eitaa logo
محله ی امین آباد🇮🇷
130 دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
10.9هزار ویدیو
210 فایل
همه باهم برای بیداری اسلامی تاظهور... بروز ترین اخبار روشنگری را دراین کانال جستجو کنید... ادمین ا: 👇🏻👇🏻👇🏻 @Negar_1391 ادمین۲:👇🏻👇🏻👇🏻 @Bahman9
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️💙❄️💙❄️💙❄️💙 💙❄️💙❄️💙❄️ ❄️💙❄️💙 💙❄️ ❄️ 💫﷽💫 💥 *دختر بسیجی* با گفتن این حرف و در مقابل نگاه خیر ه ی من به سمت اتاق کارش پا تند کرد ولی هنوز چند قدمی نرفته بود که صداش زدم: خانم محمدی! ؟ بدون اینکه برگرده وسط راه وایستاد ولی جوابی نداد. بی توجه به نگاه خیر ه ی بقیه خودم رو بهش رسوندم و جلوش وایستاد م و با زل زدن به چشماش، اخمام رو توی هم کشید م و گفتم : چرا ازم فرار می کنی ؟ بعضا حسادت او که معلوم بود زیر نگاه خیره ی بقیه ی دخترا که با کنجکاوی و نگاهمون می کردن معذبه با صدای آروم ی جواب داد: من از شما فرار نکردم. _واقعا!؟ پس برگرد و کارت رو با خانم صابت ی تموم کن. _و اگه بر نگردم؟ _ تا ساعت ٢ که شرکت تعطیل بشه همین جا میایستیم. با کلافگی و حرصی نگاهش رو ازم گرفت و به سمت میز منشی برگشت. من با ناز ی حرف می زدم و لی به او خیر ه شده بودم تا دلتنگی ای که تو ی این دو روزه عذابم داده بود رو از بین ببرم ولی او از من فرار کرده بود. در واقع من می خواستم فقط باهاش حرف زده باشم و قصد اذیت کردنش رو نداشتم و لی به نظر می ر سید او از اینکه جلوی بقیه باهاش اینجور رفتار کردم اذ یت و ازم دلخور شده. از کارم و اینکه نا خواسته ناراحتش کرده بودم عصبی بودم و با همون عصبانیت به اتاقم رفتم و در رو محکم به هم زدم. یک ماه و دو هفته از شبی که بر ای اولین بار با میل خودم به نماز وایستاد م و تو ی خلوت اتاقم نماز خوندم گذشت! شبی که سر به سجده ی بندگی گذاشتم و از ته دل به خاطر کارهای بد گذشته ام ابراز پشیمونی کردم. یک ماه بود که احساس سبکی میکردم و اگه اغراق نباشه خودم رو مثل بچه ای م یدونستم که تازه از مادر متولد شده. باز هم مامان بدون اینکه به من بگه قرار خاستگاری رو گذاشته بود و وقتی هم که سرش غر زدم چرا دوباره اینکا ر رو کرده بهم گفت دلیلش رو از بابا بپرسم که بهش گفته قرار بزاره. بابا که خودش شاهد همه ی حرفامون و غر زدنا ی من بود هم فقط بهم گفت این دفعه با دفعه ی قبل فرق می کنه و نباید نگران چیزی باشم. روز پنجشنبه بود و من تو ی اتاق کارم منتظر آرام بودم که باز هم بیاد و سرم غر بزنه و ازم بخواد قرار خاستگاری رو کنسل کنم. پشت دیوار شیشه ای وایستادم و به کسی که پشت در، در زده بود و مطمئن بودم آرامه اجازه دادم بیا د تو. ⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸 💙 ❄️💙 💙❄️💙❄️ ❄️💙❄️💙❄️💙 💙❄️💙❄️💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙❄️💙❄️💙 💙❄️💙❄️💙❄️ ❄️💙❄️💙 💙❄️ ❄️ 💫﷽💫 💥 *دختر بسیجی* همانطور که دستام رو به زور تو ی جیب شلوارم جا داده بودم به طرف در برگشتم و به آرام که با سر به زیری وارد اتاق شده بود و در رو می بست نگاه کردم که بعد بستن در به آرو می بهم سلام کرد و بدون اینکه نگاهم کنه به سمت میز کار رفت و کاغذای جا خوش کرده تو ی دستش رو روی میز گذاشت. من هم سالنه سالنه به سمت میز رفتم و پشتش نشستم و بدون هیچ حرفی مشغول امضای کاغذها شدم و در تمام مدت نگاه سنگینش رو رو ی خودم احساس کردم. همانطور که مشغول امضای پایین برگه ای بودم خیلی ناگهانی سرم رو بالا گرفتم و نگاهش رو غافل گیر کردم. او که از لو رفتن نگاهش دستپاچه شده بود خیلی سر یع نگاهش رو ازم گرفت و گفت: این برگه مربوط به حقوق کارگراییه که تازه استخدام شدن، شما نمی خو این برر سی شون کنین ؟ پایین آخرین کاغذ رو هم امضا کردم و گفتم : لازم نیست! تا حالا که همه ی حساب کتابات درست بودن حتما این یکی هم درسته. کاغذهای امضا شده رو به سمتش گرفتم و گفتم : تو از قرار امشب خبر دا ری؟ جوابی نداد که ادامه دادم : نمیخوای سرم غر بزنی و.... _من خودم به پدرتون اجازه دادم که بیایین! به چشمای متعجبم خیر ه شد و ادامه داد: ولی مثل اینکه شما خیلی از این قرار خوشحال نیستین؟! میز رو دور زدم و رو به روش وایستادم و گفتم : چرا همچین فکری میکنی؟ _چون قیافه تون این رو می گه! _از صبح که اومدم همه اش منتظرم بیای و باز هم ازم بخو ای قرار رو کنسل کنم، من بر ای همچین رو زی لحظه شماری می کردم و بی صبرانه منتظر ر سید ن امشبم و لی..... آرام !دلم نمی خواد تو تو ی رودربایستی بهم اجازه بدی بیام و.... _اینطور نیست! متعجب نگاهش کردم که لپش قرمز شد و سرش رو پایین انداخت . از ته دل لبخند زدم و گفتم : پس به نظر تو هم دنیامون یکی شده؟! کاغذایی که ر وی میز گذاشته بودم رو برداشت و گفت : راستش داداشم مثل من فکر نمی کنه و معتقده هنوز هم دنیای من و شما متفاوته! بر ای همین خواستم ازتون خواهش کنم که اگه یه وقت چیز ی بهتون گفت به دل نگیرین و سعی کنین جوابش رو با سکوت بدین. در جوابش لبخند زدم او بدون اینکه نگاهم کنه به سمت در پا تند کرد و از اتاق خارج شد ⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸 🌸⭐️ 💙 ❄️💙 💙❄️💙❄️ ❄️💙❄️💙❄️💙 💙❄️💙❄️💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙❄️💙❄️💙 💙❄️💙❄️💙❄️ ❄️💙❄️💙 💙❄️ ❄️ 💫﷽💫 💥 *دختر بسیجی* برای صدمین بار مامان رو صدا زدم و گفتم : مامان جان بیا دیگه نصف شب شد! بابا که بی خیا ل ر وی صندلی نزدیک در نشسته بود و به عجول بودن من میخندید گفت : انقدر عجول نباش پسر! آرام که نمی خواد فرار کنه، بلاخره می ریم. بار دیگه به خودم تو ی آینه ی قدی نگاه کردم و دست ی به موهام کشید م و گفتم : دیر میشه پدر من! ما هنوز نه شیرینی خریدیم و نه گل! مامان که حسابی ما رو منتظر نگه داشته بود بهمون ملحق شد و گفت : آراد انقدر گفتی زود زود که نفهمیدم چجور آماده شدم. به طرف مامان برگشتم و خواستم چیز ی بهش بگم که با دیدنش تو ی مانتوی بلند زرشکی رنگ و تیپی که بهم زده بود صو تی کشید م و گفتم :به به! خوبه نذاشتم آماده بشی! جور ی به خودتون ر سیدین که انگار قراره برای شما بریم خاستگاری! مامان بدون اینکه به ر وی خودش بیار ه که من از تیپش تعریف کردم رو به آوا که ر وی مبل غمبرک زده بود و ما رو نگاه می کرد گفت: آوا تو مطمئنی که نمی خوای بیای؟! _شما که نظر من براتون مهم نیست دیگه چرا باید بیام ؟ آوا و آیدا هنوز هم با قضیه کنار نیومد ه بودن و راضی به ازدواج من با آرام نبودن. مامان که دید قرار نیست آوا دست از اعتصابش برداره بی خیالش شد و رو به من غر زد: آراد دل از اون آینه بکََن د یگه ! حالا خوبه آرام هر روز تو رو می بینه و امشب این همه به خودت رسیدی. دو باره به کت و شلوارم که حسابی به تنم نشته بودن تو ی آینه نگاه کردم و جلو تر از مامان و بابا و برا ی روشن کردن ما شین از خونه خارج شدم. یک ربع بود که دقیقا رو ی مبل و روبه رو ی محمد حسین (بردار بزرگ آرام) نشسته بودم و به حرفا ی بقیه گوش میدادم . یک ربعی که برای من که زیر نگاه ها ی عصبی و خیر ه ی برادرش بودم به انداز ه ی چند ساعت می گذشت و شد عرق کرده بودم. آرام رو تنها لحظه ی ورودمون دیده بودم ولی انقدر زیر زره بین بودم که نتونستم نگاهش کنم و بلا فاصله بعد دادن سبد گل به دستش ازش فاصله گرفتم. بلاخره مامان که از همون اول حسابی با دوستش گرم گرفته بود و می گفت و میخندید رو بهش گفت: هما! نمی خوای به عروسمون بگی بیاد. هما خانم لبخند به لب رو به آرزو خواهر کوچکتر آر ام گفت: آرزو جان لطفا خواهرت رو صدا بزن. آرزو برای صدا زدن آرام از پذیرایی خارج شد و لحظه ای بعد آرام با یه سینی گند ه ی پر از چا ی وارد پذیرایی شد و به تک تکمون چایی تعارف کرد و بنا به درخواست مامان ما بین مادرش و مامان نشست. ⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸 🌸 💙 ❄️💙 💙❄️💙❄️ ❄️💙❄️💙❄️💙 💙❄️💙❄️💙❄️💙❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 چهار عمل که باعث حذف عذاب قبر می‌شود....👆 🌷 اللهم عجل لولیک الفرج 🍃🌹عضویت در کانال امام رضا ع 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3275096289Cce99d6ef61
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4820813521180.mp3
3.29M
🌴حسرت حرم💔 هرکی اومده ، دیوونه شده میگه دوباره ببرم به حرم
┄┅✿❀🌸﷽🌸 ─┅─═इई 🌸🌺 علامه مجلسی فرمودند: شب_جمعه مشغول مطالعه بودم، به این دعا رسیدم، 🌸《بسم الله الرحمن الرحیم، اَلْحَمْدُ لله مِنْ اَوَّلِ الدُّنْیا اِلی فَنائِها وَ مِنَ الآخِرَه اِلی بَقائِها. اَلْحَمْدُاللهِ عَلی کُلِّ نِعْمَه، اَسْتَغْفِرُالله مِنْ کُلِّ ذَنْبٍ وَ اَتُوبُ اِلَیْه، وَ هُوَ اَرْحَمُ الرّاحِمینَ 》 👈بعد یک هفته مجدد خواستم، آنرا بخوانم، که در حالت مکاشفه ندایی شنیدم، از ملائکه 🧚‍♀️که ما هنوز از نوشتن ثواب قرائت قبلی فارغ نشده ایم ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─ ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘که [لبخند بسيار زيبايي بر چهره داشت]. قبل از خود خطاب به همرزمانش گفته بود: از اين تعداد پنج نفري كه با هم هستيم يكي‌مان خمس اين راه مي‌شويم ولي آن كسي كه به مي‌رسد وقتي سرش در [دامان امام حسين(ع)⚘ قرار گرفت بزند.]از تعداد شهدايي كه به مشهد آورده بودند فقط مصطفي بر لب داشت. 🍃⚘🍃 حضرت زینب(س)شهیدمصطفی عارفی 🍃⚘🍃