سلام همراهان عزیزم پیامهای زیباتون رو دریافت کردم تک به تک خوندم و تا جایی که وقتم اجازه میداد جواب دادم لطف و محبت بی نظیرشما رو، امیدوارم تا پایان همچنان پرانرژی همراهیمون کنید و با پیامهاتون راهنمای کار ما باشید
رمان ماهورا روایت واقعی از زندگی دختر ۲۳ ساله هست که نویسنده گوش داده و به تحریر در اورده
(البته تمامی اسامی و مکانها اتفاقیست)
رمان انلاین و بصورت روزانه نگارش و تایپ میشه پس هیچ کجای دیگه کپی نداره و فقط متعلق به کانال ، مذهبی اخلاقی و عاشقانه ی ماهوراست، پس با ما همراه باشید و مایه ی افتخارمون بمونید🌹
@zahram375
ارتباط با ادمین☝️
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_49 #ماهورآ این بار برعکس همیشه سعی کردم
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_50
#ماهورآ
بعد محرمیت امیرحیدر به فاطمه اشاره کرد بیاد تا چیزی بهش بگه کنجکاوی نکردم حتما مشکلی پیش اومده بود چیزی در گوش خواهرش گفت و چند ثانیه بعد فاطمه بلندتر گفت
_ما رسم داریم عروس و داماد بعد از محرمیت برن چند ساعتی بیرون باهمدیگه حرف بزنن اقای سعادت اجازه میفرمایید؟
یا خدا این حرف از کجا اومد یهو چه رسمی بود آخه شاید من علاقه نداشتم چرا با من هماهنگ نکرد امیرحیدر مطمین بودم یه حرف خودساخته بود و اصلا رسمی در کار نبود چون خانم ایزدی هم تعجب کرده بود
امید بسته بودم به دهان بابا که بگه نه و خلاصم کنه از این مخمصه ولی بازهم ترازو به سمت منفعت امیرحیدر سنگینی کرد و بابا جواب داد
_خواهش میکنم
با دست اشاره کرد که قبول کنم مامان هم زیر لب تکرار میکرد
_محرمن دیگه نیاز به اجازه نیست فاطمه جان
مارال کوبید تو پهلوم و ازم خواست بلند شم برم اماده شم به اجبار پاشدم رفتم تو اتاق فقط چادرمو با چادر مشکی عوض کردم برگشتم
_من آماده ام
خانم ایزدی از دور هم قربون صدقه ی قد و بالای امیرحیدر میرفت و با ذوق به من نگاه میکرد
امیرحیدر تندی بلند شد و رو به پدرش و بابا اجازه خواست و بعد کلید ماشینشو تو دستش تکون داد و گفت
_با اجازتون فعلا
زیر لب خداحافظی کردم و پشت سرش رفتم بیرون جلوی در هال خم شد کفشاشو بپوشه رفتم سمت جاکفشی فلزی درب و داغون جلوی در با خجالت کفشمو برداشتم و قبل از اینکه امیرحیدر بلند بشه پوشیدم
قامت راست کرد و نیم نگاهی به چهره ام انداخت
_بفرمایید
چقدر حس خوبی بود ارزش و احترامی که برام قائل میشد لبخند شیرینی روی لبم نقش بست و جلوتر از امیرحیدر راه افتادم سمت در حیاط باز کردم و رفتم بیرون
با دست اشاره کرد سمت ماشینش بعد ریموت زد و از قفل باز کرد منتظر نموندم تا بیشتر از این شرمنده ام کنه و دروباز کنه خودم باز کردم و همزمان با امیر نشستم
_البته الان صاحب اختیار رخش من شمایین من جسارت کردم جاتون نشستم
رخش منظورش به این دویست و شش صندوقدار مدل ۹۰ بود؟ دستمو گذاشتم روی لبهام و خندیدم
استارت زد و همزمان با استارت صدای پخش ماشین وصل شد
نمیدونم چقدر عاشق شهادت بود که هربار توی ماشینش این مداحی تکرار میشد
_منم باید برم اره برم سرم بره نذارم هیچ حرومی طرف حرم بره
صدای پخشو کم کرد بعد از دور زدن کوچه و رفتن به خیابون اصلی گفت
_اگه اجازه نگرفتم ازتون از جهت خودخواهی نبود از جهت مصلحت بود ماهورا .. خانم
بین ماهورا و خانم مکث کرد دوست داشتم نگاهش کنم ولی خجالت مانع میشد
_میخوام ببرمتون یه جا و یه عهد کوچیک باهاتون ببندم
منتظر موندم تا برسیم جایی که قرار بود ماهورای بی مقدار، ارزش بگیره و بهادار بشه برای امیرحیدر مقرب
از شهرخارج شد مسیر رو میشناختم اومده بودم دارالرحمه قبلا میرفت دارالرحمه چه عهدی از من بگیره اصلا اینوقت شب، شب جمعه جای مناسبی بود؟ چه آدم عجیبی بود این بشر
_پیاده شین لطفا
سرمو تکون دادم و رفتم پایین هوا تقریبا سرد بود چادرمو دورم جمع کردم و منتظر موندم تا ماشینو قفل کنه
_سردتونه؟
_نه خیلی
_بریم داخل گرمتره
لبخند زدم و کنارش قدم برداشتم چه پر ابهت گام برمیداشت و با هر قدمی که کنارش برمیداشتم تپسهای قلبم شدیدتر میشد جاذبه ای داشت که میدونستم منبع غیر زمینی داره
رفتیم سمت آرامگاه شهدای مدافع حرم سلام داد و صلواتی فرستاد رفت کنار سومین مزار متوقف شد زانو زد و نشست به تبعیت ازش منم رو به روش نشستم
_رفیقمه دوسال پیش اسمش در اومد رفت و ماه بعد شهید شد میبینید چه بی خریدارم؟
با تعجب نگاهش کردم
_رفیقام رفتن یکی یکی و من جاموندم از قافلشون حالام که پامو بند کردم به عشقی که نمیدونم چجوری جا خوش کرد تو دلم و الهام از خوابی که حضرت زهرا روزیمو ازش داده بود، و دیگه تا چند سال دلم نمیاد شمارو تنها بذارم و برم هرچند که هرچی مصلحت آدم باشه پیش میاد
چرا شب اولی که احساس خوشبختی میکردم چنین حرفایی میزد چرا ته دلمو خالی میکرد
دستشو دراز کرد سمتم و گفت
_دستتونو بدید به من
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_50 #ماهورآ بعد محرمیت امیرحیدر به فاطم
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_51
#ماهورآ
صدای بالا رفتن قلبم رو به وضوح میشنیدم چند بار آب دهانمو قورت دادم و نگاهمو دوختم تو چشم امیرحیدر که منتظر نگاهم میکرد
با تعلل و مکث دستمو بردم سمتش بین راه نگهداشتم لبخند زد و دستشو آوورد نزدیک تر بالاخره گرمای دستش نشست پشت دستم از خجالت چشمامو بستم
_فکر میکردم من خجالتی تر باشم
داشت تلاش میکرد یخ احساسم باز بشه
دستمو گذاشت روی سنگ قبر با آزاد کردن نفسش گفت
_آووردمت اینجا تا عهد ببندیم از امشب تا پایان روزی که کنار همدیگه نفس میکشیم بینمون دروغ نباشه
چشمام داشت از اشک پر و خالی میشد
_گذشته ات رو میذاریم کنار ارتباطی با من نداشته
نگاهم کرد التماس چشماش دلمو لرزوند
_از این به بعد برام مهمه خانم، قول بدیم بهمدیگه آفت زندگی دروغه حتی به مصلحت
سرمو تکون دادم
_عهد بستیم دیگه خانم؟
توکل کردم به خدا و خواستم کمکم کنه تا دیگه غیاث جلوی راهم قرار نگیره
_توکل برخدا
لبخند مطمینی زد و زیر لب فاتحه ای خوند و صلوات فرستاد تمام اون مدت دستمو نگهداشته بود و گرمایی بهم تزریق میکرد که سرمای هوا برام مطبوع تر میشد
_بریم؟
سرمو تکون دادم و بلند شدم شونه به شونه اش راه افتادم سمت ماشین عادت نداشتم به بستن کمربند
_کمربند فراموش نشه خانم
_چه سختگیر
_جون شما برای ما اهمیت داره خانوم
غرق در لذت شدم کمربند رو کشیدم و قفل کردم
پخش ماشین دوباره همون مداحی رو خوند این بار دست برد سمتش و عوضش کرد انقدر عقب جلو کرد که رسید به مولودی زیبایی از رضا نریمانی
_امشب باید شاد باشیم
خندید و صداشو بیشتر کرد
کاش خدا فرج کنه راه غم رو کج کنه
این مجردا رو هم دیگه مزدوج کنه
_البته ما دیگه مجرد نیستیم به امید خدا
فقط میتونستم بخندم و لذت ببرم از مرد مهربون رو به روم
_از فردا فاطمه رو میفرستم باهم برید دنبال مقدمات زنونه ی جشن عروسی به امید خدا روز ولادت حضرت زهرا همه چی مهیا میشه
چه عجله ای بود اخه؟ هرچند که علاقه داشتم قبل از رسیدن غیاث برم از اون محله تا دستش بهم نرسه
از گوشه ی چشم نگاهم کرد
_موافقین؟
لبخند زدم و سعی کردم خودمو خجول نشون بدم تا به این زودی نفهمه چه دختر شر و شیطونی هستم
_بله هر جور صلاحه
_پس دعا کن همون دعاهایی که میری رو به روی گنبد وایمیستی میگی مخلصیم آقا
با تعجب برگشتم به چشمها و لبهای خندونش نگاه کردم
_شما از کجا میدونید؟
_دست کم گرفتین خواهر؟
وقتی گفت خواهر یادم اومد به شبی که جلوی گنبد ایستاده بودم و امیرحیدر پریشون خورد تو سینه ام و بهش خندیدم
_اون شب از کجا فرار میکردین؟
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_51 #ماهورآ صدای بالا رفتن قلبم رو به وض
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_52
#ماهورآ
لبخند روی لبش تلخ شد با ناراحتی گفت
_اجازه بدین تو موقعیتهای بهتر براتون تعریف کنم
کنجکاویم بیشتر شد به روش نیاوردم که من میدونم از سر سفره ی عقد فرار کرده بوده ولی دوست داشتم زودتر بفهمم چه اتفاقی افتاده
ناراحتی و لبخند تلخش نشون میداد که از این اتفاق شوکه شده ولی از کسی مثل امیرحیدر بعید بود که همچنان به شخص قبلی فکر کنه خیلی بعید بود
شیشه ماشین رو کمی کشیدم پایین و هوای تازه تنفس کردم، امیرحیدر با هر گذشته ای، برای من بهترین انتخاب بود و از اینجا تا ته دنیا عاشقش بودم
_سرما نخورید
شیشه رو دادم بالا و آروم گرفتم سرجام از کوچه پس کوچهای پشت شاهچراغ رد شد و رسید جلوی در خونه
ماشین که متوقف شد زودتر پیاده شدم رو به در ماشین از تو شیشه خودمو نگاه کردم تا چادرمو مرتب کنم چشمم خورد به سایه ای پشت ستون چراغ برق وسط کوچه
فکرکردم کسی کمین کرده با ترس برگشتم نگاه کردم چیزی نبود امیرحیدر کارش تموم شد دور زد تا بریم تو خونه
_کلید دارید؟
درحالیکه نگاهمو میچرخوندم وسط کوچه جواب دادم
_نه در بزنیم
شک کرد
_دنبال چیزی میگردید ماهورا خانم؟
لبخند زدم و دستپاچه جواب دادم
_نه نه فکر کردم گربه ست
سرشو تکون داد و با کف دست کوبید روی در خونه
_زنگ بودا
خندید و ردیف دندونهای سفیدش کاملا نمایان شد
_اینجوری کیفش بیشتره
مازیار درو باز کرد با اخم خوش آمد گفت و منتظر نموند تا من وارد شم رفت و امیرحیدر هم چند قدم جلوتر منتظر موند تا درو ببندم
شک کرده بودم به چیزی که تو دلم ولوله به پا کرده بود برگشتم سرکی کشیدم لحظه آخر پشت ستون کلاه لبه دار غیاث رو دیدم
چشمام داشت سیاهی میرفت که امیرحیدر صدام زد
_ماهورا خانم؟
چقدر زیبا صدا میزد تنها کسی بود که تمام اسمم رو کامل بیان میکرد و زیر و رو میکرد دل زیر و روی منو
فورا درو بستم و رفتم تو حیاط سعی کردم لبخند بزنم
_ببخشید اومدم
_نورانی کردین خانوم بفرمایید
دستشو دراز کرد سمت در هال کفشمو از پام کشیدم بیرون و با تعارف و خجالت رفتم داخل
خانم ایزدی با دیدنم دوباره کل زد و نقل پاشید روی سرمون
_چشم بد و دشمن ازتون دور باشه الهی
رفت سمت امیرحیدر و صورتشو بوسید اقای ایزدی با لبخند گفت
_خانم چقدر لوسش میکنی
خانم ایزدی با ناراحتی برگشت سمت شوهرش
_نگو کربلایی امیرحیدر برای من نورچشمیه میدونیکه لوس نمیشه
_والا مامان ما از اول هم حیدرو بیشتر از بقیه دوست داشت انگار ما سر راهی بودیم
دوباره غرش امیرحیدرو شنیدم که گفت "اسمو نشکون"
همزمان مامان جواب داد
_خدا نکنه دخترم هر گلی بویی داره
فاطمه چشماشو لوچ کرد و جواب داد
_بله امیرحیدر بوی گل محمدی میده
خندیدیم ولی من دل من لرزید از تصور تقابل غیاث و امیرحیدری که شبیه اسمش پر ابهت بود تمام این جمع خاطرخواهش بودن و تودلی همشون بود اگه یه روز همه چی فاش میشد هیچکس حق رو به ماهورا نمیداد و خودش میموند و حوضش بالاخره اون جلسه تموم شد و خانواده ی اقای ایزدی رفتن و گفتن به زودی برای کارهای جشن برمیگردن انگار با مامان و بابا هم سر اینکه عروسی روز ولادت حضرت زهرا باشه، به توافق رسیده بودند
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_52 #ماهورآ لبخند روی لبش تلخ شد با نارا
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_53
#ماهورآ
اخرشب فاطمه خانم برام پیام داد که فردا صبح زود اماده باشم امیرحیدر میاد دنبالم بریم آزمایشگاه بدای آزمایش خون
هرچند راضی نبودم و دوست داشتم هرچه زودتر برم با مریم حرف بزنم چون مازیاد بداخلاق شده بود و ناراحتیش به جا بود من خواهر بزرگتر بودم نباید فراموش میکردم کارشو ولی مجبور بودم قبول کنم و حرف زدن با مریم رو بذارم برای روزهای بعد
گوشیمو تنظیم کرده بودم برای وقت اذان صبح که دیگه بعدش نخوابم
چشمام میسوخت چون شب قبل دیر خوابیده بودم بلند شدم وضو گرفتم و رفتم پشت پرده دو رکعت نمازمو که خوندم دلم نیومد از سجاده ام دل بکنم همونجا دراز کشیدم و تسبیحمو گرفتم توی دستم شروع کردم به صلوات فرستادن
چند دقیقه ای گذشت با صدای لرزش گوشیم دستمو دراز کردم سمت میز خیاطی برش داشتم حتما از طرف امیرحیدر بود دیگه پیامو باز کردم نوشته بود
"مبارکت باشه عروس قصه غیاث بیکار نمیمونه"
ضربان قلبم بالا رفت میدونستم بیکار نمیمونه ولی من توکلم به خدا بود و حضرت زهرا نباید خودمو میباختم
_ماهورا بیداری؟
نیم خیز شدم
_اره مامان نمازمو خوندم
_قبول باشه مادر کم کم اماده شو باید بری ازمایشگاه
چشمی گفتم و سجاده ام رو جمع کردم بلند شدم رفتم تو اتاق مارال که دراز به دراز افتاده بود کف اتاق و خوابه خواب بود خنده ام گرفته بود از تصور اینکه امیرحسین تو این حالت ببینتش حتما فرار میکرد
مانتوی مشکی رنگ و شلوار جین آبی برداشتم پشت حائلی که درست کرده بودیم برای عوض کردن لباسامون؛ پوشیدم و برگشتم جلوی آینه مرطوب کننده زدن به دستام و برق لب صورتی هم کشیدم روی لبهام و شال آبی رنگی برداشتم و پوشیدم بسم الله گفتم و چادرمو ردی سرم تنظیم کردم مارال تکون خورد و دوباره خوابید بدون سر و صدا رفتم بیرون
بابا و مازیار هنوز خواب بودن مامان زرین هم داشت میرفت سمت در حیاط حتما امیرحیدر رسیده بود
کفشامو پوشیدم پشت سرش رفتم بیرون صداشون میومد
_صبح بخیر عزیزدلم ماهورا داره میاد اماده است مادر
مامان کی وقت کرد انقدر صمیمی باشه نمیدونم چه جاذبه ای داشت که همه رو سمت خودش میکشید
_سلام
با صدای من سرشو اوورد بالا چشمای قرمزش نشون از بیخوابی دیشبش بود
_سلام صبح بخیر
لبخند زدم جوابی ندادم مامان با عجله گفت
_برید مادر میترسم دیر برسید برید خدا بهمراهتون
از مامان خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم عطر گل نرگس تمام فضای ماشینو پر کرده بود برگشتم سمت صندلی عقب دسته گل نرگس رو که دیدم فهمیدم بو از کجا میاد
_قابلی نداره
فهمید دارم گلهارو نگاه میکنم لبخند زدم و جواب دادم
_صاحبش قابل داره
ابروهاشو برد بالا و سکوت کرد تیپش همیشه ساده بود و مرتب شلوار پارچه ای خاکستری پوشیده بود پیراهن مردونه ای آستین دار آبی آسمونی که ناخوداگاه با من ست شده بود موهاشم همیشه مرتب شده رو به بالا بود با ته ریش زیبایی که پوست سفید و چشمهای مشکیش میومد
_وقت زیاده حاج خانم
خجالت کشیدم سه ساعته زل زدم بهش و کوتاه هم نمیومدم تمام اجزا صورتشو آنالیز کرده بودم خندید و گفت
_میدونستی خجالت کشیدن چقدر یه خانم رو جذاب میکنه؟
آخ اگه میفهمید من چقدر خجالت نکشیدم و کارهایی کردم که هیچوقت باورم نمیشه ماهورا سعادت اون کارا رو کرده باشه؛ حتما سکته میزد
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜