ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_68 #ماهورآ مامان انگار اومده بود تا سط
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_68 #ماهورآ مامان انگار اومده بود تا سط
سلام همراهان عزیزم پیامهای زیباتون رو دریافت کردم تک به تک خوندم و تا جایی که وقتم اجازه میداد جواب دادم لطف و محبت بی نظیرشما رو، امیدوارم تا پایان همچنان پرانرژی همراهیمون کنید و با پیامهاتون راهنمای کار ما باشید
رمان ماهورا روایت واقعی از زندگی دختر ۲۳ ساله هست که نویسنده گوش داده و به تحریر در اورده
(البته تمامی اسامی و مکانها اتفاقیست)
رمان انلاین و بصورت روزانه نگارش و تایپ میشه پس هیچ کجای دیگه کپی نداره و فقط متعلق به کانال ، مذهبی اخلاقی و عاشقانه ی ماهوراست، پس با ما همراه باشید و مایه ی افتخارمون بمونید68پارت از رمان رو بخونید🌹
@zahram375
ارتباط با ادمین☝️
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_68 #ماهورآ مامان انگار اومده بود تا سط
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_69
#ماهورآ
افتاده بودم به سجده و التماس خدا میکردم امشب آبرومو بخره جلوی خانواده امیرحیدر
_ماهورا جان امیرحیدر پشت در منتظرته مادر
اشک از چشمهام گرفتم و سر از سجده بلند کردم سعی کردم بغض صدام معلوم نباشه
_چشم مامان الان میام
بلند شدم بازهم نگاه سرزنش بار مازیار رو به جون خریدم و از جلوی چشماش رد شدم رفتم اتاق مارال حواسم نبود در بزنم بی هوا باز کردم رفتم داخل داشت با گوشی حرف میزد حرفهای آخرشو شنیدم
_نمیدونم چیشده امیر حرف تورو باور دارم به ماهورا هم اعتماد دار ...
با دیدنم سکوت کرد فورا بلند شد
_سلام آجی
سرمو تکون دادم بی توجه بهش رفتم سمت چوب لباسی لباسامو با مانتویی روشن و روسری ساتن روشنتری عوض کردم کمی عطر پاشیدم دور مچم چادرمو انداختم روی دستم رفتم بیرون سنگینی جو و فضای هال حالمو بدتر میکرد خداحافظی کردم و از مقابل نگاهشو رد شدم جوابی نشنیدم ولی فرار از زیر اون نگاه ها احساس آرامش میداد بهم
مامان و امیرحیدر تو حیاط ایستاده بودن و با لبخند باهمدیگه حرف میزدن مامان با دیدنم گفت
_دیر کردی ماهورا بنده خدا رو معطل کردی
امیرحیدر متواضعانه گفت
_عیب نداره مادر جان خانوما رسالتشون دیر کردنه
زورکی لبخند زدم
_سلام
مامان خداحافظی کرد و قبل از اینکه ما از خونه خارج بشیم رفت تو هال
_سلام خانوم
فهمید حالم گرفته است
_پکری؟
خندیدم ولی به زور
_خوبم
_خسته ای؟
رفتم سمت در خونه
_بهتر میشم
شیطون گفت
_با ما؟
سرمو تکون دادم رفتم سوار ماشین شدم به مقصد خونه ی مادرشوهر. از پایین ترین نقطه ی شهر رفتیم وسطای شهر و خونه های اعیونی
بسوزه بختت ماهورا، تو تیکه ی این خونه ها نبودی چرا خودتو به زور جا کردی
_پیاده نمیشین؟
رسیده بودیم من هنوز داشتم استخاره میکردم چشمی گفتم و پیاده شدم زودتر از من رفت سمت آیفون
_زنگ بزنیم ورود همایونی رو اطلاع بدیم
_ممنونم
بدون حرفی در خونه با تقه ای باز شد با تعارف امیرحیدر وارد خونه شدم صدای سر و صدای مردونه ای از حیاط خونه میومد چقدر زیبا و با صفا نشسته بودن تو ایوون و باهم حرف میزدن و جوجه های آماده رو به سیخ میکشیدن
با دیدن منو امیرحیدر کنار هم مرد جوانی که حدس میزدم همسر فاطمه باشه با رعایت گفت
_به افتخار تازه وارد جمع عروس خانم ته تغاری ماهورا خانم صلوات
اگر ذکر صلوات واجب نبود هیچوقت خانم ایزدی، مادر امیرحیدر صلوات ختم نمیکرد و بیشتر سنگ روی یخم میکرد خدایا یک شبه چه اتفاقی افتاده بود که حاضر میشد این چنین برخورد تلخی با من داشته باشه
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_69 #ماهورآ افتاده بودم به سجده و التماس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_69 #ماهورآ افتاده بودم به سجده و التماس
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_70
#ماهورآ
امیرحیدر دستشو با فاصله گرفت پشت کمرم با لحن مطمینی گفت
_خوش اومدی
سر به زیر رفتم سمت خانواده ی صمیمی و با صفای امیرحیدر زودتر از هرکسی رو به اقای ایزدی سلام کردم
_سلام بابا جان خوش اومدی
فاطمه نگاه کرد سمت مادرش با ترس و استرس اومد سمتم بغلم کرد زیر گوشم گفت
_خونسردیتو حفظ کن دورت بگردم خوش اومدی
پس هنوز نور امیدی بود که از دل همه شون نرفته باشم بعدش نوبت شوهرش بود آقا محمد
_سلام خواهرم خوش آمدید
_ممنونم سلامت باشید
اقایی اخمو و تخس کنار اقای ایزدی نشسته بود که اعتنایی به وجود من نمیکرد حدس میزدم داداش امیرحیدر همون محمد حسن باشه
امیرحیدر پیش دستی کرد و رو به داداشش گفت
_محمد حسن داداش بزرگترم
محمد حسن اجباری سرشو آوورد بالا خشک گفت
_سلام خوش آمدید
چشماش جوری بود که آدم بی اختیار به تته پته میوفتاد
_زهرا خانم هسرشون
زهرا خانم رو به امیرحیدر لبخند زد و زورکی دستشو اوورد جلو باهام دست داد
انقدر خصمانه نگاهم میکرد که سردی دستش پوستمو به مورمور در آوورد و حالمو بد کرد
بالاخره جلسه ی معارفه تموم شد و فاطمه برای عوض کردن حال و هوامون دستموگرفت گفت
_بنظرم ما خانما بریم تو اینجا سرده اقایون خودشون کباب رو درست میکنن
خانم ایزدی اخم غلیظی به چهره آوورد و کاملا منفی گفت
_لازم نیست من باید خودم بالا سرشون باشم
زهرا هم که انگار از حرف خانم ایزدی خوشش اومده بود ادامه داد
_منم بوی کباب رو دوست دارم فاطمه جون ترجیح میدم کنار محمد حسن بمونم
فاطمه زیر لب ایشی گفت، دستمو کشید پشت سرش رفتیم تو اتاقی که بار اول رفته بودیم اینبار دکوراسیونش عوض شده بود مرتب تر بنظر میرسید
خم شدم کفشمو در اووردم پشت سرش وارد شدم دوتا بچه ی کوچیک نشسته بودن باهم بازی میکردن
_امیرمنصور، آوا پاشید برید بیرون
دختره زبون درازی کرد
_مامان داریم بازی میکنیما
فاطمه هم که انگار اعصابش از مامانش خورد بود گفت
_پاشو ببینم بلبل زبونی میکنه برای من
_چیکارشون داری فاطمه جان
دستمو گرفت کشوندم سمت مبلها خودش نشست منم وادار کرد به نشستن
_ماهورا جون توروخدا ببخشید مامانم اینجوری رفتار کرد
غمگین نگاهش کردم
_ماهورا تو دوستی به اسم شبنم یا شراره داری؟
دهانم باز ماند و تپشهای قلبم بالاگرفت پس هرچه بود زیر سر اون دوتا عفریته ای بود که نمیخواستند عاقبت من ختم به خیر بشه
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜