ماهورآ ..🌙
🌙|•° #پارت_27 #ماهورآ کارم تقریبا تموم بود که خانم ایزدی پرسید _زرین خانم هنین یه دخترو دارید؟ م
🌙|•°
#پارت_28
#ماهورآ
با ی با یه حساب سر انگشتی فهمیدم که شهادت حضرت زهرا میشه سه شنبه و من فقط سه روز دیگه وقت دارم تا بتونم دوتا پیراهن هیئتی برای خانم ایزدی و دخترشون بدوزم
برای همین کارهای دیگر عقب انداختم تا بتونم به نحو احسن این دوتا پارچه رو برش بزنم
مامان هم که انگار نذر هیئت حضرت زهرا به دل چسبیده بود از فردای همان روز رفت سبزی فروشی و سفارش سبزی گرفت ۱۰ کیلو خیلی زیاد بود ولی به شوق به حضرت زهرا همش یه روزه شست و پاک کرد و خوردش کرد
هر بار هم به من میگفت
_مادر عجله کن نزار هیئت حضرت زهرا لنگ بمونه
با خودش تکرار می کرد کاشکی ما هم به این هیئت دعوت بودیم
هر چند که توی شاهچراغ مراسم برگزار میشد ولی هیئت های خونگی طعم دیگری داشت
بالاخره کار تموم شد بعد از ظهر روز قبل از شهادت زنگ زدم برای خانم ایزدی و ازش خواستم بیاد سفارشات شون رو تحویل بگیره گفت شاید ساعت ۲ بعد از اینکه کارشون تموم شد بیان
مامان سفارشات شونو آماده کرده بود گذاشته بود یه سبد جلوی در منم دوتا پلاستیکی که لباسها رو گذاشتم کنار ش
اگه اومدن مامان خودش بهشون تحویل بده
ساعت ۱۲ ظهر بود که از خیاط خانه برگشتم
درو باز کردم خبری از کسی نبود انگار مامان بابا برای ادای نماز ظهر و عصر رفته بودن شاهچراغ و مارال هم از مدرسه برنگشته بود چادرمو در اووردم کنار حوض وسط حیاط نشستم دست و رومو شستم
میخواستم وضو بگیرم که زنگ در خونه به صدا در اومد
حتما مارال یا مازیار بودن کلید رو یادشون رفته بود بدون چادر دویدم سمت در
_ای بابا مازیار باز کلید یادت رفته؟
همزمان درو باز کردم و بدون اینکه ببینم کیه پشت کردم بهش و ادامه دادم
_بیا تو بابا داشتم وضو میگرفتم نصفه ...
حرفم تموم نشده بود که صدای مردونه ی اشنایی گفت
_سلام
یا قمربنی هاشم خودت واسطه شو صدایی که شنیدم توهم باشه
_ایزدی هستم
نه نبود این از واقعیت هم واقعی تر بود بیچاره شدی ماهورا
به آرومی برگشتم سمتش از کفشاش شروع کردم به نگاه کردن تا رسیدم به صورتش که مثل همیشه تو یقه اش بود
_بِ بفرمایید
_شرمنده انگار عجله داشتید من عذرمیخوام بدون هماهنگی اومدم میشه لطفا سفارشات مارو بدید ممنون میشم
_آ بله چشم صبر کنید
ای گور به گو بشی مازیار الهی که چرا الان خونه نیستی با هر زور زدنی بود بالاخره سبدو کشیدم جلوی در
_این سبزیهای سفارشی
پلاستیکو گرفتم سمتش
_اینم لباسا خدمت شما
سبد رو گذاشت پشت ماشینش دویست و شش صندوقداری که معلوم بود قدیمی هم هست پلاستک رو گرفت
_چقدر باید تقدیم کنم
این بار برعکس دفعه پیش تعارف نکردم و خیلی زود جواب دادم
_قابلی نداره ۳۵۰
تعجب کرد ولی خیلی زود چنتا تراول پنجاه تومنی از جیبش در اوورد و به طرفم دراز کرد
_خدمت شما
تشکر کردم و منتظر موندم تا بره پشت فرمون قرار گرفت انگار زیر لب چیزی شبیه بسم الله گفت کمربندشو بست و رفت
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
🌙|•°
ماهورآ ..🌙
🌙|•° #پارت_28 #ماهورآ با ی با یه حساب سر انگشتی فهمیدم که شهادت حضرت زهرا میشه سه شنبه و من فقط سه
🌙|•°
#پارت_29
#ماهورآ
وضو گرفتم تا از حال و هوای اون گر گرفتگی در بیارم و فکر نکنم به پسری که چند دقیقه پیش جلوش بدجوری گاف دادم
رفتم تو اتاق لباسامو عوض کردم نشستم روی جانماز نماز اولم تموم نشده بود که سر و کله ی مارال پیدا شد با حال پریشون خودشو پرت کرد تو اتاق درو بست
سلام اخرو دادم با کنجکاوی پرسیدم
_چته مارال چرا پریشونی خواهری
اومد کنارم نشست مقعنه ی مدرسشو از زیر چونه اش گرفت کشید بیرون
_اجی امیر میگه فرداشب میان خواستگاری
تعجب کردم با کمی اخم جواب دادم
_وااا مارال فرداشب شب شهادته میان چیکار کنن بابا اجازه نمیده
کلافه پهن شد وسط اتاق دستاشو از هم باز کرد
_د منم همینو میگم بهش میگه چه عیبی داره
تسبیحمو برداشتم تا ذکر حضرت زهرا بگم
_عیبش اینه که شب شهادته مطلقا بگو نه اگه اصرار کرد هم بگو بابا اجازه نمیده
پوفففی کرد و گوشیشو از جیبش در اوورد شروع کرد به پیام داد منم سرگرم نماز خوندنم شدم کلا تو این خونه من نقش اچار فرانسه رو دادم گره گشام برای خودم
نمازم که تموم شد که مامان صدام زد انگار از شاهچراغ برگشته بودن
از همونجا داد زدم
_اومدم مامان اومدم
مارال که ظاهرا کارش با امیرحسین گره خورده بود با عصبانیت از جا بلند شد و گفت
_خب اجی ببین چی میگه؟
چادر نمازو از سرم برداشتم
_چی میگه؟
_میگه فرداشب مامانش پرواز داره برای ترکیه
خندیدم و با مسخره گفتم
_عمه هنوز کلاسای یوگای ترکیه اشو رها نکرده؟
حرصی خندید و گفت نه
نمیدونستم چیکار کنم ترجیه دادم خودشون باهم حلش کنن رفتم بیرون بابا داشت سفره پهن میکرد
_سلام باباجون
بابا سرشو تکون داد مامان از اشپزخونه سرک کشید و گفت
_خانم ایزدی اومد سفارشاتشو برد؟
سری تکون دادم و بشقابهای روی اپن رو برداشتم
_اره مامان برد
_امید داشتم دعوتمون کنه به هییتشون
_چه توقعاتی داری زن اونا با از ما بهترون میپرن کلاسشون به کلاس ما نمیخوره اصلا
_دیگه هییت حضرت زهرا که این حرفا رو نداره اقا رضا مگه ما چمونه
تکه ای کاهو فرو بردم تو حلقم و با دهان پر گفتم
_هیچی مامان ملاک برتری ادما تقواست نه پول و لباس بعله باباجون
بابا اوقات تلخی کرد
_بشین بچه جون چیز یاد من نده مارالو صدا کن بیاد
شونه ای بالا انداختم
_بوی ماکارانی بشنوه میاد نگرانش نباشید
مامان دیس ماکارانی رو گذاشت وسط سفره
_منتظر مازیار نمیمونیم؟
_نه گفت دیر میاد
_راستی بابا فکر کنم مازیار هم زن بخواد
بابا لقمه اش رو نجویده قورت داد
_زن بگیره میارتش کجا رو سر من؟ جا داریم مگه؟
با خنده گفتم
_مارالو شوهر میدیم جامون باز میشه
مامان خندید و گفت
_ان شالله همتون سر و سامون بگیرید مادر بخور از دهن افتاد
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
🌙|•°
ماهورآ ..🌙
🌙|•° #پارت_29 #ماهورآ وضو گرفتم تا از حال و هوای اون گر گرفتگی در بیارم و فکر نکنم به پسری که چند
🌙|•°
#پارت_30
#ماهورآ
بخاطر شهادت حضرت زهرا خیاط خونه رو بسته بودن تا هرکسی به اعمال عبادی اون روز برسه و نیاز به اومدن سرکار نباشه از صبح که بیدار شده بودم دلم روی دور شور زدن افتاده بود و کوتاه هم نمیومد میخواستم خودمو سرگرم کنم ولی نمیشد دلم نمیخواست روز شهادتی برم دور دوخت و دوز چند بار سرجام غلت خوردم بی فایده بود بالاخره از تخت خواب دل کندم و سرمو از بالشت برداشتم مارال داشت تست حل میکرد
_سلام اجی چه دیر بیدار شدی از تو بعید بود
بیحوصله پرسیدم
_امیرحسین راضی شد؟
_اهوم یکمم ناراحت شد
از روی تخت بلند شدم
_محلش نده درست میشه
خندید و دوباره مشغول درس خوندن شد کمی اتاقو مرتب کردم رفتم بیرون بابا مازیار تو حیاط نشسته بودن داشتن باهمدیگه حرف میزدن به گمونم مازیار میخواست به بابا بگه عاشق شده
_ماهورا بیدار شدی مادر؟
_سلام مامانی اره امروز کاری نداشتم خوابیدم
رفت سمت میز تلویزیون گوشیمو برداشت اوورد داد دستم
_مادر خانم ایزدی چندباره که زنگ زده گفتم جواب بدم بعد با خودم گفتم میگه حالا گوشی دخترشو جواب میده زشته ببین چیکار داره بنده خدا
واقعا خانم ایزدی با من چیکار داشت اونم اول صبح روز عزاداری
صدامو صاف کردم شماره اش رو گرفتم بوق اولی جواب داد ولی طول کشید تا حرف بزنه
_الو ماهوراجان؟
_سلام خانم ایزدی شرمنده من خواب بودم امری داشتید با من؟
_بله عزیزم خیره ان شالله
اخم کردم
_من درخدمتم
_خدمت از ماست میشه گوشی رو بدید زرین خانم؟
واا چه کار خیری بود که با مامان کار داشت
_چشم از من خدانگهدار
گوشیو دادم مامان و بهش فهموندم که با اون کار داره مامان با صدبار رنگ به رنگ شدن بالاخره جواب داد
_سلام خانم جان کم سعادی از ماست در خدمتیم بفرمایید
طولانی مکث کرد و کم کم چشماش اشک گرفت
_چشم چشم من ماهورا جانو در جریان میذارم چشم اگه شد میایم باعث افتخار ماست چشم
چی بود که مامان هی میگفت چشم اَه دلم نمیخواست منتظر بمونم هی اشاره میکردم چی میگه ولی جوابی نمیداد بهم
بعد از ده دقیقه بالاخره قطع کرد
_مامان مردم از فضولی چیکار داشت پس؟
مامان فین فین کنون گفت
_هیچی گفت امشب بریم هییتشون خدا حاجت دلمو شنیده میرم به بابات بگم
وااا اینهمه چشم چشم این بود کارش؟ بیخیال شونه بالا انداختم و رفتم تا دست و رومو بشورم مامان هم رفت تا بابا رو در جریان قرار بده که بعزد میدونستم بابا قبول کنه
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
🌙|•°
ماهورآ ..🌙
🌙|•° #پارت_30 #ماهورآ بخاطر شهادت حضرت زهرا خیاط خونه رو بسته بودن تا هرکسی به اعمال عبادی اون روز
🌙|•°
#پارت_31
#ماهورآ
تا شب نشده بود مامان بابا رو راضی کرد و با صدتا حیله و ترفند مارو هم راضی کرد چادر پوشیده و اماده باهاشون بریم هییت خونه ی خانم ایزدی باعث تعجب بود شوق و ذوق مامان برای رفتن به اونجا و جالب بود که باباهم تایید میکرد حرفاشو و تاکید داشتن هر سه مون باهاشون بریم
به ناچار هممون اماده شدیم تا با پراید داغون مازیار بریم خونه از ما بهترون منو مارال و مامان پشت نشستیم مازیار هم راننده بود و بابا هم بغل دستش
_مامانی حالا نیاز بود هممون پاشیم بریم؟ خب خودت و ماهورا میرفتی دیگه
مارال از همین الان حوصله اش سر رفته بود مخصوصا اینکه علاقه ای به چنین مراسماتی هم نداشت
_بسه دختر میگم زشته عه به بزرگترت گوش بده
در کمال تعجب بابا هم تایید کرد
_هرچی مادرتون گفت گوش بدید دیگه این جنگ و جدلها برای چیه دخترم؟
مارال پوففف کرد و ساکت شد واقعا برای منم جای سوال داشت ولی با تشری که بابا زد سکوت رو ترجیح دادم و عاقبتمونو سپردم دست خدا
از شاهچراغ تا عفیف آباد با احتساب ترافیک سنگین شهر یک ساعتی طول کشید و بالاخره رسیدیم به در بزرگ سفید رنگی که شاخ و پرگ درختهای توی حیاط از بالای چارچوبش بیرون زده بود و نمایی خاصی به سر در داده بود
شلوغ بود تقریبا معلوم بود مهموناشون زیادن
مارال با دهانی باز گفت
_چه خفنه خونشون
مامان با تمسخر جوابشو داد
_تا دو ثانیه پیش کی بود غر میزد
مارال همینجور که مبهوت زیبایی خونه بود از ماشین پیاده شد و جواب داد
_گلط کردم مامانی
با خنده پیاده شدیم و جلوی در متوقف شدیم
_حالا بریم بگیم کی ایم؟
_غر نزن مازیار مجلس اهل بیت که معرفی نمیخواد
_اخه مامان
بابا میون حرفش دوید
_بسه مازیار پشت سرم بیاین
باهم وارد خونه ی مجللی شدیم که هر گوشه اش پارچه های مشکی عزا اویزان بود و روی هر پارچه مرثیه ای نوشته شده بود از یا زهرا تا این الطالب بدم الزهرا
چقدر حس خوب میداد وقتی میدیدی یه عده خالصانه دارن کار میکنن تا مجلس حضرت زهرا رونق بگیره و برکت به سفره ی سالشون
جمعیت زیادی نشسته بودن روی صندلی های پایه فلزی و عده ای هم خدمت میکردن از تعارف چای تا پخش شیرینی
مداح هم جایی بین مردم نشسته بود زیارت عاشورا زمزمه میکرد
پدر و مازیار خیلی زود جایی برای خودشون پیدا کردن و نشستن بدبختی اینجا بود که مجلس زنونه و مردونه جدا بود و ما باید وارد ساختمون میشدیم تا بتونیم بشینیم
آروم آروم رفتیم جلو تا اشتباهی از جای دیگه سر در نیاوورده باشیم انگار از دور خیلی گیج میزدیم اقای تقریبا ۳۰ ساله ای که تماما مشکی پوشیده بود شال سبز سیدی دور گردنش بود بهمون نزدیک شد با اشاره دست تعارف کرد بریم سمت ورودی ساختمون
_بفرمایید همشیره خوش اومدید مجلس زنونه از اون طرفه بفرمایید و التماس دعا
با راهنمایی اون اقا رفتیم سمتی که گفته بود بالاخره خدا کمک کرد سر کله ی دختر خانم ایزدی پیدا شد با دیدنمون گل از گلش شکفت با آغوش باز اومد سمتمون
_مجلسمونو نورانی کردین خوش اومدید عزیزم
وااا این چرا انقدر صمیمی شده بود بعد از سلام احوال پرسی رفتیم گوشه ای نشستیم چادرمو زیر گلوم شل کردم رو مامان گفت
_مامان اینا یه چیزیشون میشه ها نگی نگفتم
خندیدو کتاب دعایی برداشت شروع کرد به خوندن زیارت عاشورا
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
🌙|•°
ماهورآ ..🌙
🌙|•° #پارت_31 #ماهورآ تا شب نشده بود مامان بابا رو راضی کرد و با صدتا حیله و ترفند مارو هم راضی کر
🌙|•°
#پارت_32
#ماهورآ
زیارت عاشورا که تموم شد مداح شروع کرد به خوندن مرثیه و ذکر مصیب و خیلی زود وارد اصل مطلب شد و از ناظمای مجلس خواست چراغا رو خاموش کنن تا هرکسی با خدای خودش خلوت کنه
_من از بانی خیر این مجلس میخوام تا فضا رو محیا کنن برای اینکه دلامونو ببریم کربلا ان شالله هرکجای این مجلس نشستی بگو یا زهرااا
صدای یا زهرا گفتن جمعیت بلند شد
_بگو یازهرا و دلتو ببر مدینه اون وقتی که گل امید علی پشت در پر پر شد آخ امون از دل مولا
نفهمیدم کی اشکام جاری شد و زمزمه میکردم التماس میکردم و از خدا میخواستم ببخشتم به حرمت آبروی زهرا ببخشتم از سر گناهم بگذره
نمیدونستم کی قرار بود فراموشم بشه اون حرامی ها تو اوج نوجوونی تا کجا بردنم و تا کجا خرابم کردن آه خدایا خودت ستارالعیوبی عیب منم بپوشون و از گناهم بگذر بحق حضرت مادر
صدای بم و دلنشینی شروع کرد به مداحی کردن و سینه زنی یکدست
_روی لبهام نور و قدر کوثر و طاها/ذکر نورانی عاشق ها تسبیحات حضرت زهرا
و بقیه هم تکرار میکردن
_الحمدلله که مادرمی الحمدلله که نوکرتم
صدایی مداحی میکرد که انگار سالها بود میشنیدم و باهاش آرامش میگرفتم ای خدا این چه حسی بود که منو وادار میکرد تا بلند شم و برم مطمئن بشم که خودشه داره مداحی میکنه یا نه بلند شدم مامان و مارال پرسیدن کجا آرومی دستی تکون دادم و جواب ندادم رفتم دم پنجره ایستادم سرک کشیدم خودش بود امیرحیدر داشت مداحی میکرد
میکروفن گرفته بود سمت دهانش چشماشو بسته بود و میخوند اشک روی صورتش جاری شد وقتی گفت
_دلم نمیاد بی بهرتون بذارم از سوریه و حال و هوای حلب دلم میخواد بخونم التماس کنم بلکه بی بی نظری کنه به حالمون
رفیقاش که جلوش زانو زده بودن صدای ناله شون بالا رفت و همزمان صدای خودش
_منم باید برم آره برم سرم بره نذاااارم هیچ حرومی ..
نتونست ادامه بده اشک مانع شدولی صدای جمعیت همراهیش میکرد
به خودم اومدم مات چهره اش بودم به خودم اومدمصورتم پر از اشک بود به خودم دلم لرزیده بود آه خدایا خودت صبری بده طاقت بیارم به بلایی که داشت سر دلم میومد
_خوبی ماهورا جان؟
ای وای این از کجا پیداش شد یهویی تند تند زیر چشممو پاک کردم و با لبخند و صدایی که گرفته بود جواب دادم
_خوبم عزیزم ممنون
_چیو نگاه میکردی؟
وای خدا این چه سوالی بود گیر داده بود حتما مارو ضایه کنه ها خداروشکر اون اقایی که شال سبز سیدی روی گردنش بود و اول بار راهنماییمون کرد صداش زد و رفت نفس عمیقی کشیدم و برگشتم پیش مامان و مارال
مارال همچنان سرش تو گوشی بود مامان هم داشت خودشو مرتب میکرد
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
🌙|•°
ماهورآ ..🌙
🌙|•° #پارت_32 #ماهورآ زیارت عاشورا که تموم شد مداح شروع کرد به خوندن مرثیه و ذکر مصیب و خیلی زود
🌙|•°
#پارت_33
#ماهورآ
موقع پخش نذریا بود و هرکسی اماده میشد که بره از مجلس بیرون با اشاره ی مامان منو مارال هم بلند شدیم ظرفی برداشتیم و از قسمت زنونه قصد خارج شدن داشتیم که خانم ایزدی رسید
_ای وای دارید میرید؟
مامان دستشو گرفت جواب داد
_با اجازه ی شما زحمت رو کم کنیم
خانم ایزدی دست منو مارالو گرفت و گفت
_نه زوده تورو خدا صبر کنید من با اقای ایزدی اشناتون کنم انقدر تعریف کرده از سبزیهای نذری بعد برید، راستی اقای سعادت کجا تشریف دارن نمیبینمشون
_تو حیاط منتظر هستن
_نه اصلا اجازه نمیدم بمونید لطفا بعدا برید بذارید اقای ایزدی شمارو ببینه بعد
از خانم ایزدی اصرار از مامان انکار بالاخره موفق شد و مارو نگهداشت دوباره برگشتیم گوشه ای نشستیم
_وا مامان اینا چشونه هی بشینید بشینید مگه اقای ایزدی کیه که مارو ببینه اه
مامان لباشو گاز گرفت و نیشگونی حواله ی بازوی مارال کرد
_بس کن دختر بس کن زشته میشنون
عجیب بود که دلم میخواست بمونم دلم میخواست بیشتر از این فضا استفاده کنم
تقریبا خلوت شده بود و جز ما و خانواده ی دیگه کسی اونجا نبود اون چند نفری هم که نشسته بودن مارو نگاه میکردن تو گوشی حرف میزدن
_بی فرهنگا
_کیو میگی؟
مارال ایشی کرد و گفت
_همینایی که رو به رو نشستن
خندیدم و برگشتم نگاهشون کنم که امیرحیدر وارد اتاق شد بی توجه داشت مامانشو صدا میزد
_مامان جان، فاطمه خانم نیستین؟
روش به سمت اون چنتا خانمی بود که رو به روی ما نشسته بودن با دیدنشون شروع کرد به سلام احوال پرسی با خانمی که سنش بیشتر بود
_سلام خانم خردمند احوال شما خوش امدید
_ممنون پسرم سلامت باشید
خانم جوونتری که نشسته بود نامحسوس با ارنج زد تو پهلوی اونیکی دختر که آروم نشسته بود و سرش پایین بود با ضربه ای که بهش وارد شد از جا بلند شد رفت سمت امیرحیدر
چادرشو سفت تر گرفت و با شرم و خجالت ساختگی گفت
_اقا امیرحیدر میخواین فاطمه جانو صدا بزنم؟
امیرحیدر به آنی رنگ باخت و با شرمزدگی جواب داد
_نه تشکر خودم میرم دنبالشون
منتظر پاسخ دختر نموند و اومد سمتی که ما نشسته بودیم دختر هم که انگار ضایه شده بود؛ پا کوبید زمین و رفت سمت مادرش اینا
آخیش دلم خنک شد خوب ضایه اش کرد دختره ی آویزون به حرفام خندیدم منم جَلَب شده بودما
امیرحیدر برعکس دفعه پیش سرشو بالا نیاوورد و از کنارمون رد شد مارال زد تو پهلوم و گفت
_عجب تیکه ایه
با تعجب نگاهش کردم
_البته به امیرحسین من که نمیرسه ولی خب جای برادری خوب چیزیه
خندیدم و جواب دادم
_حالا بذار امیرحسینت بشه بعد پزشو بده
با عشوه ی خرکی رو برگردوند و دوباره گوشیشو گرفت کف دستش
طولی نکشید که فاطمه و امیرحیدر از اشپزخونه اومدن بیرون و مستقیم اومدن کنار ما و ایستادن
امیرحیدر سرش پایین و فقط جوراب سفیدشو میدید گمون کنم
_سلام خوش آمدید
مامان از جلوی پاش قیام کرد و ماهم به طبع مامان بلند شدیم و سلام کردیم
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
🌙|•°
ماهورآ ..🌙
🌙|•° #پارت_33 #ماهورآ موقع پخش نذریا بود و هرکسی اماده میشد که بره از مجلس بیرون با اشاره ی مامان
🌙|•°
#پارت_34
#ماهورآ
سنگینی نگاه خصمانه اون سه تا زن رو روی خودمون احساس میکردم پوزخندی زدم و منتظر حرفای فاطمه موندم
_امیرحیدر اومده دنبال شما زرین خانم پیداتون نکرده
_ممنون پسرم اقای سعادت منتظرمونه؟
امیرحیدر با آرامش جواب داد
_بله تو حیاط منتظرن من راهنمایبتون میکنم بفرمایید
دستشو دراز کرد سمت خروجی که خانم ایزدی هم رسید
_ای وای دارید میرید؟
_بله دیگه خیلی مزاحم شدیم
_این چه حرفیه مجلس حضرت زهرا بوده خوش آمدید
بین همین حرفا رسیدیم به حیاط و جایی که بابا مازیار ایستاده بودن و رو به روشون دوتا آقا بودن که حدس میزدم مسن تره اقای ایزدی باشه و اونیکی هم دامادشون همسر فاطمه باشه همون اقایی که شال سیدی به گردن داشت
_اقای ایزدی
اقای ایزدی برگشت سمتمون از مهربانی و چهره مو نمیزد با امیرحیدر
_به به خانواده محترم اقای سعادت هستن؟
خانم ایزدی تایید کرد و با تاییدشون اقای ایزدی شروع کرد به سلام احوال پرسی و ابراز خوشحالی کرد
پوفف من نمیدونستم معنی اینهمه توجه چیه که اقای ایزدی با صدای آرومتری رو به بابا گفت
_اقای سعادت اگه اجازه بدین ما فردا شب مزاحمتون بشیم
قبل از اینکه بابا بتونه جوابی بده مارال همونطور که تو شوک بود با صدای بلندی گفت
_نه
برگشتیم با تعجب نگاهش کردیم که بابا ابروی مارالو خرید
_درخدمتیم اقا بفرمایید
اقای ایزدی تشکر کرد و بالاخره از اون خونه اومدیم بیرون مارال پاشو میکوبید زمین و سوار ماشین شد
مازیار با عصبانیت گفت
_چته مارال تو چرا اسفند رو آتیش شدی؟
مارال بغ کرد تکیه داد به در ماشین
_بابا اینا چرا خواستن بیان خونه ی ما؟ نگفتم مشکوکه
مامان که انگار خبر داشت با خوشحالی جواب مازیارو داد
_وااا مازیار این چه حرفیه مهمون حبیب خداست
مازیار شونه بالا انداخت و گفت
_امیدوارم فقط حبیب خدا باشن
یعنی میخواستن بیان چیکار اونم یه خانواده غریبه ذهنم نمیرفت سمت اینکه قصد خواستگاری داشته باشن اونم از من اخه چرا امیرحیدر چیش به من میخوره که بخواد از من خواستگاری کنه
شایدم بیان برای مارال شاید هم کار دیگه ای داشته باشن نمیدونم
فقط میدونستم دلم عجیب پر پر میزنه حوالی دوتا چشم مشکیه مشکی که امشب فهمیدم صدای خوبی هم داره آه خدایا با وجود غیاث و اون گذشته ی تلخ عاشقی برمن حرام بود
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
🌙|•°
ماهورآ ..🌙
🌙|•° #پارت_34 #ماهورآ سنگینی نگاه خصمانه اون سه تا زن رو روی خودمون احساس میکردم پوزخندی زدم و من
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_35
#ماهورآ
اونشب تا صبح پهلو به پهلو شدم و فکر کردم به اینکه خدا سهم منو با کی نوشته با وجود غیاث که میدونستم دست از سرم برنمیداره
مارال تا نیمه های شب گوشی تو دستش بود و تایپ میکرد معلوم بود چت میکنه
آهی کشیدم و با خودم گفتم میتونم چیکارش کنم دختره کلا عاشقه بذار خوش باشه حتما جایی که لبش خندونه خوشبخت هم میشه
غلطی زدم برگشتم سمت مارال دیدم خوابه خوابه یعنی مارال هم خوابش برد و من بیدارم
گوشیم زیر بالشم لرزید از ترس جیغ خفیفی کشیدم که صدای غرلند مارال در اومد
گوشیمو برداشتم با دستای لرزوند دکمه هاشو فشار دادم پیامو باز کردم
دلم ریخت تا خوندم "فردا شیرازم چشم گربه" یا زهرایی گفتم و بغضم تو گلو خفه کردم
چرا فردا چرا تو این موقعیت که من دلم داشت میرفت سمت دیگری چرا خدایا
اشک ریختم و غممو ریختم روی دوش حضرت زهرا و خواستم کمک کنه به دل بی پناهم
به قدری اشک ریختم که خوابم برد و با صدای ترسناک جیغ خودم از خواب پریدم همزمان شده بود با الله اکبر اذان صبح
مارال چرخی زد و بالشت رو گذاشت روی گوشش دست کشیدم به یقه ی لباسم پر از عرق بود با شونه های افتاده بلند شدم رفتم وضو گرفتم رفتم سمت سجاده ام پر بغض نیت کردم و تا اخر نماز اشک ریختم و التماس کردم به خدا که کمکم کنه خوابی که دیدم عجیب بود ترسناک بود بد بود آه خدایا کمکم کن
صبح زودتر از همیشه اماده شدم رفتم سمت خیاط خونه ناراحت و گرفته بودم ایستادم رو به روی گند زیبای حضرت شاهچراغ و فقط نگاه کردم
_به چی زل زدی دختر جون؟
صدای نحس شبنم به حال خرابم اضافه شد با چشمهای بسته برگشتم سمتش
_فضولشو پیدا میکردم
_گیریم که پیدا کردی
مانتوهاش روز به روز چسب تر میشد
_اومدم یادآوری کنم هوس قهرمان بازی به سرت نزنه که سرت روشه غیاثم امروز اومده شیراز
پوزخندی زد و گفت
_بهمدیگه میاین قبول کن شرت کم بشه
_گمشو زنیکه تا درشت بارت نکردم شوهرت بی غیرته که اینجوری پخش وسط خیابونی
تف کردم جلوی پاش و به سرعت دور شدم تا صدای بد و بیراهشو نشنوم
در خیاط خونه بسته بود هنوز کسی نیومده بود انگار کلید انداختم درو باز کردم بسم الله گفتم و نشستم پشت میزم با اعصابی خراب شروع کردم به دوختن چند دقیقه نگذشته بود که در خیاط خونه باز شد برگشتم تا ببینم کیه با دیدن پسر اقا منوچهر چندبار اب دهانمو قورت دادم ترسیدم از تنها موندن باهاش اخه بیشتر وقتا مست بود و هوشیاری نداشت
_سلام ماهی خانم
خدایا هرچی من از این ماهی خانم متنفر بودم بیشتر میوفتاد تو دهن بقیه
_سلام صبحتون بخیر
خنده اش کش اومد دست و پاش بیشتر خودشو کشوند سمت من سعی کردم خودمو جمع و جور کنم و ترس نشون ندم
_زود اومدی؟
_منکه کارمه شما اینجا چیکار میکنید
_جایی نداشتم برم
تعجب کردم یعنی چی این حرف
_با منوچهر دعوام شده خونه ننه ام هم که جایی ندارم کجا برم اومدم اینجا بلکه درش باز باشه که انگار تورو خدا رسوند
سعی کردم بخندم و هر لحظه نگاهم به در خیاط خونه بود تا کسی سر برسه
_میترسی ماهی خانم؟
_وااا چی میگی پاشو برو کار دارم
صندلیشو کشوند جلوتر
_کجا برم از اینجا بهتر؟
بلند شوم چادرمو برداشتم انداختم روی سرم
_من میرم
از جا بلند شد اومد جلوم
_کجا بری پری دریایی؟
یا حضرت زهرا مست بود دوباره نباید معطل میکردم با تمام توانم مشتمو کوبیدم تو پاش و فرار کردم سمت در از درد داشت به خودش میپیچید ولی برام اهمیتی نداشت در خیاط خونه رو قفل کردم و برگشتم سمت خونه از همونجا عهد کردم دیگه برنگردم به اون نجس خونه ای که برکت نداشت به لطف پدر و پسر هیزی که بویی از خدا و پیغمبر نبردن مستقیم رفتم خونه خداروشکر هنوز خواب بودن و کسی نبود تا ازم بپرسه چرا پریشونم رفتم نشستم پشت چرخ خیاطیمو خودمو سرگرم کردم با قیژ قیژ صداش
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜