eitaa logo
ماهورآ ‌‌..🌙
7.3هزار دنبال‌کننده
765 عکس
24 ویدیو
191 فایل
رمان انلاین ماهورا به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹الهه
مشاهده در ایتا
دانلود
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ شب تا خود صبح بیدار بودم نه امیرعلی رو بغل گرفتم نه توجهی به زهرا داشتم که تو بغل مازیار آروم نمی‌گرفت و پدربزرگش رو میخواست این بچها عادت کرده بودن به خونه ی ایزدی و هیچ جا بجز پیش خودشون آروم نمیشدن مگه میشد اینارو خوابوند تا خود سحر گریه کردن و بهونه گرفتن هرچی آرمان دعوا کرد هرچی مارال دعوا کرد افاقه نداشت من همچنان دراز کشیده بودم توی تخت و چشم دوخته بودم به سقف اتاق تو فکر دستی بودم که دست حیدرو گرفت تو فکر دستی بودم که نشست روی شونه ی حیدر تو فکربچه ای بودم که بچه ی حیدر بود و بچه ی من نبود دم سحر بود کم کم اذان میشد باید میرفتم شاهچراغ اونجا بغضم بهتر وا میشد اونجا حالم آرومتر میشد اونجا تمام غصه هام پر پر میشد عین جن زدها بلند شدم حالا همه ی خونه از خستگی گریه های بچها خواب بودن همه خواب بودن و خیلی راحت وضو گرفتم بدون چادر از خونه رفتم بیرون با اینکه خونه عوض شده بود ولی بازهم نزدیک به حرم بود ترسناک بود اون ساعت ولی بی توجه به افراد کاتن خواب که ممکن بود هرلحظه بلند شن و بهم حمله‌کنن رفتم سمت حرم رسیدم جلوی در چادر سفیدی برداشتم و رفتم داخل همون اول کار همون اول راه همون اول بسم الله غیاث پیداش شد _بهم ریختی چشم گربه ای چونه ام لرزید _غصه نخور ته تهش مال منی با لرزش صدا گفتم _چرا دست از سرم بر نمیداری خیلی راحت و پر جرات گفت _چون دوست دارم با گریه گفتم _یه زن با دوتا بچه رو چجوری دوست داری تو شونه بالا انداخت و جواب داد _مگه برام مهمه این حرفها بی خیالش شدم رفتم داخل حرم کنار ضریح نشستم دقیقا همون جایی که نشسته بودم دو تا تقه خورد به حایل بین و غیاث گفت _دخیل نبند اینجا من بستم حاجت نگرفتم پاشو بیا اینور حیدرت اینجاست دستپاچه شدم ترسیدم حالم بد شد سرمو چسبوندم به ضریح و از ته دل اشک ریختم رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ بلند شدم به امید دیدن امیر حیدر رفتم تو صحن دور خودم دور میخوردم ولی نمیدیدمش تو اون خلوتی حتما نیومده بود بیرون دوباره صدای غیاث طنین انداخت پشت گوشم _دنبالش نگرد رفت تمام امیدم ناامید شد انگار بادم خالی شد برنگشتم سمتش همونجور که بهش پشت کرده بودم آروم آروم از حرم رفتم بیرون رسیدم خیابون اصلی دم ورودی حرم دقیقا همونجایی که برای اولین بار حیدرو دیدم اشفته و پریشون از سفره عقد فرار کرده بود چشمام خورد تو دوتا چشم مشکی به اشک نشسته چقدر دوستش دارم من از دوست داشتن حیدر لبریز بودم نمیتونستم فراموشش کنم یا بندازمش پشت سر و بسپرمش به دست زمان حیدر شوهر من بود تمام دار و ندار من بود من با اون معنای زندگیو فهمیده بودم چجوری میتونستم بذارمش کنار _داری خاطراتتو مرور میکنی؟ غیاث هم پشت سرم بود این بشر همیشه همراه من عین سایه بوده عین ساده کنار من بوده نمیدونم ورا هیچوقت نخواستم بهش زمان بدم وای خدایا این فکرها چی بود میومد تو ذهنم _من باید برم امیرعلی بیدار میشه پا تند کردم سمت مخالف خیابون با صدای کمی بلندی گفتی _خدا هم دوست نداره مال من نباشی چرت میگفت من مال حیدر بودم و مال حیدر هم میموندم غیاث متوهم بود وگرنه اینهمه عاشقی منو میدید و دست بردار میشد چی میشد حیدر هم قد غیاث هوامو داشت همیشه سکوت میکرد و اجازه میداد زمان همه چیو درست کنه چرانمیومد دنبالم فراموشی گرفته ولی به حکم شرع که من زنشم چرا حسی بهمون نداره که باعث بشه به سمت مون کشیده بشه تو همین فکرا بودم که رسیدم خونه بازهم همه خواب بودن بجز آرمان که نشسته بود روی تشکش و با گوشی با کسی چت میکرد به محض دیدنم با صدای آرومی گفت _برو بیرون ببینم غیاث گوشتو میذاره کف دستت یانه همینو گفت و رفت زیر پتو، بیچاره بیدار مونده بودتا من برگردم خونه همینقدر نگران و من از داشتنش خدارو شکر میکردم رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
هدایت شده از ماهورآ ‌‌..🌙
کانال شخصی نویسنده😍👇 https://eitaa.com/joinchat/765722745Cb276bbb72f همراه با معرفی شخصیتهای رمان😍
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ رفتم اتاق مامان دیدم امیر علی تو بغلش خوابه کمی پشت سرش زهرا خواب رفته بود بمیرم برای بچهام که چجوری پر پر اینور اینو افتاده بودن پتو برداشتم انداختم روی زمین خوابیدم عین جنین تو خودم جمع شده بودم و چشمامو روی هم فشار میدادم بلکه خوابم ببره نبرد که نبرد چشمام به سقف بود تا کم کم هوا روشن شد و مامان داشت تکون میخورد تا بیدار شه امیر علی هم با تکون خوردن مامان بیدار شد و شروع کرد به جیغ کشیدم عین جن زدها پریدم برش داشتم گرفتمش تو بغلم پسرکم گشنه بود فورا مادری کردم و شیر بهش دادم مامان هم سرجاش نشست و گفت _تو کی اومدی اینجا آروم گفتم _بعد از نماز بلند شد روسریشو پوشید و گفت _من میرم بیرون تو هم به بچهات برس گناه دارن دیشب تاحالا بال بال میزنن برای خودت اشک تو چشمام جمع شد جوابی ندادم مامان رفت بیرون من موندم و امیر علی روی پام و زهرایی که خواب الود به اغوشم پناه اورد نمیدونم کی و چجوری خوابم برده بود که بعد از بیداری نه زهرا روی پام خوابیده بود و نه امیرعلی کنارم بود وحشت زده بلند شدم رفتم بیرون سرگردون صداشون زدم _زهرا زهرا امیر علی کووو مامان مریم اومد رو به رو بیچاره اونم ترسیده بود _آبجی اینجان نترس پیش مارالن رفتم تو اتاق مارال دیدم هردوشون اروم نشستن و بیصدا بازی میکنن مارال بلند شد و گفت _چرا سراسیمه ای اینجان بچها اوردمشون بیرون یکم بخوابی دستمو گرفتم به در و سعی کردم اروم باشم رفتم صورتمو شستم برگشتم تو هال بابا یه گوشه بود و مامان یه گوشه ی دیگه خبری از مازیار و آرمان نبود مامان زیر چشمی نگاهم کرد و گفت _رفتن دنبال چند تا کار قانونی نگاه کردم سمت مارال که داشت چای میاورد و پرسیدم _چه کاری؟ کمی رنگش عوض شد دروغکی گفت _نمیدونم منکه سر در نمیارم بوی خوبی به دماغم نمیخورد از این موش و گربه بازی رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ صبر کردم تا اومدن اون دوتا ببینم دارن چیکار میکنن بدون خبر من استرس داشتم ناخونمو میجویدم و پریشون بودم مارال با عصبانیت گفت _چته چرا باز داری ناخن میخوری؟ با نگرانی گفتم _میخوام بدونم آرمان و مازیار کجا رفتن بیخیال جواب داد _خودشون میدونن تو چیکار داری میخواستم جوابشو بدم که آیفونو زدن مریم درو باز کرد گفت مازیاره فورا رفتم به استقبالشون مازیار ناراحت بود ولی آرمان حالت جسارت داشت و سینه اش سپر بود بدون سلام پرسید _چرا پریشونی؟ تیز نگاهش کردم _کجا بودین؟ مازیار به آرومی گفت _هیچ جا ابجی تو چرا نگرانی آرمان براق شد _چیو هیچی رفته بودیم پی کارای طلاق تو یه چیزی ته دلم خورد شد انتظارشو نداشتم _کدوم طلاق؟ چرا من بی خبرم آرمان رفت روی مبل نشست و گفت _نیازی به اطلاع تو نبود تصمیم ما بوده به جمع نگاه کردم هیچکس اندازه من شوکه نشده بود خب چرا کسی به من نگفته بود رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
بیدارین پارت بذارم؟👀
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ مگه میتونستم به نبودنم کنار حیدر فکر کنم که حالا تصمیم گرفته بودن طلاقمو ازش بگیرن ندیدن یه سال چه زجری کشیده بودم که انقدر راحت میگفتن طلاق تو _حالا فکر کردی حیدر بشنوه ناراحت میشه؟ آرمان بود که می‌پرسید مازیار جواب داد _اونکه حافظه ای براش نمونده که ناراحت بشه آرمان پوزخند زد و گفت _پس چی میگن ادم بوی عشقش رو از ده کیلومتر میفهمه نیاز به حافظه نداره که باز مازیار گفت _اون بچهای خودشم نمیشناسه آرمان چه انتظارایی داری آرمان بازهم با تمسخر جواب داد _ولی بچه ی اون زنشو که خوب میشناخت چرا داشت ازارم میداد با حرفهاش آرمان نگاهش کردم شونه هاشو انداخت بالا بلند شد همزمان صدای آیفون هم اومد خودش رفت سمت در با اخم گفت _بله نمیدونم چی شنید که جواب داد _دومادشونم انگار ازش پرسید حیدر که جواب داد _نه آرمانم نامزد مارال بعد هم بی هیچ حرفی گوشیو گذاشت مازیار بلند شد سریع از صفحه ایفون نگاه کرد و بلند گفت _چرا با عمه انقد بد حرف زدی مارال فورا از جا بلند شد و گفت _عمه؟ آرمان با بداخلاقی جواب داد _تو چرا هولی؟ مازیار عصبی شد _آرمان سوارمون نشو لطفا رفت سمت در واحد و بعد هم صدای آسانسور که رفت پایین رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
پارت داریم اونم زیاد😍🍃🍃🍃
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ آرمان با عصبانیت رو به مارال گفت _محرم منی دیگه مارال پرسشی و گیج نگاهش کرد _یعنی چی رفت سمتش دستشو گرفت کشید و گفت _یعنی اینکه بپوش بریم بیرون مامان با آرامش گفت _هنوز که معلوم نیست بخوان بیان بالا آرمان با پوزخند گفت _مازیار بی عرضه تر از اینه که اجازه نده حرفا رو نشنید دست مارال رو گرفت و از خونه رفت بیرون مریم اومد کنارم گفت _دیوونه ست این دلم شور میزد شور حیدر شور بچهام نمیدونستم چی درسته چی غلط دوست داشتم برم پیش حیدر هرچند میدونستم چیزیو به یاد نمیاره رفتم کنار مامان با ناله گفتم _حواست به زهرا و امیر هست؟ مامان چشماشو‌ بسته و باز کرد یعنی دلم قرص باشه چادرمو پوشیدم و پشت بند آرمان و مارال رفتم بیرون من نمیتونستم از حیدر دل بکنم دم در رسیدم به مازیار خودمو کشیدم کنار تا مجبور نشم با عمه اینا حرف بزنم همونجور که آرمان حدس زده بود داشتن میرفتن بالا بهتر که از خونه اومدم بیرون رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ اونا رفتن بالا من با عجله از ساختمون رفتم بیرون میدونم غرورم خورد میشد ولی راهی جز بیشتر حرف زدن با حیدر نداشتم اون غریبه نبود پدر بچهام بود و من برای آینده ی خودم و بچهام بهش نیاز داشتم مگر اینکه با خودم میگفت شهید شده و نیست، نیست که نیست تو تاکسی نشسته بودم و بی اختیار اشک می‌ریختم نمیدونم کی برای تاکسی دست بلند کرده بودم و کی سوار شده بودم که حالا جلوی در خونه ی ایزدی بودم مستاصل و نگران داشتم در خونشون رو نگاه میکردم که صدای آشنا و آروم غیاث گفت _پشیمون شدی؟ قلبم تو سینه تکون محکمی خورد از ترس راننده تاکسی غیاث بود من متوجه نشده بودم این ادم چقدر رنگ عوض میکرد بی درنگ از ماشین پیاده شدم و رفتم زنگ در خونشون رو زدم حالا دیگه مطمین شده بودم غیاث هیچ آسیبی به من نمیرسونه برای بقیه ی تخلفاتش هم قانون هست و من هیچ کاره هستم صدای خانم ایزدی بود _بیا داخل ماهورا جان چه خوب که محبتش برگشته بود در باز شد رفتم داخل خونه آروم و با احتیاط دوست نداشتم نگاهم به اون زن بیوفته هرچند اون بیچاره که تقصیری نداشت جلوتر که رفتم امیرحیدر رو کنار گلهای مورد علاقش دیدم برام مهم نبود کی از پشت پنجره منو میبینه رفتم سمت حیدر انگار تو فکر بود تا منو دید جا خورد غریب نگاهم نکرد بیشتر شرمنده بود _دیشب شاهچراغ بودی؟ تعجب کرد _از کجا متوجه شدی؟ شونمو بالا انداختم _احساسم بهم گفت قبلا احساس تو هم اینجوری بود میفهمید من کجام کجا نیستم بغض گلوشو خورد و گفت _منو ببخش با ناله گفتم _چجوری رفتی یه سال نشده با زن و بچه برگشتی نگفتی زن داری بچه داری چشم انتظار داری نگاهم کرد و با ناراحتی گفت _من نمیدونستم اصلا اونجا چیزی دست من نبود پرسیدم _دست کی بود؟ همون لحظه ی صدای اون دختر هم اومد _دست برزگ طایفه رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
داستان الهه و ماهورا‌ تموم نشده ولی متاسفانه نویسنده نیست که بتونه بنویسه و پارت بده..! آن شالله با مساعد شدن شرایط دوباره مینویسن🌹