❄️💙❄️💙❄️💙❄️💙
💙❄️💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙
💙❄️
❄️
💫﷽💫
💥#پارت_صد_و_ده
*دختر بسیجی*
برای صدمین بار مامان رو صدا زدم و گفتم : مامان جان بیا دیگه نصف شب شد!
بابا که بی خیا ل ر وی صندلی نزدیک در نشسته بود و به عجول بودن من میخندید گفت : انقدر عجول نباش پسر! آرام که نمی خواد فرار کنه، بلاخره می ریم.
بار دیگه به خودم تو ی آینه ی قدی نگاه کردم و دست ی به موهام کشید م و
گفتم : دیر میشه پدر من! ما هنوز نه شیرینی خریدیم و نه گل!
مامان که حسابی ما رو منتظر نگه داشته بود بهمون ملحق شد و گفت : آراد انقدر
گفتی زود زود که نفهمیدم چجور آماده شدم.
به طرف مامان برگشتم و خواستم چیز ی بهش بگم که با دیدنش تو ی مانتوی
بلند
زرشکی رنگ و تیپی که بهم زده بود صو تی کشید م و گفتم :به به! خوبه نذاشتم
آماده بشی! جور ی به خودتون ر سیدین که انگار قراره برای شما بریم خاستگاری!
مامان بدون اینکه به ر وی خودش بیار ه که من از تیپش تعریف کردم رو به آوا که ر وی مبل غمبرک زده بود و ما رو نگاه می کرد گفت: آوا تو مطمئنی که نمی خوای
بیای؟!
_شما که نظر من براتون مهم نیست دیگه چرا باید بیام ؟
آوا و آیدا هنوز هم با قضیه کنار نیومد ه بودن و راضی به ازدواج من با آرام نبودن.
مامان که دید قرار نیست آوا دست از اعتصابش برداره بی خیالش شد و رو به
من غر زد: آراد دل از اون آینه بکََن د یگه ! حالا خوبه آرام هر روز تو رو می بینه
و امشب این همه به خودت رسیدی.
دو باره به کت و شلوارم که حسابی به تنم نشته بودن تو ی آینه نگاه کردم و جلو تر
از مامان و بابا و برا ی روشن کردن ما شین از خونه خارج شدم.
یک ربع بود که دقیقا رو ی مبل و روبه رو ی محمد حسین (بردار بزرگ آرام) نشسته
بودم و به حرفا ی بقیه گوش میدادم . یک ربعی که برای من که زیر نگاه ها ی
عصبی و خیر ه ی برادرش بودم به انداز ه ی چند ساعت می گذشت و شد
عرق کرده بودم.
آرام رو تنها لحظه ی ورودمون دیده بودم ولی انقدر زیر زره بین بودم که نتونستم
نگاهش کنم و بلا فاصله بعد دادن سبد گل به دستش ازش فاصله گرفتم.
بلاخره مامان که از همون اول حسابی با دوستش گرم گرفته بود و می گفت و میخندید رو بهش گفت: هما! نمی خوای به عروسمون بگی بیاد.
هما خانم لبخند به لب رو به آرزو خواهر کوچکتر آر ام گفت: آرزو جان لطفا خواهرت
رو صدا بزن.
آرزو برای صدا زدن آرام از پذیرایی خارج شد و لحظه ای بعد آرام با یه سینی
گند ه ی پر از چا ی وارد پذیرایی شد و به تک تکمون چایی تعارف کرد و بنا به
درخواست مامان ما بین مادرش و مامان نشست.
⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸
🌸
💙
❄️💙
💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙❄️💙
💙❄️💙❄️💙❄️💙❄️
هدایت شده از کانال امام رضا علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 چهار عمل که باعث حذف عذاب قبر میشود....👆
🌷 اللهم عجل لولیک الفرج
🍃🌹عضویت در کانال امام رضا ع
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3275096289Cce99d6ef61
4820813521180.mp3
3.29M
🌴حسرت حرم💔
هرکی اومده ، دیوونه شده میگه دوباره ببرم به حرم
┄┅✿❀🌸﷽🌸
─┅─═इई 🌸🌺
علامه مجلسی فرمودند: شب_جمعه مشغول مطالعه بودم، به این دعا رسیدم،
🌸《بسم الله الرحمن الرحیم، اَلْحَمْدُ لله مِنْ اَوَّلِ الدُّنْیا اِلی فَنائِها وَ مِنَ الآخِرَه اِلی بَقائِها. اَلْحَمْدُاللهِ عَلی کُلِّ نِعْمَه، اَسْتَغْفِرُالله مِنْ کُلِّ ذَنْبٍ وَ اَتُوبُ اِلَیْه، وَ هُوَ اَرْحَمُ الرّاحِمینَ 》
👈بعد یک هفته مجدد خواستم، آنرا بخوانم، که در حالت مکاشفه ندایی شنیدم، از ملائکه 🧚♀️که ما هنوز از نوشتن ثواب قرائت قبلی فارغ نشده ایم
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
#شهیدی⚘که [لبخند بسيار زيبايي بر چهره داشت]. قبل از #شهادت خود #آقامصطفي خطاب به همرزمانش گفته بود: از اين تعداد پنج نفري كه با هم هستيم يكيمان خمس اين راه ميشويم ولي آن كسي كه به #شهادت ميرسد وقتي سرش در [دامان #حضرت امام حسين(ع)⚘ قرار گرفت #لبخند بزند.]از تعداد شهدايي كه به مشهد آورده بودند فقط #آقا مصطفي #لبخند بر لب داشت.
🍃⚘🍃
#فدایی حضرت زینب(س)شهیدمصطفی عارفی
🍃⚘🍃
#شهیدمصطفی عارفی فرزند عبدالعلی متولد 15 دی ماه سال 1359 در خانواده ای مذهبی در تربت جام چشم به جهان گشود. پدرش کارمند فرمانداری تربت جام بود و دوران طفولیتش همزمان شد با #شهادت دایی گرانقدرش
فرامرز عارفی.🍃⚘🍃
تحصیلات خود را در مقطع ابتدایی در تربت جام آغاز کرد از همان کودکی با مسجد و پایگاه بسیج بسیار مانوس بود فعالیت های مذهبی و فرهنگی را از مدرسه شروع کرد و هر چه بزرگتر میشد عزم راسخش برای نبرد فرهنگی بیشتر میشد.
#جهاد را وظیفه همگان خصوصاً خودش
می دانست. پس از حمله گروه تکفیری داعش به عراق به #بهانه زیارت کربلای معلا به عراق رفت و به صف #مجاهدین و #مدافعین حرم پیوست. از آن پس راهش را مصمم تر از قبل در راه #دفاع از حرم آل الله پیگیری کرد.
بارها برای عملیات های سخت و سنگین عازم عراق شد.
#روایت از خواهرشهید:
#شهید عارفی تنها پسر خانوادهمان بود. ما اصالتاً اهل تربت جام از شهرهای مرزی خراسان رضوی هستیم. اما از سال 1374 به بعد به علت انتقال پدرم که در وزارت کشور و در بخش فرمانداری استان کار میکرد به مشهد رفتیم و ساکن آنجا شدیم.
پدرم اسم #مصطفی را به علت ارادتی که به #حضرت محمد(ص) و #فرزند شهید امام راحل داشت انتخاب کرد. پدر همیشه میگفت #مصطفی به معنی #برگزیده🍃⚘🍃است. چون تکپسر خانواده بود، پدر و مادرم دوست داشتند او همیشه در همه کارهایش بدرخشد. در دوران کودکی هم مصطفی نسبت به همسالان خودش خلقیات خاصی داشت و از نبوغ بالایی برخوردار بود. کم حرف میزد و در مسائل مورد علاقهاش کنکاش میکرد. از همان بچگی به لباس بسیج و سپاه علاقه داشت واگر ما میخواستیم با او عکس خانوادگی بیندازیم ترجیح میداد در این لباس و با انداختن چفیه به گردن عکس بگیرد. از همان ابتدا روحیه مدیریت و رهبری گروه را در اردوهای بسیج به عهده داشت و علاقه او به نماز و روزه قبل از سن تکلیفش بود.