🚫شروع رمان جدید #برادر_ناتنی_من👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1634664560C546f0585db
🚫شروع رمان جدید #برادر_ناتنی_من👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1634664560C546f0585db
#Wallpaper💋🧜🏻♂
-
🚫شروع رمان جدید #برادر_ناتنی_من👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1634664560C546f0585db
#بکگراند_استوری💕🐛
-
🚫شروع رمان جدید #برادر_ناتنی_من👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1634664560C546f0585db
ایتاتون این شکلی میشه🐨🪴
-
🚫شروع رمان جدید #برادر_ناتنی_من👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1634664560C546f0585db
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_160 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_161
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
حدس زدم علاقه نداره کسی متوجه بشه چه اتفاقی افتاده برای همین در اتاق رو سفت بستم چادرمو گذاشتم کنار نزدیک پاش روی زمین زانو زدم نشستم
هق هق آرومش دلمو آتیش میزد
_چیشده خواهری؟
انگار منتظر همین جرقه بود که اشک مثل سیل از صورتش چکید
_آجی امیرحسین ..
_امیرحسین چی؟
صورتشو پاک کرد
_امیر حسین دوست دختر داره به من نگفته
یا امام حسین این اول راه بی اعتمادی و شکاکی بود زندگی با شک و شبهه شروع بشه فاتحه اش رو مثل زندگی و آرامش من باید خوند
_از کجا میدونی؟
_چند روز پیش اینجا بود گوشیشو چک کردم
چشم غره رفتم
_اولا کارت زشت بوده گوشیشو چک کردی گوشی شخصیه و حریم خصوصی شاید توش چیزی ببینی که برداشت تو با اصل قضیه فرق داشته باشه همین باعث اختلاف میشه
دوما تو از کجا مطمئنی دوست دختر بوده؟
بینیشو کشید بالا
_وا آجی اون نامزدمه چرا حق ندارم گوشیش رو چک کنم؟
_چون حق نداری چک کنی شاید چیزی که تو دیدی با حقیقت فرق داشته باشه باید ازش توضیح بخوای اون نامزدته باید بهش اعتماد داشته باشی در مرحله ی اول در مرحله ی دوم ازش توضیح بخواه
_چه توضیحی بخوام وقتی به دختره گفته قربونت برم غمت نباشه من هستم
کمی بهم برخورد و حالم داشت بد میشد ولی سعی کردم قانعش کنم زود قضاوت نکنه
_بازم میگم به جای عزاداری با امیرحسین حرف بزن
_بگم چی؟
_تمام چیزی که دیدی رو براش تعریف کن هر توضیحی داد به منم بگو راه حل پیدا کنیم
_میگی کار درستیه؟
چشمکی زدم و با لبخنند صورتشو بوسیدم بلند شدم
_بله که درسته
دستی براش تکون دادم رفتم بیرون مازیار و مامان گوشه ی هال نشسته بودن مامان سبزی پاک میکرد مازیار پچ میزد و حرف میزدن باباهم خواب بود
با صدای آرومی پرسیدم
_چیه مادر و پسری پچ پچ میکنید؟
مازیار با خنده جواب داد
_زرین خانم عروس دار میشه خوشحاله
_واقعا؟
رفتم نشستم کنارشون
_چیکار کردی مگه رفتین خواستگاری؟
_نه مادر کدوم خواستگاری این رفته خونه دختره حرفاشونو زدن پدره هم گفته اگه مریم راضی باشه حرفی نداره
مازیار دوباره با خنده گفت
_مریم هم که راضییییی
_الهی صد هزار بار شکر
پس دلیل خوشحالی مازیار همین بود بالاخره مریم جواب بله رو داده بود
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
🚫شروع رمان جدید #برادر_ناتنی_من👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1634664560C546f0585db
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ایتاتون این شکلی میشه🍒🌈
-
🚫شروع رمان جدید #برادر_ناتنی_من👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1634664560C546f0585db