ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_51 #ماهورآ صدای بالا رفتن قلبم رو به وض
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_52
#ماهورآ
لبخند روی لبش تلخ شد با ناراحتی گفت
_اجازه بدین تو موقعیتهای بهتر براتون تعریف کنم
کنجکاویم بیشتر شد به روش نیاوردم که من میدونم از سر سفره ی عقد فرار کرده بوده ولی دوست داشتم زودتر بفهمم چه اتفاقی افتاده
ناراحتی و لبخند تلخش نشون میداد که از این اتفاق شوکه شده ولی از کسی مثل امیرحیدر بعید بود که همچنان به شخص قبلی فکر کنه خیلی بعید بود
شیشه ماشین رو کمی کشیدم پایین و هوای تازه تنفس کردم، امیرحیدر با هر گذشته ای، برای من بهترین انتخاب بود و از اینجا تا ته دنیا عاشقش بودم
_سرما نخورید
شیشه رو دادم بالا و آروم گرفتم سرجام از کوچه پس کوچهای پشت شاهچراغ رد شد و رسید جلوی در خونه
ماشین که متوقف شد زودتر پیاده شدم رو به در ماشین از تو شیشه خودمو نگاه کردم تا چادرمو مرتب کنم چشمم خورد به سایه ای پشت ستون چراغ برق وسط کوچه
فکرکردم کسی کمین کرده با ترس برگشتم نگاه کردم چیزی نبود امیرحیدر کارش تموم شد دور زد تا بریم تو خونه
_کلید دارید؟
درحالیکه نگاهمو میچرخوندم وسط کوچه جواب دادم
_نه در بزنیم
شک کرد
_دنبال چیزی میگردید ماهورا خانم؟
لبخند زدم و دستپاچه جواب دادم
_نه نه فکر کردم گربه ست
سرشو تکون داد و با کف دست کوبید روی در خونه
_زنگ بودا
خندید و ردیف دندونهای سفیدش کاملا نمایان شد
_اینجوری کیفش بیشتره
مازیار درو باز کرد با اخم خوش آمد گفت و منتظر نموند تا من وارد شم رفت و امیرحیدر هم چند قدم جلوتر منتظر موند تا درو ببندم
شک کرده بودم به چیزی که تو دلم ولوله به پا کرده بود برگشتم سرکی کشیدم لحظه آخر پشت ستون کلاه لبه دار غیاث رو دیدم
چشمام داشت سیاهی میرفت که امیرحیدر صدام زد
_ماهورا خانم؟
چقدر زیبا صدا میزد تنها کسی بود که تمام اسمم رو کامل بیان میکرد و زیر و رو میکرد دل زیر و روی منو
فورا درو بستم و رفتم تو حیاط سعی کردم لبخند بزنم
_ببخشید اومدم
_نورانی کردین خانوم بفرمایید
دستشو دراز کرد سمت در هال کفشمو از پام کشیدم بیرون و با تعارف و خجالت رفتم داخل
خانم ایزدی با دیدنم دوباره کل زد و نقل پاشید روی سرمون
_چشم بد و دشمن ازتون دور باشه الهی
رفت سمت امیرحیدر و صورتشو بوسید اقای ایزدی با لبخند گفت
_خانم چقدر لوسش میکنی
خانم ایزدی با ناراحتی برگشت سمت شوهرش
_نگو کربلایی امیرحیدر برای من نورچشمیه میدونیکه لوس نمیشه
_والا مامان ما از اول هم حیدرو بیشتر از بقیه دوست داشت انگار ما سر راهی بودیم
دوباره غرش امیرحیدرو شنیدم که گفت "اسمو نشکون"
همزمان مامان جواب داد
_خدا نکنه دخترم هر گلی بویی داره
فاطمه چشماشو لوچ کرد و جواب داد
_بله امیرحیدر بوی گل محمدی میده
خندیدیم ولی من دل من لرزید از تصور تقابل غیاث و امیرحیدری که شبیه اسمش پر ابهت بود تمام این جمع خاطرخواهش بودن و تودلی همشون بود اگه یه روز همه چی فاش میشد هیچکس حق رو به ماهورا نمیداد و خودش میموند و حوضش بالاخره اون جلسه تموم شد و خانواده ی اقای ایزدی رفتن و گفتن به زودی برای کارهای جشن برمیگردن انگار با مامان و بابا هم سر اینکه عروسی روز ولادت حضرت زهرا باشه، به توافق رسیده بودند
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_52 #ماهورآ لبخند روی لبش تلخ شد با نارا
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_53
#ماهورآ
اخرشب فاطمه خانم برام پیام داد که فردا صبح زود اماده باشم امیرحیدر میاد دنبالم بریم آزمایشگاه بدای آزمایش خون
هرچند راضی نبودم و دوست داشتم هرچه زودتر برم با مریم حرف بزنم چون مازیاد بداخلاق شده بود و ناراحتیش به جا بود من خواهر بزرگتر بودم نباید فراموش میکردم کارشو ولی مجبور بودم قبول کنم و حرف زدن با مریم رو بذارم برای روزهای بعد
گوشیمو تنظیم کرده بودم برای وقت اذان صبح که دیگه بعدش نخوابم
چشمام میسوخت چون شب قبل دیر خوابیده بودم بلند شدم وضو گرفتم و رفتم پشت پرده دو رکعت نمازمو که خوندم دلم نیومد از سجاده ام دل بکنم همونجا دراز کشیدم و تسبیحمو گرفتم توی دستم شروع کردم به صلوات فرستادن
چند دقیقه ای گذشت با صدای لرزش گوشیم دستمو دراز کردم سمت میز خیاطی برش داشتم حتما از طرف امیرحیدر بود دیگه پیامو باز کردم نوشته بود
"مبارکت باشه عروس قصه غیاث بیکار نمیمونه"
ضربان قلبم بالا رفت میدونستم بیکار نمیمونه ولی من توکلم به خدا بود و حضرت زهرا نباید خودمو میباختم
_ماهورا بیداری؟
نیم خیز شدم
_اره مامان نمازمو خوندم
_قبول باشه مادر کم کم اماده شو باید بری ازمایشگاه
چشمی گفتم و سجاده ام رو جمع کردم بلند شدم رفتم تو اتاق مارال که دراز به دراز افتاده بود کف اتاق و خوابه خواب بود خنده ام گرفته بود از تصور اینکه امیرحسین تو این حالت ببینتش حتما فرار میکرد
مانتوی مشکی رنگ و شلوار جین آبی برداشتم پشت حائلی که درست کرده بودیم برای عوض کردن لباسامون؛ پوشیدم و برگشتم جلوی آینه مرطوب کننده زدن به دستام و برق لب صورتی هم کشیدم روی لبهام و شال آبی رنگی برداشتم و پوشیدم بسم الله گفتم و چادرمو ردی سرم تنظیم کردم مارال تکون خورد و دوباره خوابید بدون سر و صدا رفتم بیرون
بابا و مازیار هنوز خواب بودن مامان زرین هم داشت میرفت سمت در حیاط حتما امیرحیدر رسیده بود
کفشامو پوشیدم پشت سرش رفتم بیرون صداشون میومد
_صبح بخیر عزیزدلم ماهورا داره میاد اماده است مادر
مامان کی وقت کرد انقدر صمیمی باشه نمیدونم چه جاذبه ای داشت که همه رو سمت خودش میکشید
_سلام
با صدای من سرشو اوورد بالا چشمای قرمزش نشون از بیخوابی دیشبش بود
_سلام صبح بخیر
لبخند زدم جوابی ندادم مامان با عجله گفت
_برید مادر میترسم دیر برسید برید خدا بهمراهتون
از مامان خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم عطر گل نرگس تمام فضای ماشینو پر کرده بود برگشتم سمت صندلی عقب دسته گل نرگس رو که دیدم فهمیدم بو از کجا میاد
_قابلی نداره
فهمید دارم گلهارو نگاه میکنم لبخند زدم و جواب دادم
_صاحبش قابل داره
ابروهاشو برد بالا و سکوت کرد تیپش همیشه ساده بود و مرتب شلوار پارچه ای خاکستری پوشیده بود پیراهن مردونه ای آستین دار آبی آسمونی که ناخوداگاه با من ست شده بود موهاشم همیشه مرتب شده رو به بالا بود با ته ریش زیبایی که پوست سفید و چشمهای مشکیش میومد
_وقت زیاده حاج خانم
خجالت کشیدم سه ساعته زل زدم بهش و کوتاه هم نمیومدم تمام اجزا صورتشو آنالیز کرده بودم خندید و گفت
_میدونستی خجالت کشیدن چقدر یه خانم رو جذاب میکنه؟
آخ اگه میفهمید من چقدر خجالت نکشیدم و کارهایی کردم که هیچوقت باورم نمیشه ماهورا سعادت اون کارا رو کرده باشه؛ حتما سکته میزد
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜