eitaa logo
کانون مهدویت دانشگاه سمنان
276 دنبال‌کننده
604 عکس
463 ویدیو
21 فایل
◀️ ️کانال رسمی کانون مهدویت دانشگاه سمنان یا اباصالح المهدی ادرکنا🍃 ‌ ◾️ثبت‌نام و اطلاعات بیشتر : zil.ink/mahdaviat_semuni ◾️کمک مالی جهت برپایی برنامه‌های مهدوی: 6104-3386-7054-8391 ◾️روابط عمومی : @Mahdaviat_Semuni_Contact
مشاهده در ایتا
دانلود
۵ ✳️ لازم به ذکر است که داستان اصلی کامل تر از این مطالبی است که وارد شده. روزمرگی های داستان خلاصه شده  و به جای آن، قسمت‌هایی که راوی داستان وارد عالم قیامت میشود، بدون کم و کاست مطرح  خواهد شد. تا با مسائلی که می خواهیم در جهان آخرت روبرو شویم بهتر آشنا شویم ... ✳️ از فرصتی که برای مطالعه این کتاب ارزشمند  میگذارید، سپاسگزاریم. ✳️ اما ادامه ماجرا: ❇️‌ فهمیدم که منظور ایشان مرگ من و انتقال من به آن جهان است. ❇️ مکثی کردم و به پسر عمه اشاره کردم و  گفتم: من آرزوی شهادت دارم سال‌ها به دنبال شهادت بودم حالا با این وضع بروم؟! ❇️ اما اصرارهای من بی فایده بود. باید میرفتم. دو جوان دیگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند: برویم. ❇️ بی اختیار همراه با آنها حرکت کردم. لحظه‌ای بعد خود را همراه این دو نفر در یک بیابان دیدم. ❇️ زمان اصلا مانند اینجا نبود. و در یک لحظه صدها موضوع را می فهمیدم و صدها نفر را می‌دیدم. ❇️ آن زمان کاملا متوجه بودم که مرگ به سراغم آمده اما احساس خیلی خوبی داشتم از آن درد شدید راحت شده بودم. شرایط خیلی عالی بود. ❇️ در روایات شنیده بودم که دو ملک از سوی خدا همیشه با ما هستند. حالا داشتم این دو را می دیدم. چقدر زیبا و دوست داشتنی بودند ، دوست داشتم همیشه با آنها باشم. ❇️ در وسط یک بیابان خشک و بی آب و علف حرکت می کردیم. کمی جلوتر چیزی را دیدم. روبروی ما یک میز قرار داشت که یک نفر پشت میز نشسته بود. آهسته آهسته به میز نزدیک شدیم. ❇️ به اطراف نگاه کردم. سمت چپ من در دوردست ها چیزی شبیه سراب دیده می شد. اما آنچه می دیدم سراب نبود ، شعله های آتش بود. حرارتش را از دور احساس میکردم. ❇️ به سمت راست خیره شدم. در دوردستها یک باغ بزرگ و زیبا... چیزی شبیه جنگل های شمال ایران پیدا بود. نسیم خنکی از آن سو احساس می‌کردم. ❇️ به شخص پشت‌ میز سلام کردم. با ادب جواب داد. منتظر بودم می خواستم ببینم چه کار دارد. ❇️ آن دو جوان که در کنار من بودند عکس العملی نشان ندادند. اما همان جوان پشت میز، یک کتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد. و به آن کتاب اشاره کرد و گفت: کتاب خودت هست بخوان. امروز برای حسابرسی ، خودت آن را ببینی کافی است. ❇️ چقدر این جمله آشنا بود. در یکی از جلسات قرآن استاد ما این آیه را اشاره کرده بود: ❇️ نگاهی به اطراف کردم و کتاب را باز کردم: بالای سمت چپ صفحه اول با خط درشت نوشته شده بود: ۱۳ سال و ۶ ماه و ۴ روز ❇️ از آقایی که پشت میز بود پرسیدم: این عدد چیه؟ گفت سن بلوغ شما است ، شما دقیقا در این تاریخ به بلوغ رسیدید. ❇️ در ذهنم بود که این تاریخ یک سال از ۱۵ سال قمری کمتر است. اما آن جوان که متوجه ذهن من شده بود، گفت: نشانه های بلوغ فقط این نیست که شما در ذهن داری. من هم قبول کردم. ادامه دارد... ✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان آشنایی با کانون : zil.ink/mahdaviat_semuni شبکه های اجتماعی : t.me/mahdaviat_semuni eitaa.com/Mahdaviat_semuni