eitaa logo
ماهورآ ‌‌..🌙
7.1هزار دنبال‌کننده
765 عکس
24 ویدیو
191 فایل
رمان انلاین ماهورا به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹الهه
مشاهده در ایتا
دانلود
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_157 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ کم طاقت زانو زدم نشستم رو به روی گنبد طلا یه جوری دلم به حال خودم سوخته بود که زمزمه نکرده اشکم سرازیر شد _تورو به جوادت قسم ابروم رو بخر قامت امیرحیدر رو به روم ظاهر شد نگران بنظر میرسید _دنبالت میگشتم سعی کردم بخندم اشکمو پاک کنم _ببخشید _خلوت کرده بودی _دلم شکست یهویی نگرانتر شد _نکنه از من ناراحت شده باشی خانوم سکوت کردم تا ادامه بده و التیام قلبم باشه اومد نشست کنارم _حیدر بد کرده ماهورا ولی تو ازش راضی باش اونیکه بد کرده من بودم نه تو که دسته ی گلی _دلم نمیخواد هربار که بهم اطلاع میدن کارم جوره یه چیزی مانع بشه اونم تو که تمام دنیای حیدر شدی _چرا اسمو میشکونی؟ با تعجب نگاهم کرد جلوی خنده اش رو نگرفت بین بغض و ناراحتی خندید _مسخره ام میکنی خانوم؟ _نه اصلا تو که حساسی بقیه اسمتو کامل بگن چرا خودت خوردش میکنی؟ دست گذاشت روی چشمش و برداشت _قول میدم نشکونم اطاعت امر احساس میکردم چه وصله ی نچسبیم برای وجود پاک امیر حیدر _امیرحیدر؟ خودشو جمع و جور تر کرد و کشوند کنارم تا سرمای هوا رو کمتر احساس کنم _جانم؟ _اگه یه روزی یه حقیقت بدی درباره من بشنوی واکنشت چیه؟ _از اون سوالهای مسخره ی اول ازدواجه خانوم؟ تابی به گردنم دادم _شما فکر کن اینجوریه _فرق داره _چه فرقی؟ _اینکه از زبون خودت بشنوم یا دیگران فرق داره _خودم بگم بهتره؟ ابرویی بالا داد _صد البته لبامو‌جمع کردم _اینجوری میبخشیم؟ پشت سرشو خاروند _نمیدونم اون حقیقت تا چه حد بده _تو فکر کن خیلی برگشت نگاهم کرد دوباره از اون نگاهایی که تا عمق ذهن آدم نفوذ میکرد و انگار تمام افکارتو میریخت وسط میدون رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 🚫شروع رمان جدید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1634664560C546f0585db 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
۱۷ فروردین ۱۴۰۰
🍉 • 「 」 🚫شروع رمان جدید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1634664560C546f0585db
۱۷ فروردین ۱۴۰۰
۱۷ فروردین ۱۴۰۰
‌-من ! دستش روی های پیراهنش بود و متعجب و ناباور نگاهم می کرد. -چرا بهم نگفتی! بغض کردم و لبم رو جویدم. -می‌ترسیدم این ما رو کنه! ترکید و اشک از چشمم چکید. بی محابا به گریه افتادم. نزدیکم شد و منو در مردانه و اش گرفت و روی سرم رو . -آروم ، آخه چرا بهم نگفتی ! زده بیشتر در شدم، با این حرکتم و گفت: -به‌خدا تو هنوز ، چطور شدی در عجبم! در میان خندیدم و رو کردم. -از بپرس من بی‌ تقصیرم! سرش را خم کرد، صورتم رو بوسید و گفت: -شوهرت به فدای تارموهات! 👌♨️پارت خود رمان در آینده است https://eitaa.com/joinchat/1634664560C546f0585dbمردی متعصب که به شرط پناه دختری شیطون میشه اما اون دختر حامله می‌شه و این شروع یک رسوایی و دیوانگیست....♨️🔞
۱۷ فروردین ۱۴۰۰
- ببینمت سرخ شدم و با اشک بهش نگاه کردم که دست به سینه گفت: -چیه؟ مگه زنم نیستی؟ مگه من نشدی؟ مگه نیومدی تو خونم با من زندگی کنی؟ با بغض گفتم: -باراد.. کتش رو درآورد و عصبی گفت: - ! نکنه میخوای جلوی من با چادر بگردی؟ من تو خونم یه زن لوند میخوام نه چوب لباسی! یه زنی میخوام که دلبری بلد باشه! نمیتونی چیزی که من میخوام باشی؟ هری! برو بیرون! دستاش اومد بالا و بالا تر. نشست روی لبه های روسریم که لبنانی بسته بودم. بازش کرد و از سرم برش برداشت و ... https://eitaa.com/joinchat/1634664560C546f0585db
۱۷ فروردین ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۷ فروردین ۱۴۰۰
۱۷ فروردین ۱۴۰۰
۱۷ فروردین ۱۴۰۰
ایتاتتون این شکلی میشه🚶🏻‍♀🌸 - 🚫شروع رمان جدید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1634664560C546f0585db
۱۷ فروردین ۱۴۰۰
۱۷ فروردین ۱۴۰۰