eitaa logo
مباحث
1.7هزار دنبال‌کننده
37.7هزار عکس
33.7هزار ویدیو
1.7هزار فایل
﷽ 🗒 عناوین مباحِث ◈ قرار روزانه ❒ قرآن کریم ؛ دو صفحه (کانال تلاوت) ❒ نهج البلاغه ؛ حکمت ها(نامه ها، جمعه) ❒ صحیفه سجادیه ؛ (پنجشنبه ها) ⇦ مطالب متفرقه ⚠️ برای تقویت کانال، مطالب را با آدرس منتشر کنید. 📨 دریافت نظرات: 📩 @ali_Shamabadi
مشاهده در ایتا
دانلود
7 - نجات از دشمن و نیز نقل فرموده اند که مرحوم شیخ محمدحسین قمشه‌ای مزبور، عازم ائمه طاهرین که در عراق مدفونند می شود. الاغی تندرو می‌خرد و اثاثیه خود را که مقداری لباس و خوراک و چند جلد کتاب بود در خُرجین می گذارد و بر الاغ می بندد، از آن جمله کتابچه ای داشته که در آن مطالب مناسب و لازم نوشته بود و ضمنا مطالب منافی با تقیه از سبّ و لعن مخالفین در آن نوشته بود. پس با قافله حرکت می کند تا به گُمرک بغداد وارد می شود. یک نفر مُفتّش 🛂 با دو نفر مأمور می آیند. مُفتّش می گوید خُرجین شیخ را باز کنید، تصادفا مفتش در بین همه کتابها همان کتابچه را بر می‌دارد و باز می کند و همان صفحه ای که در آن مطالب مخالف تقیه بوده می خواند. پس نگاه خشم آمیزی😡 به شیخ می کند و به مأمورین می گوید شیخ را به محکمه کبری ببرید و تمام زوار را پس از جلب شیخ، بدون تفتیش رها می کند و خودش هم می رود . در سابق ، فاصله بین گمرک و شهر، مسافت🔛 زیادی خالی از آبادی بوده است. آن دو مأمور اثاثیه شیخ را بار الاغ می‌کنند و شیخ را از گمرک بیرون می آورند و به راه می افتند. پس از طی مسافت کمی، الاغ از راه رفتن می افتد به قسمی که برای دو مأمور، رنجش خاطر فراهم می شود، یکی به دیگری می گوید خسته شدم، این شیخ که راه فرار ندارد من جلو می روم تو با شیخ از عقب بیایید . مقداری از راه را که پلیس دوم طی می کند، بالاخره در اثر حرارت ☀️ آفتاب و گرمی هوا او هم خسته و تشنه🥵 و وامانده می شود، به شیخ می گوید من جلو می روم تا خود را به سایه و آب برسانم تو از عقب ما بیا به ما ملحق شو . شیخ چون خود را تنها و بلامانع می بیند و خسته شده بود سوار الاغ می شود؛ تا سوار می شود، حال الاغ تغییر کرده دو گوش خود را بلند می کند و مانند اسب عربی با کمال سرعت می دود تا به مأمور اول می رسد، همینکه می خواهد بگوید بیا الاغ راهرو گردید تو هم سوار شو، مثل اینکه کسی دهانش را می بندد، چیزی نمی گوید🤫، با سرعت از پهلوی پلیس می گذرد و پلیس هم هیچ نمی فهمد. شیخ می فهمد که لطف الهی است و می خواهند او را نجات دهند تا به پلیس دوم می رسد، هیچ نمی گوید او هم کور😵‍💫 و کر گردیده شیخ را نمی بیند و پس از عبور از مأمور دوم، زمام الاغ را رها می کند تا هرجا خدا می خواهد الاغ برود، الاغ وارد بغداد می شود و بی درنگ از کوچه های بغداد گذشته وارد کاظمین علیهماالسلام می‌شود و در کوچه های شهر (علیهماالسلام) می گردد تا خودش را به خانه ای که رفقای شیخ آنجا وارد شده بودند رسانده سرش را به در خانه می زند. پس از ملاقات رفقا، بزودی از کاظمین(علیهماالسلام) بیرون می رود و خدای را بر نجات از این شرّ بزرگ سپاسگزاری می کند. 🌐 @Mabaheeth
91 - شیردادن گوسفند به بچه انسان در چند سال قبل که بنده چند روزی فیروز آباد بودم در منزل مرحوم حاج خلیل و حاج عبدالجلیل (رحمة الله علیهما) که هر دو از اخیار بودند نقل کردند که در این اوقات در فیروز آباد چوپان فقیریست به نام فلان، زوجه اش وضع حمل نمود و از دنیا رفت. چوپان بیچاره که نمیتوانست صحرا نرود و گوسفند چرانی نکند چون راه اعاشه ئی جز آن نداشت و نمیتوانست دایه ئی برای نوزاد خود تدارک کند به ناچار بچه را در پارچه ای پیچید و همراه خود به صحرا برد. بچه را زیر درختی گذارد و به دنبال گوسفندان به کوه رفت؛ پس به یاد بچه افتاد که شاید از گرسنگی و ناله مرده است. به سرعت مراجعت کرد چون نزدیک شد دید بزی از گله اش برگشته و آمده نزد بچه به اختیارش پستان را رها کرد و پس از آن هر وقت بچه صدا میداد فوراً آن بز از چرا دست بر میداشت و خود را به آن بچه رسانده و به همان ترتیب او را سیر میکرد و بر میگشت برای چرا و این کار عادت همه روزه آن حیوان شد. آری آفریدگار جهان آفریده خود را که بقائش را فرموده است باید آن یعنی آنچه وسیله بقاء او است فراهم آورد و چون معده نوزاد جز شیر غذای دیگر را نتواند هضم نمود شیر را در پستان مادر درست کرده و مادر را مسخّر فرموده که پستان را در دهان بچه بگذارد چنانچه بچه را تکویناً مُلهَم ساخته که پستان را بمکد و شیر را به معده رساند. خلاصه همان خدائیکه مادر را مسخر میکند و رزق بچه را بوسیله او میرساند همان پروردگار است که حیوانی را مسخر می فرماید که بوسیله او رزق آن بچه به او برسد و هیچ جای شگفتی نیست؛ زیرا هر دو در دستگاه آفرینش و قدرت یکنواخت است. در آخر کتاب دار السلام عراقی داستانی عجیبتر نقل نموده و برای مزید در اینجا نقل میشود: شخصی از سادات محترمِ مجاور کربلا نقل کرد که من در وقتیکه با عیال خود بقصد از وطن بیرون شدم تا رسیدیم بخانقین. گماشتگان رومی ما را به جهت بروز مرض وبا در بعض بلاد ایران قرنطینه گذاشتند. اتفاقاً زوجه ام حامله بود و در همانجا وضع حمل نمود و بعد از چند روز وفات کرد. طفل بی شیر او بماند؛ پس از فراغت از دفن او از برای بچه در طلب دایه شدم کسی را نیافتم چون در کاروانسرا بُردیم و اهل آنجا غالباً سُنّی متعصّب و دشمن شیعه بودند اقدام نمینمودند بعلاوه گماشتگان رومی هم مانع بودند از خروج و دخول کاروانسرا. طفل هم بجز پستان به چیز دیگری آرامش نداشت؛ بیچاره شدم برای ساکت کردنش، پستان خودم را در دهن او گذارده پس آرام شد و مشغول مکیدن آن گردید! چون ملاحظه کردم دیدم از حلقوم او چیزی پائین میرود تعجّب کردم! پستانم را از دهانش خارج نمودم پس قطره شیری سر پستان خود دیدم چون نیک تأمل کردم از قدرت کامله خداوندِ رزّاق و برکات علیه السلام پستان خود را مانند زنان پر از شیر دیدم؛ پس بچه را شیر کامل داده خوابانیدم و از غصه راحت شدم و به همین منوال تا وارد علیهما السلام و و بعد وارد شدم و چون پس از ورود به کربلا پستانم را در دهان بچه گذاردم آرام نگرفت و چون در پستان خود تأمل کردم اثری از شیر در آن ندیدم و مانند سابق خشک بود و رطوبتی اصلاً نداشت. دانستم که تا پیش از ورود به کربلا چون مضطر بودم و هیچ چاره‌ای نبود چنین فرجی شد و الحال در کربلا که مرکز شیعه و محل اقامت من است تحصیل مُرضعه ممکن است؛ پس تفحّص کردم و مرضعه عفیفه دست آورده و او را هم برای خود عقد نمودم و شکر خدا را به جا آوردم.