eitaa logo
ماهورآ ‌‌..🌙
7.3هزار دنبال‌کننده
765 عکس
24 ویدیو
191 فایل
رمان انلاین ماهورا به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹الهه
مشاهده در ایتا
دانلود
ماهورآ ‌‌..🌙
🌙|•° #پارت_15 #ماهورآ دستم به کار نمی رفت میترسیدم سفارش مشتری را خراب کنم میدونستم خانم ایزدی روی
🌙|•° با صدای اذان مغرب سر از کار برداشتم و طبق عادت همیشگی زیر لب گفتم _السلام علیک یا اباصالح المهدی با افتخار نگاهی به پارچه طلایی رنگ انداختن که حالا شده بود کت و شلوار زیبایی که فقط برازنده دختر خانم ایزدی بود فاطمه خانم که هم مهربان بود و هم مودب از روز اولی که دیده بودمش عجیب به دلم نشسته بود دست گرفتم به زانوم و از جا بلند شدم پدر از خواب بیدار شده بود و روبروی تلویزیون نشسته بود برنامه مورد علاقشون نگاه می کرد با خوش‌رویی نگاهی به چهره خستم انداخت و گفت _خسته نباشی دخترم لبخندی زدم و جواب دادم _در مونده نباشی بابایی سرشو تکون داد و مشغول شد به دیدن ادامه برنامه آشپزخانه صدای ملاقه به قابلمه زدن مامان زرین میومد نمیدونم چرا محبتم گل کرد و رفتم از پشت بغلش کردم از جا پرید و زیر لب به ترکی نثار بو و بیراهی نثار روحم کرد و بعد گفت _چه خبره دختر ترسیدم با خنده جواب دادم _محبت قلمبه کرد سرشو تکون داد و زیر لب آرزوی خوشبختی عاقبت‌بخیری برایم کرد وضو گرفتم و برگشتم پشت‌پرده با عجله نمازم رو خوندم و ریزه‌کاری‌های کت و شلوار رو انجام دادم به محض تمام شدن دفتر اندازه گیری مشتری ها را بیرون آووردم و شماره دختر خانم ایزدی رو پیدا کردم نوشته بودم فاطمه خانم زیر لب بسم الله گفتم و شماره گیری کردم چند تا بوق خورد تا صدای اروم و دلنشینش به گوشم رسید _سلام بفرمایید با کمی مکث جواب دادم _سلام خانم ایزدی ماهورا هستم کارگر خیاط خونه آقا منوچهر لباستون آماده است اگر عجله دارید برای تحویل میتونید بیاید در خونمون تحویل بگیرید با خوشرویی پاسخ داد _سلام عزیزم اگه آماده کردی که دستت درد نکنه میام میبرم اگه آماده نیستن عجله ای ندارم جواب دادم _نه خانم آماده است میتونید بیاین ببرین فقط اینکه باید بیاد جلو در خونمون جواب داد _چشم گلم آدرس خونتون رو لطف می کنی نفسی تازه کردم و گفتم _ کوچه دوم بعد از بازار شاهچراغ پلاک ۳ حالا اگه اومدی و پیدا نکردین از بچه ها جلوی کوچه بپرسین خونه ماهورا کجاست جواب میدن زیر لب انگار با خودش حرف میزد _ این که نزدیک محل کار امیره میگم امیر بره بیاره بلندتر انگار از مامانش نظر خواست و گفت _آره مامان مادرش هم که انگار متوجه قضیه نبود و نیاز به توضیح داشت من هم که کارم تموم شده بود با گفتن اگه اجازه بفرمایید رفع زحمت کنم مکالمه را پایان دادنم و منتظر موندم تا هر موقع خواستی یاد ببره لباس مرتب کردم و گذاشتم توی پلاستیکی که بار اول پارچه رو باهاش آورده بودن و آدرس خیاط خانه باغ منوچهری روش گذاشتم برای دفعه های بعد رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 🌙|•°