eitaa logo
‌‹مـٰاه‍ِ مَـڹ›
565 دنبال‌کننده
446 عکس
88 ویدیو
10 فایل
‹﷽› سوگند به قلم¹ و آنچه مینویسد. می‌نویسم از گفته‌های‌نگفته‌ و شنیده ‌های نشنیده؛ در‌ پیِ‌وصال می‌گردیم و مأموریم‌به وظیفه. . . -کپیِ نوشته‌های خودم با نامِ ‹ #زینبِ‌بهار › و #ماهك؛ و مطالبِ دیگر با ذکر‌صلوات برای فرجِ‌مهدیِ‌فاطمه:).
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ‌‹مـٰاه‍ِ مَـڹ›
نماز امام جواد رو بخونید؛ تغیراتی که توی زندگی براتون حاصل میشه رو عینا می‌بینید، در ضمن برای طلب درخواست های دنیایی هم سفارش میشه :). به این صورت که روز چهارشنبه، بعد از نماز عصر دو رکعت نماز میخونید، مثل نماز صبح و بعد از اتمام نماز ۱۴۶ مرتبه میگید ‹ماشاءالله؛ لاحول ولا قوة الا بالله› و بعد درخواست هاتون رو از خدا طلب می‌کنید؛ من رو هم دعا کنید :).
پیوسته آرزو کنمت بلکه آرزو ؛ از شرم ناتوانی خود جان به سر شود ..
یه بخونیم روحمون جلا پیدا کنه ..
روی خوب خویش را پنهان مکن دل به دست تست قصد جان مکن
حجرهٔ بیداد آبادان مخواه خانهٔ صبر مرا ویران مکن ..
هر زمان گویی بریزم خون تو رغم بدخواهان مگوی و آن مکن
سر مگردان از من و ای جان مرا در هوای خویش سرگردان مکن :)
انوری را بی‌جنایت ای نگار در غم هجران خود گریان مکن
•انوری !
هدایت شده از مُـؤَثِـر
" وأنَا أبحَثُ عنِّي ، وَجَدْتُكَ ." هنگامی که پیِ خودم بودم ، تو را یافتم .
______ ﷽ ______ ساعت ها کوک نیستند. انگار هیچ چیز سر جایش نیست. خواب می‌مانم همه ی این روز هارا. این نیست که بگویی آدم تنبلی هستم، اما راستش را بخواهید، زود بیدار شدن از خواب هم، انگیزه می‌خواهد. برنامه میخواهد و از همه مهمتر همت انجام آن برنامه را می‌خواهد. چند روزی‌ست که رمق زندگی کردن ندارم. انگار که یک مادربزرگ پیر، هنگام بافتن شال گردن برای نوه اش، آسمان و زمین را بهم بافته و حالا که بافت شالش به آخر رسیده، متوجه اشتباهش شده ! نه می‌تواند قیچی بیندازد و زمین را از آسمان جدا کند، نه می‌تواند بار یک دنیا را به نوه اش هدیه دهد تا او بر گردنش بی‌اندازد. ناتوان و رنجور نشسته و به شال گردنی که بافته نگاه می‌کند. تا می‌خواهد ذوق زده شود از اتمام زحماتش، چشمش به وسط شال می‌افتد و می‌بیند که یک دنیارا در هم کرده. من نیز در میان زمین و آسمان شال آن مادر بزرگ بافته شده ام. شده ام بلاتکلیفیِ تمام. نمی‌دانم چه کنم. حالا پناه آورده ام به واژه ها، دانه دانه کنار هم می‌چینم و بدون برگشت به جملاتی که سر هم کرده ام، ادامه می‌دهم. از سر شب تاحالا که گوشی‌ام زنگ خورده، در میان واژه‌ های مکالمه ای که کردیم گیر کرده ام. نمی‌دانم چرا میان آن همه حرف، ذوب شدم در گرمیِ این جمله اش. با لحن ساده ای گفت: ‹ ما باید قبل از این‌که شهید شویم؛ باهم یک سفر مشهد دوتایی برویم. › در آن لحظه بغض چسبیده بود به دیواره‌ی گلویم، اشک جمع شده بود در چشمه‌ی چشمانم و دیدم که چقدر جدی دارد راجع به آرزوی همیشگی‌مان حرف میزند ! حس کردم او میان زمین و آسمانی که مادربزرگ بافته، نیست. انگار فقط من بودم که همزمان زیر بار غصه‌ی مادربزرگ و دنیای بهم چسبیده ام، درحال له شدن بودم. چقدر دور دیدم خود را از قله‌ی آرزو هایم. کاش دوباره آسمان میشد سقف رویاهایم و در زمین قدم می‌زدم برای رسیدن به هدف هایی که مدتی‌ست آرزو می‌خوانمشان!! این چند واژه را مدتی‌ست زیاد زیر لب زمزمه می‌کنم؛ [ وَ ضاقَتِ الاَرض آنقدر که نفسم بالا نمی آید :) ] پریشانم؛ خیلی پریشان. بیا و کاری برای شال بافته‌ی مادر بزرگ کن .. [ | از غمِ نهفته‌ی درونم؛ آخرین نفس دی ماهِ غم‌انگیز؛ شنبه ۳۰ دی ۱۴۰۲ ]