eitaa logo
ماهورآ ‌‌..🌙
7.2هزار دنبال‌کننده
765 عکس
24 ویدیو
191 فایل
رمان انلاین ماهورا به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹الهه
مشاهده در ایتا
دانلود
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_68 #ماهورآ مامان انگار اومده بود تا سط
سلام همراهان عزیزم پیامهای زیباتون رو دریافت کردم تک به تک خوندم و تا جایی که وقتم اجازه میداد جواب دادم لطف و محبت بی نظیرشما رو، امیدوارم تا پایان همچنان پرانرژی همراهیمون کنید و با پیامهاتون راهنمای کار ما باشید رمان ماهورا روایت واقعی از زندگی دختر ۲۳ ساله هست که نویسنده گوش داده و به تحریر در اورده (البته تمامی اسامی و مکانها اتفاقیست) رمان انلاین و بصورت روزانه نگارش و تایپ میشه پس هیچ کجای دیگه کپی نداره و فقط متعلق به کانال ، مذهبی اخلاقی و عاشقانه ی ماهوراست، پس با ما همراه باشید و مایه ی افتخارمون بمونید68پارت از رمان رو بخونید🌹 @zahram375 ارتباط با ادمین☝️
💜☔️
ایتاتون این شکلی میشه👠🌤
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_68 #ماهورآ مامان انگار اومده بود تا سط
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 افتاده بودم به سجده و التماس خدا میکردم امشب آبرومو بخره جلوی خانواده امیرحیدر _ماهورا جان امیرحیدر پشت در منتظرته مادر اشک از چشمهام گرفتم و سر از سجده بلند کردم سعی کردم بغض صدام معلوم نباشه _چشم مامان الان میام بلند شدم بازهم نگاه سرزنش بار مازیار رو به جون خریدم و از جلوی چشماش رد شدم رفتم اتاق مارال حواسم نبود در بزنم بی هوا باز کردم رفتم داخل داشت با گوشی حرف میزد حرفهای آخرشو شنیدم _نمیدونم چیشده امیر حرف تورو باور دارم به ماهورا هم اعتماد دار ... با دیدنم سکوت کرد فورا بلند شد _سلام آجی سرمو تکون دادم بی توجه بهش رفتم سمت چوب لباسی لباسامو با مانتویی روشن و روسری ساتن روشنتری عوض کردم کمی عطر پاشیدم دور مچم چادرمو انداختم روی دستم رفتم بیرون سنگینی جو و فضای هال حالمو بدتر میکرد خداحافظی کردم و از مقابل نگاهشو رد شدم جوابی نشنیدم ولی فرار از زیر اون نگاه ها احساس آرامش میداد بهم مامان و امیرحیدر تو حیاط ایستاده بودن و با لبخند باهمدیگه حرف میزدن مامان با دیدنم گفت _دیر کردی ماهورا بنده خدا رو معطل کردی امیرحیدر متواضعانه گفت _عیب نداره مادر جان خانوما رسالتشون دیر کردنه زورکی لبخند زدم _سلام مامان خداحافظی کرد و قبل از اینکه ما از خونه خارج بشیم رفت تو هال _سلام خانوم فهمید حالم گرفته است _پکری؟ خندیدم ولی به زور _خوبم _خسته ای؟ رفتم سمت در خونه _بهتر میشم شیطون گفت _با ما؟ سرمو تکون دادم رفتم سوار ماشین شدم به مقصد خونه ی مادرشوهر. از پایین ترین نقطه ی شهر رفتیم وسطای شهر و خونه های اعیونی بسوزه بختت ماهورا، تو تیکه ی این خونه ها نبودی چرا خودتو به زور جا کردی _پیاده نمیشین؟ رسیده بودیم من هنوز داشتم استخاره میکردم چشمی گفتم و پیاده شدم زودتر از من رفت سمت آیفون _زنگ بزنیم ورود همایونی رو اطلاع بدیم _ممنونم بدون حرفی در خونه با تقه ای باز شد با تعارف امیرحیدر وارد خونه شدم صدای سر و صدای مردونه ای از حیاط خونه میومد چقدر زیبا و با صفا نشسته بودن تو ایوون و باهم حرف میزدن و جوجه های آماده رو به سیخ میکشیدن با دیدن منو امیرحیدر کنار هم مرد جوانی که حدس میزدم همسر فاطمه باشه با رعایت گفت _به افتخار تازه وارد جمع عروس خانم ته تغاری ماهورا خانم صلوات اگر ذکر صلوات واجب نبود هیچوقت خانم ایزدی، مادر امیرحیدر صلوات ختم نمیکرد و بیشتر سنگ روی یخم میکرد خدایا یک شبه چه اتفاقی افتاده بود که حاضر میشد این چنین برخورد تلخی با من داشته باشه رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
.‌..✨ ...✨ و ✨ ️ °•°💜 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 💜°•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ایتاتون این شکلی میشه🌲❄️
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_69 #ماهورآ افتاده بودم به سجده و التماس
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 امیرحیدر دستشو با فاصله گرفت پشت کمرم با لحن مطمینی گفت _خوش اومدی سر به زیر رفتم سمت خانواده ی صمیمی و با صفای امیرحیدر زودتر از هرکسی رو به اقای ایزدی سلام کردم _سلام بابا جان خوش اومدی فاطمه نگاه کرد سمت مادرش با ترس و استرس اومد سمتم بغلم کرد زیر گوشم گفت _خونسردیتو حفظ کن دورت بگردم خوش اومدی پس هنوز نور امیدی بود که از دل همه شون نرفته باشم بعدش نوبت شوهرش بود آقا محمد _سلام خواهرم خوش آمدید _ممنونم سلامت باشید اقایی اخمو و تخس کنار اقای ایزدی نشسته بود که اعتنایی به وجود من نمیکرد حدس میزدم داداش امیرحیدر همون محمد حسن باشه امیرحیدر پیش دستی کرد و رو به داداشش گفت _محمد حسن داداش بزرگترم محمد حسن اجباری سرشو آوورد بالا خشک گفت _سلام خوش آمدید چشماش جوری بود که آدم بی اختیار به تته پته میوفتاد _زهرا خانم هسرشون زهرا خانم رو به امیرحیدر لبخند زد و زورکی دستشو اوورد جلو باهام دست داد انقدر خصمانه نگاهم میکرد که سردی دستش پوستمو به مورمور در آوورد و حالمو بد کرد بالاخره جلسه ی معارفه تموم شد و فاطمه برای عوض کردن حال و هوامون دستمو‌گرفت گفت _بنظرم ما خانما بریم تو اینجا سرده اقایون خودشون کباب رو درست میکنن خانم ایزدی اخم غلیظی به چهره آوورد و کاملا منفی گفت _لازم نیست من باید خودم بالا سرشون باشم زهرا هم که انگار از حرف خانم ایزدی خوشش اومده بود ادامه داد _منم بوی کباب رو دوست دارم فاطمه جون ترجیح میدم کنار محمد حسن بمونم فاطمه زیر لب ایشی گفت، دستمو کشید پشت سرش رفتیم تو اتاقی که بار اول رفته بودیم اینبار دکوراسیونش عوض شده بود مرتب تر بنظر میرسید خم شدم کفشمو در اووردم پشت سرش وارد شدم دوتا بچه ی کوچیک نشسته بودن باهم بازی میکردن _امیرمنصور، آوا پاشید برید بیرون دختره زبون درازی کرد _مامان داریم بازی میکنیما فاطمه هم که انگار اعصابش از مامانش خورد بود گفت _پاشو ببینم بلبل زبونی میکنه برای من _چیکارشون داری فاطمه جان دستمو گرفت کشوندم سمت مبلها خودش نشست منم وادار کرد به نشستن _ماهورا جون توروخدا ببخشید مامانم اینجوری رفتار کرد غمگین نگاهش کردم _ماهورا تو دوستی به اسم شبنم یا شراره داری؟ دهانم باز ماند و تپشهای قلبم بالاگرفت پس هرچه بود زیر سر اون دوتا عفریته ای بود که نمیخواستند عاقبت من ختم به خیر بشه رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜