eitaa logo
کانال مـادر ایرانـــ🇮🇷ی
1.8هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
841 ویدیو
40 فایل
توان مادری را دست‌کم نگیرید/اینجا مکانی است برای تجربیات ناب مادرانه🥰 آیدی ادمین: @Fatima_banoo99 ساعت پاسخگویی: ۴ تا ۸ شب لینک گروه: https://eitaa.com/joinchat/885064037Ca87932df89 لینک کانال: 🆑 @Madar_irani
مشاهده در ایتا
دانلود
در شُرف پنج نفره شدن ، بودیم که سال گذشته به لطف خدا ، دکترای دانشگاه تهران قبول شدم. مزد تلاشم بود و برکت حضور مهمان آسمانی ام ... زمستان امسال برای یکسری کارهای اداری آزمون جامع باید به دانشگاه میر فتم . تلاش همسرم برای همراهی ما ، بعلت کارشان نتیجه نداد ، من ماندم و سفر پیشِ رو و سه فرزند ... فاطمه طهورای دوماهه ام 😘 محمد حسین ، بزرگ مرد نه ساله ام 😘و محمد هادی سه ساله ام با همه ی نشاط کودکانه اش😘 خییییلی استرس داشتم ، سرما خوردگی فاطمه طهورا وسرفه هاش هم مزید بر علت شده بود . باید عزمم را جزم میکردم ،بسم الله گفتم متوسل شدم به خانم حضرت زهرا سلام الله ... برای راحتی بیشتر بچه ها قطار رو انتخاب کردیم و راهی شدیم ... نیّت کردم یه سفر پر برکت رو تدارک ببینم به یاری خدا ☺️ محمد حسینم دوست داشت بخش های مختلف قطار رو ببینه، و از اونجا که کشف کردن بچه هام برام مهمه و با اولویت ، نوزادم رو بغل کردم و دست محمد هادی رو گرفتم و کنکاش گروهی مون رو شروع کردیم تا به کابین آقای راننده قطار(به قول محمد هادی) رسیدیم. ایشون هم با بزرگواری تقاضای منو پذیرفتند و اجازه دادند محمد حسین اکثر بخش های قطار رو بررسی کنه و از نزدیک ببینه 😉 چقدر این اکتشاف به جان و دلمون نشست و ثبت خاطره کرد 😍 وقت نماز صبح بود و بچه ها در خواب ناز 🙃 باید میرفتم برای نماز، برف همه جا رو گرفته بود و با اون سرمای شدید نمیشد بیدارشون کنم و با خودم ببرمشون...‌ توکل کردم، به خدا سپردمشون و رفتم بیرون، نمازم رو خوندم..... ادامه دارد... 1⃣
وقت نماز صبح بود و بچه ها در خواب ناز 🙃 باید میرفتم برای نماز، برف همه جا رو گرفته بود و با اون سرمای شدید نمیشد بیدارشون کنم و با خودم ببرمشون...‌ توکل کردم، به خدا سپردمشون و رفتم بیرون، نمازم رو خوندم و برگشتم... همچنان در آغوش پر مهر خدا ، گرم خواب بودند الحمدلله☺️ ساعت ۱۱ به تهران رسیدیم، با حداقل زمان باید بیشترین سرعت را به خرج می دادیم تا زودتر به دانشگاه برسیم 😉 فاطمه طهورا همچنان در بغلم بود ، کوله پشتی را روی دوشم انداختم و دست محمد هادی را گرفتم، محمد حسین هم مسئول آوردن چمدان شد و باز بسم اللّه گفتیم ❤️ در ازدحام جلوی ایستگاه راننده اسنپ نمی تونستن پیاده بشن ، سریع بچه ها را سوار کردم و فاطمه طهورا را گذاشتم روی پای داداشش و خودم چمدون رو جادادم داخل ماشین و حرکت ما به سمت دانشگاه.... فکرم مشغول بود ؛ برف میبارید و چقدر هوا سرد بود امااا ایمان داشتم این سفر با همه ی شرایطش ، حکمتی در رشد من و فرزندانم داره و در سایه ی محبت و لطف ویژه ی خدا هستیم ... تو همین سختیهاست که روحمون بزرگتر میشه و بچه ها قوی تر میشن و مقاومتر بار میان. ایمان داشتم که راهم درسته، مسیرم درسته و خدا هم برکت میده به توان خودم و بچه هام. 😍😘 مرور تمام باورهام ،داشت عملی شد ... جهاد فرزند آوری و مجاهدت علمی برای منِ بچه شیعه باید یقینی بشه ... دلم آروم بود و با بچه ها رد برفها رو نگاه میکردیم ... به دانشگاه رسیدیم؛ خدا ، من و سه فرزندم😍 ظاهر امر این بود که بچه هام رو باید بذارم جلو در دانشگاه...... ادامه دارد... 2⃣
ظاهر امر این بود که بچه هام رو باید بذارم جلو در دانشگاه و خودم برم بالا، توی اون هوای برفی و شهر غریب ! اما خدای مهربونمون ، آقای حراست رو واسطه ی نگه داشتن محمد حسین و محمد هادی و وسایل رو قبول کردند ، از جوان مردیشون تشکر کردم ، بچه ها رو سپردم و با فاطمه طهورا رفتم داخل ساختمان ... حضور بچه ها برکت وقت میداد و توان ☺️ سریع کارامو به نتیجه رسوندم و برگشتم اتاق حراست ... مثل همیشه خدا به بهترین وجه ، همراه بچه هام بود😍 و محبتش به ما رو تو مسئولیت پذیری های محمد حسین جلوه میداد ، بزرگ مردی که دست راستم بود تو نبود پدرش . و الحمدلله... بازم چالش بعدی رو پشت سر گذاشتیم و چهارتایی😍 شاد و پر انرژی از با هم بودن، راهی منزل برادرم شدیم. برای روزهای بعد محمدحسین و محمد هادی ، مهمان دایی می مانند و مادر و دختری می‌رفتیم دانشگاه .... 😍 سفربا تمام خاطراتش ، کم و زیاد ها ، میتونه سکوی رشدی باشه برای استعدادها و توانایی‌های نا شناخته ، بروز و ظهور آنچه شنیدیم یا دیدیم و اما میدان عملش را هنوز تجربه نکردیم .... و این سفر درک شیرین و عملیاتیِ الهی و ربی من لی غیرک بود برای من و فرزندانم .... بزرگتر شدیم در باورهای لذت محبت خدای بزرگ مون و مسیر مجاهدت‌های پیش رو ..... و الحمدلله علی کل حال 3⃣ @bazikodakan @Madar_irani