eitaa logo
ماهورآ ‌‌..🌙
7.2هزار دنبال‌کننده
765 عکس
24 ویدیو
191 فایل
رمان انلاین ماهورا به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹الهه
مشاهده در ایتا
دانلود
.‌..✨ ...✨ و ✨ ️ °•°💜 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 💜°•°
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_67 #ماهورآ دست گرفتم به چارچوب در و کج
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 مامان انگار اومده بود تا سطل یخ از داخل حیاط برداره با دیدن صحنه ی رو به روش کوفت تو صورتش و گفت _یا جد سادات مازیار، ماهورا چیشده مادر دم در چیکار میکنید مازیار دهن لق بود نترس بود جرات داشت و آبرو دار نبود که قضیه رو ماسمالی کنه اونم وقتی که فکر میکرد من تنهاش گذاشتم و با مریم هم حرف نزدم پیروزمندانه نگاهشو چرخوند روی تن بی جونم و گفت _بیا از گل دخترت بپرس تک ابرویی بالا داد و ادامه داد _شایدم باید از شاه دومادت بپرسی مامان که باور صحنه ی رو به روش براش سخت بود تشر زد به پسر بزرگترش _ساکت شو مازیار حرف بیخودی نزن ماهورا چرا ضعف کردی آخ امیرحسین چرا ساکت بود چرا حرفی نمیزد چرا نمیگفت اومده بود کمک من برای اولین بار عین جغد ایستاده بود و فقط نگاه میکرد شاید بنده خدا اوهم شبیه من به لکنت افتاده بود _چون من سر رسیدم مامان به جیغ و داد افتاد _مازیار برو تو هال اینجا واینستا دل منو خون کنی برو مازیار سری از تاسف تکون داد و مثلا غیر عمد لگدی کوبید به پام رفت مامان رفت سمت امیرحسین گوشه کت پلنگیشو گرفت _امیر مادر بگو چیشده چرا این وضعتونه بگو جون به لبم نکن دخیل بستم به لبهای امیرحسین که از چوب سوخته هم خشک تر بود _زن دایی، من فقط رسیدم جلوی در، ماهورا داشت درو میبست کلافه دست کشید پشت کله اش پوف کرد _خنک بازیم گرفت ماهورا رو ترسوندم ضعف کرد مازیار رسید هرچی تهمت بود بارما کرد نتونستم جوابی بدم حرمتشو نگهداشتم لب باز نکردم خداروشکر امیرحسین حرفی از غیاث و اتفاقی که افتاده بود نزد الحمدلله که زبون بست و چیزی نگفت _من میرم زن دایی مامانم زنگ زد کار داره نمیتونم بیام تو قضیه رو فیصله بدید نذارید روم تو روی مازیار باز بشه مامان که شوکه تر از این حرفا بود فقط سرشو تکون داد و چیزی نگفت امیرحسین رفت دست منو گرفت بلندم کرد _میدونم امیرحسین راستشو گفت مادر ساده ی من همیشه ساده بود سرمو تکون دادم و تایید کردم همقدم باهاش رفتم تو هال مازیار کنار بابا نشسته بود و متفکر زل زده بود به صفحه ی تلویزیون و جذابیت نداشته ی حیات وحش رو تماشا میکرد سلام کردم بدون اینکه منتظر پاسخی بمونم رفتم وضو گرفتم تا از نماز خوندن اندکی آرامش بگیرم و البته آماده ی اومدن امیرحیدر باشم و رو به روشدن به مادرشوهری که میدونستم دیگه هیچ علاقه ای به حضور من کنار پسرش نداره رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ایتاتون این شکلی میشه🍥👸
🍍💞
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_68 #ماهورآ مامان انگار اومده بود تا سط
سلام همراهان عزیزم پیامهای زیباتون رو دریافت کردم تک به تک خوندم و تا جایی که وقتم اجازه میداد جواب دادم لطف و محبت بی نظیرشما رو، امیدوارم تا پایان همچنان پرانرژی همراهیمون کنید و با پیامهاتون راهنمای کار ما باشید رمان ماهورا روایت واقعی از زندگی دختر ۲۳ ساله هست که نویسنده گوش داده و به تحریر در اورده (البته تمامی اسامی و مکانها اتفاقیست) رمان انلاین و بصورت روزانه نگارش و تایپ میشه پس هیچ کجای دیگه کپی نداره و فقط متعلق به کانال ، مذهبی اخلاقی و عاشقانه ی ماهوراست، پس با ما همراه باشید و مایه ی افتخارمون بمونید68پارت از رمان رو بخونید🌹 @zahram375 ارتباط با ادمین☝️