ـــ بیا بریم یه جا با هم صحبت کنیم ــ گفتم که من با تو دیگه جایی نمیرم، کمیل مچ دستش را محکم گرفت و فشرد: ــ آخ داری چیکار میکنی کمیل دستش را کشید و به طرف ماشین رفت و سمانه را داخل ماشین هل داد سریع خودش سوار شد و پایش را روی گاز فشرد. سمانه که از و رفتن با قفل ماشین خسته شد کلافه به صندلی تکیه داد. ــ کجا داری میری؟ کمیل حرفی نزد سمانه عصبی به طرفش چرخید و فریاد زد: ــ دارم میگم کجا داری میری؟منو برسون خونه کمیل زیر لب استغفرا... گفت و به رانندگی اش ادامه داد. سمانه سعی کرد در را باز کند،کمیل عصبی گفت: ــ سمانه بشین سرجات سمانه که بی منطق شده بود گفت: ــ نمیخوام ،درو باز کن میخوام پیاده بشم کمیل که سعی می کرد فریاد نزد و مراعات سمانه را بکند،اما لجبازی و بی منطق بودن سمانه خونش را به جوش آورد بود ،فریاد زد: ــ بـــســــه،بشین سرجات،عـــصـــبانیـــم نـــکـــن سمانه که از فریاد کمیل شوکه شده بود،آرام در جایش قرار گرفت. *** با ایستادن ماشین سمانه نگاهی به خانه انداخت،با یادآوری خاطرات آن شب و حرفایی که در این خانه شنیده بود،با چشمان خیس و عصبانیت به طرف کمیل چرخید و گفت: ــ براچی اوردیم اینجا کمیل عصبی غرید: ــ سمانه تمومش کن کمیل از ماشین پیاده شد،سمانه هم به طبع از او از ماشین پیاده شد و به طرف خانه رفتند. ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری --------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram