ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
رفتم اتاق مامان دیدم امیر علی تو بغلش خوابه کمی پشت سرش زهرا خواب رفته بود بمیرم برای بچهام که چجوری پر پر اینور اینو افتاده بودن
پتو برداشتم انداختم روی زمین خوابیدم عین جنین تو خودم جمع شده بودم و چشمامو روی هم فشار میدادم بلکه خوابم ببره نبرد که نبرد چشمام به سقف بود تا کم کم هوا روشن شد و مامان داشت تکون میخورد تا بیدار شه امیر علی هم با تکون خوردن مامان بیدار شد و شروع کرد به جیغ کشیدم
عین جن زدها پریدم برش داشتم گرفتمش تو بغلم پسرکم گشنه بود فورا مادری کردم و شیر بهش دادم مامان هم سرجاش نشست و گفت
_تو کی اومدی اینجا
آروم گفتم
_بعد از نماز
بلند شد روسریشو پوشید و گفت
_من میرم بیرون تو هم به بچهات برس گناه دارن دیشب تاحالا بال بال میزنن برای خودت
اشک تو چشمام جمع شد جوابی ندادم مامان رفت بیرون من موندم و امیر علی روی پام و زهرایی که خواب الود به اغوشم پناه اورد
نمیدونم کی و چجوری خوابم برده بود که بعد از بیداری نه زهرا روی پام خوابیده بود و نه امیرعلی کنارم بود
وحشت زده بلند شدم رفتم بیرون سرگردون صداشون زدم
_زهرا زهرا امیر علی کووو مامان
مریم اومد رو به رو بیچاره اونم ترسیده بود
_آبجی اینجان نترس پیش مارالن
رفتم تو اتاق مارال دیدم هردوشون اروم نشستن و بیصدا بازی میکنن مارال بلند شد و گفت
_چرا سراسیمه ای اینجان بچها اوردمشون بیرون یکم بخوابی
دستمو گرفتم به در و سعی کردم اروم باشم رفتم صورتمو شستم برگشتم تو هال بابا یه گوشه بود و مامان یه گوشه ی دیگه خبری از مازیار و آرمان نبود مامان زیر چشمی نگاهم کرد و گفت
_رفتن دنبال چند تا کار قانونی
نگاه کردم سمت مارال که داشت چای میاورد و پرسیدم
_چه کاری؟
کمی رنگش عوض شد دروغکی گفت
_نمیدونم منکه سر در نمیارم
بوی خوبی به دماغم نمیخورد از این موش و گربه بازی
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
صبر کردم تا اومدن اون دوتا ببینم دارن چیکار میکنن بدون خبر من استرس داشتم ناخونمو میجویدم و پریشون بودم مارال با عصبانیت گفت
_چته چرا باز داری ناخن میخوری؟
با نگرانی گفتم
_میخوام بدونم آرمان و مازیار کجا رفتن
بیخیال جواب داد
_خودشون میدونن تو چیکار داری
میخواستم جوابشو بدم که آیفونو زدن مریم درو باز کرد گفت مازیاره
فورا رفتم به استقبالشون مازیار ناراحت بود ولی آرمان حالت جسارت داشت و سینه اش سپر بود بدون سلام پرسید
_چرا پریشونی؟
تیز نگاهش کردم
_کجا بودین؟
مازیار به آرومی گفت
_هیچ جا ابجی تو چرا نگرانی
آرمان براق شد
_چیو هیچی رفته بودیم پی کارای طلاق تو
یه چیزی ته دلم خورد شد انتظارشو نداشتم
_کدوم طلاق؟ چرا من بی خبرم
آرمان رفت روی مبل نشست و گفت
_نیازی به اطلاع تو نبود تصمیم ما بوده
به جمع نگاه کردم هیچکس اندازه من شوکه نشده بود خب چرا کسی به من نگفته بود
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
مگه میتونستم به نبودنم کنار حیدر فکر کنم که حالا تصمیم گرفته بودن طلاقمو ازش بگیرن ندیدن یه سال چه زجری کشیده بودم که انقدر راحت میگفتن طلاق تو
_حالا فکر کردی حیدر بشنوه ناراحت میشه؟
آرمان بود که میپرسید
مازیار جواب داد
_اونکه حافظه ای براش نمونده که ناراحت بشه
آرمان پوزخند زد و گفت
_پس چی میگن ادم بوی عشقش رو از ده کیلومتر میفهمه نیاز به حافظه نداره که
باز مازیار گفت
_اون بچهای خودشم نمیشناسه آرمان چه انتظارایی داری
آرمان بازهم با تمسخر جواب داد
_ولی بچه ی اون زنشو که خوب میشناخت
چرا داشت ازارم میداد با حرفهاش آرمان نگاهش کردم شونه هاشو انداخت بالا بلند شد همزمان صدای آیفون هم اومد خودش رفت سمت در با اخم گفت
_بله
نمیدونم چی شنید که جواب داد
_دومادشونم
انگار ازش پرسید حیدر که جواب داد
_نه آرمانم نامزد مارال
بعد هم بی هیچ حرفی گوشیو گذاشت مازیار بلند شد سریع از صفحه ایفون نگاه کرد و بلند گفت
_چرا با عمه انقد بد حرف زدی
مارال فورا از جا بلند شد و گفت
_عمه؟
آرمان با بداخلاقی جواب داد
_تو چرا هولی؟
مازیار عصبی شد
_آرمان سوارمون نشو لطفا
رفت سمت در واحد و بعد هم صدای آسانسور که رفت پایین
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
آرمان با عصبانیت رو به مارال گفت
_محرم منی دیگه
مارال پرسشی و گیج نگاهش کرد
_یعنی چی
رفت سمتش دستشو گرفت کشید و گفت
_یعنی اینکه بپوش بریم بیرون
مامان با آرامش گفت
_هنوز که معلوم نیست بخوان بیان بالا
آرمان با پوزخند گفت
_مازیار بی عرضه تر از اینه که اجازه نده
حرفا رو نشنید دست مارال رو گرفت و از خونه رفت بیرون مریم اومد کنارم گفت
_دیوونه ست این
دلم شور میزد شور حیدر شور بچهام نمیدونستم چی درسته چی غلط دوست داشتم برم پیش حیدر هرچند میدونستم چیزیو به یاد نمیاره
رفتم کنار مامان با ناله گفتم
_حواست به زهرا و امیر هست؟
مامان چشماشو بسته و باز کرد یعنی دلم قرص باشه چادرمو پوشیدم و پشت بند آرمان و مارال رفتم بیرون من نمیتونستم از حیدر دل بکنم
دم در رسیدم به مازیار خودمو کشیدم کنار تا مجبور نشم با عمه اینا حرف بزنم همونجور که آرمان حدس زده بود داشتن میرفتن بالا بهتر که از خونه اومدم بیرون
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
اونا رفتن بالا من با عجله از ساختمون رفتم بیرون میدونم غرورم خورد میشد ولی راهی جز بیشتر حرف زدن با حیدر نداشتم اون غریبه نبود پدر بچهام بود و من برای آینده ی خودم و بچهام بهش نیاز داشتم مگر اینکه با خودم میگفت شهید شده و نیست، نیست که نیست
تو تاکسی نشسته بودم و بی اختیار اشک میریختم نمیدونم کی برای تاکسی دست بلند کرده بودم و کی سوار شده بودم که حالا جلوی در خونه ی ایزدی بودم
مستاصل و نگران داشتم در خونشون رو نگاه میکردم که صدای آشنا و آروم غیاث گفت
_پشیمون شدی؟
قلبم تو سینه تکون محکمی خورد از ترس راننده تاکسی غیاث بود من متوجه نشده بودم این ادم چقدر رنگ عوض میکرد
بی درنگ از ماشین پیاده شدم و رفتم زنگ در خونشون رو زدم حالا دیگه مطمین شده بودم غیاث هیچ آسیبی به من نمیرسونه برای بقیه ی تخلفاتش هم قانون هست و من هیچ کاره هستم
صدای خانم ایزدی بود
_بیا داخل ماهورا جان
چه خوب که محبتش برگشته بود در باز شد رفتم داخل خونه آروم و با احتیاط دوست نداشتم نگاهم به اون زن بیوفته هرچند اون بیچاره که تقصیری نداشت
جلوتر که رفتم امیرحیدر رو کنار گلهای مورد علاقش دیدم برام مهم نبود کی از پشت پنجره منو میبینه رفتم سمت حیدر انگار تو فکر بود تا منو دید جا خورد غریب نگاهم نکرد بیشتر شرمنده بود
_دیشب شاهچراغ بودی؟
تعجب کرد
_از کجا متوجه شدی؟
شونمو بالا انداختم
_احساسم بهم گفت قبلا احساس تو هم اینجوری بود میفهمید من کجام کجا نیستم
بغض گلوشو خورد و گفت
_منو ببخش
با ناله گفتم
_چجوری رفتی یه سال نشده با زن و بچه برگشتی نگفتی زن داری بچه داری چشم انتظار داری
نگاهم کرد و با ناراحتی گفت
_من نمیدونستم اصلا اونجا چیزی دست من نبود
پرسیدم
_دست کی بود؟
همون لحظه ی صدای اون دختر هم اومد
_دست برزگ طایفه
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
داستان الهه و ماهورا تموم نشده ولی متاسفانه نویسنده نیست که بتونه بنویسه و پارت بده..!
آن شالله با مساعد شدن شرایط دوباره مینویسن🌹
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
بدنم لرزید حالم بد شد دوست نداشتم صداش رو بشنوم انگار چندشم میشد سرمو انداختم پایین چشمامو بستم با دندون قروچه گفتم
_میشه بری از اینجا تا من هستم نیا
جوابی نشنیدم سکوت طولانی شد و صدای پا یا موافقت زبونی اون دختر نیومد حالم داشت بد میشد بدون اینکه چیزی بگم رفتم
قدمهای بزرگ برداشتم و از اونجا رفتم در خونه رو بهم کوبیدم و رفتم تو کوچه چقدر ضعیف شده بودم که این دختر میتونست از پا درم بیاره
وقتی فکر میکردم امیر حیدر اون دختر رو در آغوش گرفته یا بهش ابراز عشق و علاقه کرده حالم بد میشد انگار حالت تهوع میگرفتم دیگه دوست نداشتم دست حیدر به من بخوره دوست نداشتم اسم اون تو شناسنامه ام باشه دیگه هیچی دوست نداشتم
بقدری حالم بد شده بود و چندشم شده بود لز اون دختر که دلمو یک دل کردم و به قصد زدن حرفم قدمام رو محکم کردم سمت خونه نیمی از راه رو پیاده رفته بود که دیگه جونی تو بدنم نمونده بود
ایستادم لب جاده منتطر تاکسی یه ماشین تقريبا مدل بالا و مشکی توقف کرد بدون حرف سوار شدم و گفتم
_محله ی نزدیک به حرم
چیزی نگفت نگاهشم نکردم ولی عطر آشنایی داشت دیگه حدس زدنش برام کاری نداشت غیاث بود لعنتی روزی یه ماشین زیر پاش بود و هر بار من گول میخوردم
_سیریش تر از تو سراغ ندارم
چیزی نگفت دمش هم گرم که حرف نزد منو رسوند خونه و بی حرف رفت آیفون زدم با اینکه ماشین امیرحسین هنوزم پارک بود ولی بعد از اینکه مارال درو باز کرد رفتم بالا
نذاشتم عمه و امیرحسین بحث گذشته رو که چرا رفتن یا هرچیزی رو برای منم باز کنن فقط متوجه شدم بابا گریه کرده مامان گریه کرده و عمه و مارال هم ..
آرمان که رفته بود و معلوم نبود کجاست سراغش رو هم نگرفتم
عمه انگار نمیدونست بین منو حیدر چیشده که داشت از مامان میپرسید شوهرش کجاست
خودم جوابش رو دادم با قوت قلب و صحت خاطر و عقل محکم و بدون لرزش صدا گفتم
_داریم طلاق میگیریم
چرای عمه و ای وای مامان و چی گفتیه مازیار قاطی شد دوباره گلوم رو صاف کردم و گفتم
_دارم طلاق میگیریم و از این تصمیم راضیم
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
41.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹
زمان این مستند ۱۷ دقیقه هست ولی اندازه ی ۱۷۰۰ سال شما رو جلو میندازه ..
#یک_درصد_طلایی 🍃🍃
قلبم از جا کنده شده با دیدنش😔 یا امام زمان حواست به همه ی شیعیان و دوستدارانت باشه🤍
____________________♡
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
مازیار با تلخ اخلاقی گفت
_اون پسر چیزی یادش نمیاد روا نیست اونهمه عاشقیاشو ول کنی و روی الانش تصمیم بگیری
با حرص گفتم
_عاشقی که تو قلبش بوده نه مغزش تو قلبش هم یادش نمیاد یه روز عاشق منو بچهاش بوده یادش نمیاد که تصمیم بگیره اون زنو بفرسته پی کار خودش؟
مازیار جواب داد
_اون زنشه ازش بچه داره باید تکلیفش معلوم بشه یا نه
فریاد زدم
_میخوام صد سال سیاه معلوم نشه بدرک اصلا من میخوام طلاق بگیرم و هیچکس هم مانع من نمیشه
مامان با ناراحتی گفت
_بچهات چی؟
محکم گفتم
_بچمم مال خودمه مگه قرار چی بشه
دوباره گفت
_آخه زهرا به اونا وابسته اس
رفتم سمت زهرا
_ولی عاشق مامانشه بیخیال مامان من تصمیم گرفتم منتظرم آرش که اومد باهم پیگیر قضیه بشیم
عمه و امیر حسین بلند شدن و کوتاه خداحافظی کردن رفتن مارال گوشیشو در آورد زنگ زد آرمان انگار
_بیا بالا رفتن دیوانه ای تو چرا میری اصلا
بعد هم قطع کرد رو به مازیار پرسیدم
_چرا اومده بودن
شونه بالا انداخت
_محض حلالیت
پوزخند زدم
_حالا حالشون کردین
دستشو طرف مامان اینا بلند کرد و گفت
_میبینی که اشک ریختن یعنی حلال کردن
همون لحظه آرمان رسید با بغض رو به مازیار گفت
_حالا خوبت شد منو روندی
مازیار بیحوصله گفت
_خودت رفتی اونا کاری ب تو نداشتن
آرمان نگاه کرد به مارال و گفت
_توچرا گریه کردی
مارال یه برو بابایی گفت و رفت تو اتاقش من میدونستم که کشته ی مرده ی آرمان هم هست ولی از حرف زدن زیادی خوشش نمیاد
به آرمان اشاره کردم دنبالم بیاد تو اتاق وقتی بهش گفتم قصد دارم طلاق بگیرم خوشحال شد و گفت ازم حمایت میکنه تا کارام تموم بشه و همین برام کافی بود
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜