ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_157 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_158
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
کم طاقت زانو زدم نشستم رو به روی گنبد طلا یه جوری دلم به حال خودم سوخته بود که زمزمه نکرده اشکم سرازیر شد
_تورو به جوادت قسم ابروم رو بخر
قامت امیرحیدر رو به روم ظاهر شد نگران بنظر میرسید
_دنبالت میگشتم
سعی کردم بخندم اشکمو پاک کنم
_ببخشید
_خلوت کرده بودی
_دلم شکست یهویی
نگرانتر شد
_نکنه از من ناراحت شده باشی خانوم
سکوت کردم تا ادامه بده و التیام قلبم باشه
اومد نشست کنارم
_حیدر بد کرده ماهورا ولی تو ازش راضی باش
اونیکه بد کرده من بودم نه تو که دسته ی گلی
_دلم نمیخواد هربار که بهم اطلاع میدن کارم جوره یه چیزی مانع بشه اونم تو که تمام دنیای حیدر شدی
_چرا اسمو میشکونی؟
با تعجب نگاهم کرد جلوی خنده اش رو نگرفت بین بغض و ناراحتی خندید
_مسخره ام میکنی خانوم؟
_نه اصلا تو که حساسی بقیه اسمتو کامل بگن چرا خودت خوردش میکنی؟
دست گذاشت روی چشمش و برداشت
_قول میدم نشکونم اطاعت امر
احساس میکردم چه وصله ی نچسبیم برای وجود پاک امیر حیدر
_امیرحیدر؟
خودشو جمع و جور تر کرد و کشوند کنارم تا سرمای هوا رو کمتر احساس کنم
_جانم؟
_اگه یه روزی یه حقیقت بدی درباره من بشنوی واکنشت چیه؟
_از اون سوالهای مسخره ی اول ازدواجه خانوم؟
تابی به گردنم دادم
_شما فکر کن اینجوریه
_فرق داره
_چه فرقی؟
_اینکه از زبون خودت بشنوم یا دیگران فرق داره
_خودم بگم بهتره؟
ابرویی بالا داد
_صد البته
لباموجمع کردم
_اینجوری میبخشیم؟
پشت سرشو خاروند
_نمیدونم اون حقیقت تا چه حد بده
_تو فکر کن خیلی
برگشت نگاهم کرد دوباره از اون نگاهایی که تا عمق ذهن آدم نفوذ میکرد و انگار تمام افکارتو میریخت وسط میدون
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
🚫شروع رمان جدید #برادر_ناتنی_من👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1634664560C546f0585db
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
۱۷ فروردین ۱۴۰۰
۱۷ فروردین ۱۴۰۰
• #wall #Fruit #Red 🍉 •
「 」
🚫شروع رمان جدید #برادر_ناتنی_من👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1634664560C546f0585db
۱۷ فروردین ۱۴۰۰
ماهورآ ..🌙
#پارت_جدید_بارگذاری_شد💜 رمان انلاین و مذهبی #ماهورا🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۷ فروردین ۱۴۰۰
-من #حاملهام!
دستش روی #دکمه های پیراهنش بود و متعجب و ناباور نگاهم می کرد.
-چرا بهم نگفتی!
بغض کردم و لبم رو جویدم.
-میترسیدم این #بچه ما رو #رسوا کنه!
#بغضم ترکید و اشک از چشمم چکید. بی محابا به گریه افتادم.
نزدیکم شد و منو در #آغوش مردانه و #ورزیده اش گرفت و روی سرم رو #بوسید.
-آروم #عزیزکم، آخه چرا بهم نگفتی #حاملهای!
#خجالت زده بیشتر در #آغوشش #مچاله شدم، با این حرکتم #مردانه #خندید و گفت:
-بهخدا تو هنوز #بچهای، چطور #حامله شدی در عجبم!
در میان #اشکهایم خندیدم و #لبم رو #غنچه کردم.
-از #آقامون بپرس من بی تقصیرم!
سرش را خم کرد، صورتم رو بوسید و گفت:
-شوهرت به فدای تارموهات!
👌♨️پارت خود رمان در آینده است
https://eitaa.com/joinchat/1634664560C546f0585db
❌مردی #انحصارطلب متعصب که به شرط #صیغه پناه دختری شیطون میشه اما اون دختر حامله میشه و این شروع یک رسوایی و دیوانگیست....♨️🔞
۱۷ فروردین ۱۴۰۰
- #میخوام_بی_حجاب ببینمت
سرخ شدم و با اشک بهش نگاه کردم که دست به سینه گفت:
-چیه؟ مگه زنم نیستی؟ مگه
#صیغه_شیش_ماهه من نشدی؟ مگه نیومدی تو خونم با من زندگی کنی؟
با بغض گفتم:
-باراد..
کتش رو درآورد و عصبی گفت:
- #باراد_و_زهر_مار !
نکنه میخوای جلوی من با چادر بگردی؟ من تو خونم یه زن لوند میخوام نه چوب لباسی! یه زنی میخوام که دلبری بلد باشه!
نمیتونی چیزی که من میخوام باشی؟ هری! برو بیرون!
دستاش اومد بالا و بالا تر. نشست روی لبه های روسریم که لبنانی بسته بودم. بازش کرد و از سرم برش برداشت و ...
https://eitaa.com/joinchat/1634664560C546f0585db
۱۷ فروردین ۱۴۰۰
۱۷ فروردین ۱۴۰۰
🚫شروع رمان جدید #برادر_ناتنی_من👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1634664560C546f0585db
۱۷ فروردین ۱۴۰۰
🚫شروع رمان جدید #برادر_ناتنی_من👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1634664560C546f0585db
۱۷ فروردین ۱۴۰۰
ایتاتتون این شکلی میشه🚶🏻♀🌸
-
🚫شروع رمان جدید #برادر_ناتنی_من👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1634664560C546f0585db
۱۷ فروردین ۱۴۰۰
@Cute_theme.attheme
145.1K
تم #گلگلیمون🌶🌸
-
🚫شروع رمان جدید #برادر_ناتنی_من👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1634664560C546f0585db
۱۷ فروردین ۱۴۰۰
• #wall #Unicorn 🐽 •
「 」
🚫شروع رمان جدید #برادر_ناتنی_من👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1634664560C546f0585db
۱۷ فروردین ۱۴۰۰