eitaa logo
ماهورآ ‌‌..🌙
7.3هزار دنبال‌کننده
765 عکس
24 ویدیو
191 فایل
رمان انلاین ماهورا به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹الهه
مشاهده در ایتا
دانلود
وی آی پی فقط تا پنجاه ممبر عضو میپذیریم🍃 جهت اطلاع از شرایط وی ای پی👇 @Mahi_882
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ مارال که هیچوقت تو جمع بزرگترا حرف نمیزد با تندی از جا بلند شد رو به مازیار گفت _غیرتت کجا رفته چرا دستشو نمیگیری بریم خونه ها چرا نشستی نگاه میکنی تا حالا هیچوقت مازیار رو انقدر ناراحت ندیده بودم مغموم بود و چهره اش قرمز شده بود از ناراحتی آروم گفت _ماهورا خودش عاقلتره به شرایط زندگیش هرچی اون تصمیم بگیره من پشتشم ای کاش دستمو گرفته بود با خودش برده بود تا کمتر غصه میخوردم بجای مازیار آرمان گفت _چی میگی مازیار چرا انقد لهی تو پاشو ببینم بعد رو کرد سمت فاطمه و گفت _فاطمه خانم وسایلای سر دستی ماهورا و بچهارو اماده کنید بقیش بعد میام میبرم فاطمه عین فشنگ از جا ازاد شد برای اماده کردن وسایلم میدونستم قصدش تلنگر زدن به امیرحیدره وگرنه اگه یه دلگرمی داشتم اونجا همین فاطمه بود آقا محمد هم رفت سمت هدیه زهرا و بغلش کرد همون‌جوری که میومد بطرفم گفت _بریم عمو مامانت میخواد بره خونه بابابزرگ آوا هم میاد اونجا خانم ایزدی بلند شد زهرا رو از دست محمد گرفت و گفت _کجا می‌بری بچمو مگه من میتونم بدون زهرا بخوابم منصور هم نمیتونه مگه همدم شب و روز همدیگه نبودیم خانم ایزدی چرا دو ساعته فراموشت شده مگه شبا سرمون کنار همدیگه نبود تا یک سال و خورده ای چرا یه شبه فراموشت شد قلبم به درد اومده بود عین بیچاره ها ایستاده بودم و بقیه پاسم میدادن بهمدیگه امیرحیدر تنها کسی بود که انگار اصلا معنی حرفها رو نمیدونست فقط نگاهمون میکرد چقدر دلم میخواست حرفی بزنه و از این آشوب خلاصم کنه ولی حرفی نزد و وسایلمم توسط فاطمه و محمد جمع شد ساکم دست آرمان بود و امیرعلی تو بغل مریم، دستم تو دست مازیار بود و زهرا تو بغل مارال، غریبونه از اون خونه رفتیم نه کسی گفت کجا نه کسی چرا همه امادگی رفتن منو داشتن لحظه اخر برگشتم حیدرو نگاه کردم، اونم سکوت کرده بود و بی تفاوت نگاهم میکرد اینهمه غصه حجم سینم رو پر کرده بود و سنگینیش برام غیر قابل تحمل شده بود سرمو گذاشتم روی شونه ی مارال و آروم آروم گریه کردم تا رسیدیم به خونه و پناه بردم به آغوش مادرم رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
هدایت شده از ماهورآ ‌‌..🌙
کانال شخصی نویسنده😍👇 https://eitaa.com/joinchat/765722745Cb276bbb72f همراه با معرفی شخصیتهای رمان😍
به امید خدا روزانه یک پارت در کانال اصلی ماهورا و پارتهای جدیدتر در vip قرار خواهد گرفت💕 به دلیل درخواست بالا، بازهم وی ای پی عضو میپذیرد برای اطلاع از شرایط vip مراجعه کنید👇 @Mahi_882
پارت داریم هم اینجا هم vip😍💕 دیگه برای vip درخواست ندید و حق عضویت جدید پرداخت نکنید لطفاً🌹
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ شب تا خود صبح بیدار بودم نه امیرعلی رو بغل گرفتم نه توجهی به زهرا داشتم که تو بغل مازیار آروم نمی‌گرفت و پدربزرگش رو میخواست این بچها عادت کرده بودن به خونه ی ایزدی و هیچ جا بجز پیش خودشون آروم نمیشدن مگه میشد اینارو خوابوند تا خود سحر گریه کردن و بهونه گرفتن هرچی آرمان دعوا کرد هرچی مارال دعوا کرد افاقه نداشت من همچنان دراز کشیده بودم توی تخت و چشم دوخته بودم به سقف اتاق تو فکر دستی بودم که دست حیدرو گرفت تو فکر دستی بودم که نشست روی شونه ی حیدر تو فکربچه ای بودم که بچه ی حیدر بود و بچه ی من نبود دم سحر بود کم کم اذان میشد باید میرفتم شاهچراغ اونجا بغضم بهتر وا میشد اونجا حالم آرومتر میشد اونجا تمام غصه هام پر پر میشد عین جن زدها بلند شدم حالا همه ی خونه از خستگی گریه های بچها خواب بودن همه خواب بودن و خیلی راحت وضو گرفتم بدون چادر از خونه رفتم بیرون با اینکه خونه عوض شده بود ولی بازهم نزدیک به حرم بود ترسناک بود اون ساعت ولی بی توجه به افراد کاتن خواب که ممکن بود هرلحظه بلند شن و بهم حمله‌کنن رفتم سمت حرم رسیدم جلوی در چادر سفیدی برداشتم و رفتم داخل همون اول کار همون اول راه همون اول بسم الله غیاث پیداش شد _بهم ریختی چشم گربه ای چونه ام لرزید _غصه نخور ته تهش مال منی با لرزش صدا گفتم _چرا دست از سرم بر نمیداری خیلی راحت و پر جرات گفت _چون دوست دارم با گریه گفتم _یه زن با دوتا بچه رو چجوری دوست داری تو شونه بالا انداخت و جواب داد _مگه برام مهمه این حرفها بی خیالش شدم رفتم داخل حرم کنار ضریح نشستم دقیقا همون جایی که نشسته بودم دو تا تقه خورد به حایل بین و غیاث گفت _دخیل نبند اینجا من بستم حاجت نگرفتم پاشو بیا اینور حیدرت اینجاست دستپاچه شدم ترسیدم حالم بد شد سرمو چسبوندم به ضریح و از ته دل اشک ریختم رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ بلند شدم به امید دیدن امیر حیدر رفتم تو صحن دور خودم دور میخوردم ولی نمیدیدمش تو اون خلوتی حتما نیومده بود بیرون دوباره صدای غیاث طنین انداخت پشت گوشم _دنبالش نگرد رفت تمام امیدم ناامید شد انگار بادم خالی شد برنگشتم سمتش همونجور که بهش پشت کرده بودم آروم آروم از حرم رفتم بیرون رسیدم خیابون اصلی دم ورودی حرم دقیقا همونجایی که برای اولین بار حیدرو دیدم اشفته و پریشون از سفره عقد فرار کرده بود چشمام خورد تو دوتا چشم مشکی به اشک نشسته چقدر دوستش دارم من از دوست داشتن حیدر لبریز بودم نمیتونستم فراموشش کنم یا بندازمش پشت سر و بسپرمش به دست زمان حیدر شوهر من بود تمام دار و ندار من بود من با اون معنای زندگیو فهمیده بودم چجوری میتونستم بذارمش کنار _داری خاطراتتو مرور میکنی؟ غیاث هم پشت سرم بود این بشر همیشه همراه من عین سایه بوده عین ساده کنار من بوده نمیدونم ورا هیچوقت نخواستم بهش زمان بدم وای خدایا این فکرها چی بود میومد تو ذهنم _من باید برم امیرعلی بیدار میشه پا تند کردم سمت مخالف خیابون با صدای کمی بلندی گفتی _خدا هم دوست نداره مال من نباشی چرت میگفت من مال حیدر بودم و مال حیدر هم میموندم غیاث متوهم بود وگرنه اینهمه عاشقی منو میدید و دست بردار میشد چی میشد حیدر هم قد غیاث هوامو داشت همیشه سکوت میکرد و اجازه میداد زمان همه چیو درست کنه چرانمیومد دنبالم فراموشی گرفته ولی به حکم شرع که من زنشم چرا حسی بهمون نداره که باعث بشه به سمت مون کشیده بشه تو همین فکرا بودم که رسیدم خونه بازهم همه خواب بودن بجز آرمان که نشسته بود روی تشکش و با گوشی با کسی چت میکرد به محض دیدنم با صدای آرومی گفت _برو بیرون ببینم غیاث گوشتو میذاره کف دستت یانه همینو گفت و رفت زیر پتو، بیچاره بیدار مونده بودتا من برگردم خونه همینقدر نگران و من از داشتنش خدارو شکر میکردم رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
هدایت شده از ماهورآ ‌‌..🌙
کانال شخصی نویسنده😍👇 https://eitaa.com/joinchat/765722745Cb276bbb72f همراه با معرفی شخصیتهای رمان😍