ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_53 #ماهورآ اخرشب فاطمه خانم برام پیام د
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_54
#ماهورآ
جلوی در ازمایشگاه که رسیدیم بسم الله گفت و رفت داخل منم پشت سرش رفتم روی صندلی های کنار پذیرش نشستم تا نوبتمون بشه چند دقیقه بعد اومد صندلی بغل دستیم نشست فیش نوبت رو نشون دادم و گفت
_شماره ۱۸ هستن کسایی که زودتر از ما اومدنا
لبخندی زدم و گفتم
_کم حوصله این؟
نگاهشو سوق داد سمت کفشم
_نه معمولا حوصله ی انجام کارهای واجب رو دارم شغلم ایجاب میکنه با حوصله باشم
نگاهم رفت سمت دختر پسر جوونی که مشخص بود سن کمی داشت خوشحال و ذوق زده تو بغل همدیگه وول میخوردن و پچ پچ میکردن
_جذابیتشون چیه؟
برگشتم سمتش
_جذابیت اون زوج چیه که نگاه شما رو دنبال خودش کشونده ولی امیرحیدر نتونسته؟
شوکه خندیدم
_یعنی چی؟
_واضحه دوست دارم تک تک ثانیه نگاه شما به من باشه
گوشه ی شالمو درست کردم
_یعنی چی آقا امیرحیدر؟ یعنی شما نگاه از من برنمیدارید؟
تکیه زد به صندلی چشماشو نیم بند کرد و زمزمه کرد
_"گفته بودی که چرا محو تماشای منی؟
انقدر محو که یک دم مژه بر هم نزنی
مژه برهم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدن است"
محو تماشای صورت زیباش بودم الانکه محرم بودیم چرا حیا میکردم از نگاه کردن به صورت مهربون و دلنشین مَردم، من تا قیام قیامت قامت بسته بودم به ستون زندگی امیر حیدر شدن؛ باید تک تک لحظه های بودنش، دیدنش، احساس کردنش استفاده میکردم تا یه وقت حسرت لمس نکردنش به دلم نمونه
_غرق شدی خانوم؟
_منم بپرسم گفته بودی که چرا محو تماشای منی؟
خندید جوری که سفیدی دندونهاش به نمایش گذاشته میشد
_نه خانوم متلفت شدیم
پیج آزمایشگاه شماره ی ۱۵ رو اعلام کرد همون زوج بلند شدن و رفتن
_خب الحمدلله جذابیت رو به رو رفع شد
_بدجنس نشین
جدی شد رو کرد سمتم کمر راست کرد و گفت
_نشین و برنمیدارید کم حوصله این نداریم خانوم، من یک نفرم پس یک نفر خطاب میشم
شیرینی کلامش ذوقی میشد که ریشه میدواند زیر پوستم
_شما یک نفرین و همه این
چشماش برق زیبایی زد خیلی زود سرشو انداخت پایین
_من یک نفرم و مقابل شما هیچم
پیج آزمایشگاه اعلام کرد "شماره ی هجده"
هردوهمزمان بلند شدیم و رفتیم سمت اتاقی که خون میگرفتن خانم تخس اخلاقی نشسته بود با دیدنمون گفت
_خانم بشینه اول
با استرس رفتم جلو آستین لباسمو آروم آروم زدم بالا امیرحیدر پشت با من سرگرم دیدن لوله های آزمایش بود
سرنگ رو تو هوا گرفت و تکون داد تا هوا ازش خارج بشه پنبه آغشه به الکل رو روی دستم کشیدو نوچی کرد
_رگت پیدا نمیشه دستتو مشت کن
استرسم بیشتر شد چند بار مشتمو باز و بسته کردم دوباره با پنبه الکی فشار داد بالاخره موفق شد
سوزن رو گرفت روی پوست دستم و فشار داد لحظه اخر چشمامو بستم و آخ ریزی از دهانم خارج شد
امیرحیدر با شتاب برگشت سمتم
_چیشد؟
بانداژ رو از دور دستم باز کرد
_بلند شو آقا بشینه
سختم بود به این زودی بلند شم چشمام سیاهی میرفت
_بلند شو خانم خیلیا تو نوبتن
سعی کردم بلند شم امیرحیدر چندبار اومد نزدیک ولی جا نداشت تا کمکم کنه دوباره برگشت به زور خودمو جمع و جور کردم و رفتم پشت سر اون خانم دست به دیوار ایستادم
_خوبی؟
سرمو تکون دادم
_آقا بیا بشین
_چشم خانم صبر کنید خانمم ضعف داره بخوره زمین کی پاسخگوعه
خانمه غرغر کرد لبخندی به روش زدم
_برو خوبم چیزیم نیست
چشمهاش نگران بود ولی رفت سمت صندلی و تند آستینشو زد بالا خیلی زود رگش پیدا شد و ازش خون گرفت به روی خودش نیاوورد که ممکنه ضعف کرده باشه فورا بلند شد اومد سمتم بدون معطلی دستمو گرفت
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_54 #ماهورآ جلوی در ازمایشگاه که رسیدیم
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_55
#ماهورآ
یه دستم توی دستش بود و دست دیگرش پشت کمرم تا حالا به نزدیکی کنارم نبود و احساسی داشتم شیرین تر از خامه ی عسلی
ضعف و سیاهی چشم رو پس زدم و مزه مزه کردم کردم گرمای کف دستهای سفیدش رو تا رسیدیم به صندلی بیرون از ازمایشگاه و زیر درختهای بید مجنون که برگ ریزون کرده بودن و صدای خش خش زیبایی به گوش میرسید زیر قدمهای محکم امیرحیدر
دوید سمت دکه ی اونور خیابون ولی هربار نگاهش سمت من بود با اشتیاق راه رفتنش رو تمام میکردم که پاهای کشیده و شلوار لی پوشیده ای رو به روم چند ثانیه متوقف شد
در دل التماس کردم تا زودتر بره تا من محبوبم رو بیشتر تماشا کنم ولی صدای بم و خش دار غیاث کوفتم کرد هرچی شیرینی بود
_سایه به سایه دنبالم ماهی
امیرحیدر اومد بیرون نگاهش به چپ و راست خیابون بود و پلاستیک به دست داشت میومد
به التماس افتادم
_برو جون مادرت غیاث
پا به زمین کوبید و بدون جلب توجه رد شد عین سایه ای که اومده بود دلمو یخ کوب کنه و بره
امیرحیدر با نگرانی آبمیوه ای رو به سمتم گرفت و گفت
_بخور حالت بدتر نشه
دستام نیلرزید ولی زیر نگاه کنجکاوش مجالی برای فرار نداشتم
نشست کنارم ابمیوه رو باز کرد گرفت سمت لبهام
_بخور خانم از حال میری
نمیدونست درد من ضعف نیست و ضعف من از خون گرفتن نیست درد من دیدن غیاث تو ثانیه به ثانیه ی زندگیم و بود و ترس حضورش دستامو میلرزوند
نی ابمیوه رو گرفت روی لبهام و اولین هورتی که کشیدم حالم کمی بهتر شد تا ته ابمیوه رو خوردم و چشمامو باز کردم چشمهای شیطون امیرحیدر رو دیدم
_خوبه نمیخواستی خانوم
خندیدم با عصبانیت ساختگی جواب دادم
_ناراضی بودین؟
دست گذاشت روی چشمهاش و گفت
_نوکریم
_نوکری ال الله ان شالله
ذوق زده شد بیشتر از چیزی که فکرشو میکردم خوشحال شدبلند شد
_نتیجه رو فردا باید بگیرم کاری نداریم اینجا
من هم بلند شدم چادرمو مرتب کردم پشت سرش رفتم سوار ماشین شدم
_شمارو میرسونم میرم پایگاه بعد از ناهار میاپ دنبالتون بریم خرید حلقه ها باقی خریدها رو با فاطمه انجام بده من دیگه وقت مرخصی ساعتیم پره
من بیشتر از امیرحیدر و دیگران عجله داشتم برای فرار از غیاث
جلوی پایگاه که رسیدیم گفتم
_من اینجا پیاده میشم یه سر برم خیاط خونه کار دارم
ابروهاشو بالا داد
_گفتین استعفا دادین؟
_اره نمیرم ولی با یکی از بچها کار دارم
_خوشبین نیستم به اون خیاط خونه به دلم نمیشینه
لبخند زدم و پیاده شدم
_کارم یه ربع طول میکشه نگران نباشید
خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خیاط خونه ولی همچنان نگاه سنگینش رو پشت سرم احساس میکردم
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜