#کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت ۲
❇️ البته آن زمان سن من کم بود
و فکر می کردم کارخوبی می کنم که برای مردنم دعا میکنم.
❇️ نمیدانستم که اهل بیت ما هیچ گاه چنین ادعائی نکرده اند.
آنها دنیا را پلی برای رسیدن به مقامات عالیه می دانستند.
خسته بودم و سریع خوابم برد...
❇️ نیمه های شب بیدار شدم و نماز شب خواندم و خوابیدم.
❇️ بلافاصله دیدم جوانی بسیار زیبا بالای سرم ایستاده...
از هیبت و زیبایی او از جا بلند شدم و با ادب سلام کردم.
❇️ ایشان فرمود: با من چه کار داری؟
چرا آنقدر طلب مرگ می کنی !
هنوز نوبت شما نرسیده...
فهمیدم ایشان حضرت عزرائیل است. ترسیده بودم.
❇️ اما با خودم گفتم:
اگر ایشان انقدر زیبا و دوست داشتنی است
پس چرا مردم از او میترسند؟
❇️ می خواستند بروند که با التماس جلو رفتم
و خواهش کردم مرا ببرند.
التماسهای من بی فایده بود!
❇️ با اشاره حضرت عزرائیل برگشتم به سر جای
و گوئی محکم به زمین خوردم...
❇️ در همان عالم خواب ساعتم را نگاه کردم
راس ساعت ۱۲ ظهر بود!
هوا هم روشن بود.
موقع زمین خوردن نیمه چپ بدن من به شدت درد گرفت...
❇️ در همان لحظات از خواب پریدم ؛ نیمه شب بود.
می خواستم بلند شوم اما نیمه چپ بدن من شدیداً درد میکرد!
❇️ روز بعد دنبال کار سفر مشهد بودم.
همه سوار اتوبوسها بودند که متوجه شدم
رفقای من حکم سفر را از سپاه شهرستان نگرفتند.
❇️ سریع موتور پایگاه را روشن کردم
و با سرعت به سمت سپاه رفتم.
❇️ در مسیر برگشت در یک چهارراه
راننده پیکان بدون توجه به چراغ قرمز جلو آمد ...
❇️ از سمت چپ با من برخورد کرد!
آنقدر حادثه شدید بود که من پرت شدم روی کاپوت و سقف ماشین و روی زمین افتادم.
❇️ راننده پیاده شد و می لرزید.
❇️ با خودم گفتم:
پس جناب عزرائیل بالاخره به سراغم آمد!
❇️ به ساعت مچی روی دستم نگاه کردم
ساعت دقیقا ۱۲ ظهر بود و نیمهٔ چپ بدنم خیلی درد میکرد...!
ادامه دارد...
#کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت
✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان
آشنایی با کانون :
zil.ink/mahdaviat_semuni
شبکه های اجتماعی :
t.me/mahdaviat_semuni
eitaa.com/Mahdaviat_semuni
🌸🍃بسم الله الرحمن الرحیم🌸🍃
🌹 کاش، در این رمضان لایق دیدار شوم
🌺 سحری با نظر لطف تو بیدار شوم
🌹 کاش منت بگذاری به سرم مهدی جان
🌺 تا که همسفره تو لحظهی افطار شوم
🌸🍃خدايا کمکمان کن که در اين ماه رمضان تمرين کنيم، ترک هرآنچه که درک دوران ظهور را به تأخير می اندازد.🌸🍃
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان
آشنایی با کانون :
zil.ink/mahdaviat_semuni
شبکه های اجتماعی :
t.me/mahdaviat_semuni
eitaa.com/Mahdaviat_semuni
نکات کلیدی جزء سوم قرآن کریم
✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان
آشنایی با کانون :
zil.ink/mahdaviat_semuni
#کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت ۳
❇️ یاد خواب دیشب افتادم...
با خودم گفتم سالم میمانم.
چون حضرت عزرائیل به من گفت که وقت رفتن من نرسیده است!
❇️ فهمیدم که تا در دنیا فرصت هست باید برای رضای خدا کار کنم
و دیگر حرفی از مرگ نزنم.
اما همیشه دعا می کردم که مرگ ما با شهادت باشد.
❇️ در آن زمان بسیار تلاش کردم تا وارد تشکیلات سپاه پاسداران شوم.
اعتقاد داشتم که لباس سبز سپاه، همان لباس یاران آخرالزمانی امام غائب است.
❇️ سالها گذشت ...
❇️ باید این را اضافه کنم که من یک شخصیت شوخ ولی پرکار دارم.
حسابی اهل شوخی و بگو و بخند و سرکار گذاشتن هستم.
❇️ مدتی بعد ازدواج کردم و مثل خیلی از مردم دچار روزمرگی شدم.
❇️ یک روز اعلام شد که برای یک ماموریت جنگی آماده شوید.
❇️ حس خیلی خوبی داشتم و آرزوی شهادت مانند رفقایم داشتم
اما با خودم می گفتم ما کجا و شهادت کجا...
❇️ آن روحیات جوانی و عشق و شهادت در وجود ما کمرنگ شده...
❇️ در همان عملیات چشمانم به واسطه گرد و خاک عفونت کرد.
❇️ حدود ۳ سال با سختی روزگار گذراندم
بارها به دکتر رفتم ولی فایده نداشت.
❇️ تا اینکه یک روز صبح احساس کردم
انگار چشم چپ من از حدقه بیرون زده است!
❇️ درست بود!
چشم من از مکان خودش خارج شده بود و درد بسیار شدیدی داشتم.
❇️ همان روز به بیمارستان مراجعه کردم
و التماس کردم که مرا عمل کنید دیگر قابل تحمل نیست...
❇️ تیم پزشکی اعلام کرد:
غده نسبتاً بزرگ در پشت چشم چپ ایجاد شده
که فشار این غده باعث بیرون آمدن چشم گردیده است.
❇️ و به علت چسبیدگی این غده به مغز ، کار جداسازی آن بسیار سخت است...
پزشکان خطر عمل را بالای ۶۰% میدانستند.
❇️ اما با اصرار من قرار شد که عمل انجام بگیرد.
❇️ با همه دوستان و آشنایان و با همسرم که باردار بود
و سختی های بسیار کشیده بود از همه حلالیت طلبیدم
و راهی بیمارستان شدم.
❇️ حس خاصی داشتم احساس می کردم که دیگر از اتاق عمل برنمی گردم.
❇️ تیم پزشکی کارش را شروع کرد و من در همان اول کار ، بیهوش شدم.
❇️ عمل طولانی شد و برداشتن غده با مشکل مواجه شد...
پزشکان نهایت تلاش خود را می کردند
و در آخرین مراحل عمل بود که یکباره همه چیز عوض شد...
ادامه دارد...
#کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت
✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان
آشنایی با کانون :
zil.ink/mahdaviat_semuni
شبکه های اجتماعی :
t.me/mahdaviat_semuni
eitaa.com/Mahdaviat_semuni
🌸روزه دار روی زیبای توایم
🍃کی شود تا وقت افطار
🌸جرعه ای از جامِ شیرینِ نگاهت
🍃قسمت این سفره دل ها شود
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان
آشنایی با کانون :
zil.ink/mahdaviat_semuni
شبکه های اجتماعی :
t.me/mahdaviat_semuni
eitaa.com/Mahdaviat_semuni
نکات کلیدی جزء چهارم قرآن کریم
✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان
آشنایی با کانون :
zil.ink/mahdaviat_semuni
#کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت ۴
❇️ احساس کردم که کار را به خوبی انجام دادند
چون دیگر مشکلی نداشتم ، آرام و سبک شدم.
❇️ چقدر حس زیبائی بود ، درد از تمام بدنم جدا شد.
❇️ احساس راحتی کردم و گفتم خدایا شکر ، عمل خوبی بود.
❇️ با اینکه کلی دستگاه به سر و صورتم بسته بود
اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم.
❇️ برای یک لحظه زمانی که نوزاد و در آغوش مادر بودم را دیدم.
از لحظه های کودکی تا لحظهای که وارد بیمارستان شدم.
همهٔ آن خاطرات برای لحظاتی با همه جزئیات در مقابل من قرار گرفت...
❇️ چقدر حس و حال شیرینی داشتم.
در یک لحظه تمام زندگی و اعمالم را میدیدم.
❇️ در همین حال و هوا بودم
که جوانی بسیار زیبا با لباس سفید و نورانی در سمت راست خود دیدم.
بسیار زیبا بود.
❇️ او را دوست داشتم. می خواستم بلند شوم و او را در آغوش بگیرم.
با خودم گفتم: چقدر زیباست، چقدر آشناست ، او را کجا دیدم؟!
❇️ سمت چپم را نگاه کردم.
عمو و پسر عمه ام ، آقاجان و پدر بزرگم ایستاده بودند...
❇️ عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود.
پسر عمه ام از شهدای دوران دفاع مقدس بود.
❇️ از اینکه بعد از سال ها آن ها را می دیدم، بسیار خوشحال شدم.
❇️ ناگهان یادم آمد جوان سمت راست را...
حدود ۲۰ الی ۲۵ سال پیش...
شب قبل از سفر مشهد...عالم خواب...حضرت عزرائیل!
❇️ با لبخندی به من گفت : برویم.
با تعجب گفتم کجا؟
دوباره نگاهی به اطراف انداختم.
❇️ دکتر ماسک روی صورتش را درآورد و گفت:
مریض از دست رفت دیگر فایده ندارد.
❇️ خیلی عجیب بود که دکتر جراح پشت به من قرار داشت
اما من می توانستم صورتش را ببینم!
❇️ می فهمیدم که در فکرش چه میگذرد
و افکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم میفهمیدم.
❇️ از پشت در بسته لحظه ای نگاهم به بیرون از اتاق عمل افتاد.
❇️ برادرم با یک تسبیح در دست نشسته بود
و ذکر می گفت.حتی ذهن او را می توانستم بخوانم او میگفت:
❇️ خدا کند که برادرم برگردد...
دو فرزند کوچک دارد و سومی هم در راه است
اگر اتفاقی برایش بیفتد با بچه هایش چه کنیم...
❇️ یعنی بیشتر ناراحت خودش بود که با بچههای من چه کند!!!
❇️ کمی آن طرف در ، یک نفر در مورد من با خدا حرف میزد.
جانبازی بود که روی تخت خوابیده بود ، برایم دعا می کرد.
❇️ قبل از اینکه وارد اتاق عمل بشوم با او خداحافظی کرده
و گفته بودم که شاید برنگردم.
❇️ این جانباز خالصانه می گفت:
خدایا من را ببر اما او را شفا بده. زن و بچه دارد ...
❇️ ناگهان حضرت عزرائیل به من گفت : دیگر برویم...
ادامه دارد...
#کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت
✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان
آشنایی با کانون :
zil.ink/mahdaviat_semuni
شبکه های اجتماعی :
t.me/mahdaviat_semuni
eitaa.com/Mahdaviat_semuni
✍️ آیتالله مجتبی تهرانی(ره):
🌸 عبد، هر گره کوری داشته باشد،
در ماه مبارک #رمضان با ربّ خود
در میان بگذارد، خداوند آن را
باز میکند.
پس، از #ماه_رمضان غفلت نکنید!
✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان
آشنایی با کانون :
zil.ink/mahdaviat_semuni
شبکه های اجتماعی :
t.me/mahdaviat_semuni
eitaa.com/Mahdaviat_semuni
نکات کلیدی جزء پنجم قرآن کریم
✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان
آشنایی با کانون :
zil.ink/mahdaviat_semuni
#کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت ۵
✳️ لازم به ذکر است که داستان اصلی
کامل تر از این مطالبی است که وارد شده.
روزمرگی های داستان خلاصه شده
و به جای آن، قسمتهایی که راوی داستان
وارد عالم قیامت میشود، بدون کم و کاست مطرح خواهد شد.
تا با مسائلی که می خواهیم در جهان آخرت روبرو شویم
بهتر آشنا شویم ...
✳️ از فرصتی که برای مطالعه این کتاب ارزشمند میگذارید، سپاسگزاریم.
✳️ اما ادامه ماجرا:
❇️ فهمیدم که منظور ایشان مرگ من و انتقال من به آن جهان است.
❇️ مکثی کردم و به پسر عمه اشاره کردم و گفتم:
من آرزوی شهادت دارم سالها به دنبال شهادت بودم
حالا با این وضع بروم؟!
❇️ اما اصرارهای من بی فایده بود.
باید میرفتم.
دو جوان دیگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند: برویم.
❇️ بی اختیار همراه با آنها حرکت کردم.
لحظهای بعد خود را همراه این دو نفر در یک بیابان دیدم.
❇️ زمان اصلا مانند اینجا نبود.
و در یک لحظه صدها موضوع را می فهمیدم و صدها نفر را میدیدم.
❇️ آن زمان کاملا متوجه بودم که مرگ به سراغم آمده
اما احساس خیلی خوبی داشتم از آن درد شدید راحت شده بودم.
شرایط خیلی عالی بود.
❇️ در روایات شنیده بودم که دو ملک از سوی خدا همیشه با ما هستند.
حالا داشتم این دو را می دیدم.
چقدر زیبا و دوست داشتنی بودند ، دوست داشتم همیشه با آنها باشم.
❇️ در وسط یک بیابان خشک و بی آب و علف حرکت می کردیم.
کمی جلوتر چیزی را دیدم.
روبروی ما یک میز قرار داشت که یک نفر پشت میز نشسته بود.
آهسته آهسته به میز نزدیک شدیم.
❇️ به اطراف نگاه کردم.
سمت چپ من در دوردست ها چیزی شبیه سراب دیده می شد.
اما آنچه می دیدم سراب نبود ، شعله های آتش بود.
حرارتش را از دور احساس میکردم.
❇️ به سمت راست خیره شدم.
در دوردستها یک باغ بزرگ و زیبا...
چیزی شبیه جنگل های شمال ایران پیدا بود.
نسیم خنکی از آن سو احساس میکردم.
❇️ به شخص پشت میز سلام کردم.
با ادب جواب داد.
منتظر بودم می خواستم ببینم چه کار دارد.
❇️ آن دو جوان که در کنار من بودند عکس العملی نشان ندادند.
اما همان جوان پشت میز،
یک کتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد.
و به آن کتاب اشاره کرد و گفت:
کتاب خودت هست بخوان.
امروز برای حسابرسی ، خودت آن را ببینی کافی است.
❇️ چقدر این جمله آشنا بود.
در یکی از جلسات قرآن استاد ما این آیه را اشاره کرده بود:
#اقرا_کتابک_کفی_بنفسک_الیوم_علیک_حسیبا
❇️ نگاهی به اطراف کردم و کتاب را باز کردم:
بالای سمت چپ صفحه اول
با خط درشت نوشته شده بود:
۱۳ سال و ۶ ماه و ۴ روز
❇️ از آقایی که پشت میز بود پرسیدم:
این عدد چیه؟
گفت سن بلوغ شما است ، شما دقیقا در این تاریخ به بلوغ رسیدید.
❇️ در ذهنم بود که این تاریخ یک سال از ۱۵ سال قمری کمتر است.
اما آن جوان که متوجه ذهن من شده بود،
گفت: نشانه های بلوغ فقط این نیست که شما در ذهن داری.
من هم قبول کردم.
ادامه دارد...
#کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت
✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان
آشنایی با کانون :
zil.ink/mahdaviat_semuni
شبکه های اجتماعی :
t.me/mahdaviat_semuni
eitaa.com/Mahdaviat_semuni
هدایت شده از رویین دژ
🛑‼️ مسابقهی عظیم فرهنگی «نوشدارو»‼️🛑
🎁 جوایز ارزندهی این مسابقه، در اوّلین قدم ۴۲ میلیون تومان شامل:
💰 ۸ کارت هدیهی دو میلیون تومانی
💰 ۱۴ کارت هدیهی یک میلیون تومانی
💰 ۴۰ کارت هدیهی ۳۰۰ هزار تومانی(به قید قرعه به کسانی که حداقل نصف نمرهی آزمون را کسب کنند)
💎 و ارزشمندترین جایزهی مسابقه که محتوای آن است!
✅ ثبتنام در مسابقه و دریافت منبع آزمون( حتماً ویرایش 1402) از طریق:
🌐 zil.ink/noosh__daroo
💠 ثبتنام برای عموم هموطنان آزاد است!
⏰ آخرین مهلت ثبتنام: ۵ اردیبهشت ماه
📝 تاریخ آزمون: ۷ و ۸ اردیبهشت ماه
✳️ آزمون به صورت رایگان، مجازی و تستی
#مسابقه_نوش_دارو
#جبهه_مقاومت_فرهنگی_رویین_دژ
🔺 @RooyinDezh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_نوشت
🔸اینگونه دعای فرج بخوانید...
🔹حضرت آیتالله خامنهای:
وقتی «اَلّلهُمَّ کُن لِوَلِیّک» را میخوانید، در واقع دارید ارتباط میگیرید با امام زمانتان، که فرمودهاند:
ما را دعا کنید، ما هم شما را دعا میکنیم.
با حضرت حرف بزنید، سلام کنید، زیارت کنید،
با همین زیارات مأثوری که هست یا حتّی با همین زبان معمولی خودتان با حضرت حرف بزنید. خدای متعال پیام شما را، و سخن دل و زبان شما را به آن بزرگوار میرسانَد، و آن بزرگوار مطّلع میشود.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان
آشنایی با کانون :
zil.ink/mahdaviat_semuni
⁉️میدونی معنی
#فمن_یعمل_مثقال_ذره یعنی چه؟
👈یعنی تک تک اعمالت حتی یه لایک، در فضای مجازی در پرونده اعمال آدمی محاسبه میشه.
📚سوره #زلزال
✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان
آشنایی با کانون :
zil.ink/mahdaviat_semuni
شبکه های اجتماعی :
t.me/mahdaviat_semuni
eitaa.com/Mahdaviat_semuni
#کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت ۶
❇️ قبل از آن و در صفحه سمت راست
اعمال خوب زیادی نوشته شده بود:
از سفر زیارتی مشهد تا نمازهای اول وقت و هیئت و احترام به والدین و...
❇️ پرسیدم: اینها چیست؟
گفت: اینها اعمال خوبی است که قبل از بلوغ انجام داده ای.
همه این کارهای خوب برایت حفظ شده است.
❇️ قبل از اینکه وارد صفحات اعمال پس از بلوغ شویم،
جوان پشت میز نگاهی کلی به کتاب من کرد و گفت :
نمازهایت خوب و مورد قبول است.
برای همین وارد بقیه اعمال می شویم...
❇️ یاد حدیثی افتادم که پیامبر فرمودند:
نخستین چیزی که خدای متعال بر امتم واجب کرد،
#نمازهای_پنجگانه است.
و اولین چیزی که از کارهای آنان به سوی خدا بالا می رود،
#نمازهای_پنجگانه است.
و نخستین چیزی که درباره آن از امتم حسابرسی می شود،
#نمازهای_پنجگانه میباشد.
❇️ من قبل از بلوغ نمازم را شروع کرده بودم
و با تشویق های پدر و مادرم همیشه در مسجد حضور داشتم.
کمتر روزی پیش میآمد که نماز صبحم قضا شود.
❇️ اگر یک روز خدای نکرده نماز صبحم قضا میشد
تا شب خیلی ناراحت و افسرده بودم.
این اهمیت به نماز را از بچگی آموخته بودم.
و خدا را شکر همیشه اهمیت می دادم.
❇️ وقتی آن ملک؛ یعنی جوان پشت میز به عنوان اولین مطلب
اینگونه به نماز اهمیت داد و بعد به سراغ بقیه رفت
یاد حدیثی افتادم که معصومین علیه السلام فرمودند:
❇️ اولین چیزی که مورد محاسبه قرار می گیرد نماز است.
اگر نماز قبول شود بقیه اعمال قبول می شود و اگر نماز رد شود...
❇️ خوشحال شدم به صفحه اول کتاب نگاه کردم
از همان روز بلوغ تمام کارهای من با جزئیات نوشته شده بود.
کوچکترین کارها حتی ذره ای کار خوب و بد را دقیق نوشته بودند.
و صرف نظر نکرده بودند.
تازه فهمیدم که #فمن_یعمل_مثقال_ذره_خیرا_یره یعنی چی!
❇️ هرچی که ما اینجا شوخی حساب کرده بودیم آنها جدی جدی نوشته بودند!!!
ادامه دارد...
#کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت
✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان
آشنایی با کانون :
zil.ink/mahdaviat_semuni
شبکه های اجتماعی :
t.me/mahdaviat_semuni
eitaa.com/Mahdaviat_semuni
نکات کلیدی جزء ششم قرآن کریم
✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان
آشنایی با کانون :
zil.ink/mahdaviat_semuni
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رمضان_کریم 🌙✨️
✨️
السَّلام عَلَیکَ أيُّهَا الصَّائِمُ الغَائِب✨
سلام بر تو ای روزه دار در پرده غیبت
✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان
آشنایی با کانون :
zil.ink/mahdaviat_semuni
نکات کلیدی جزء هفتم قرآن کریم
✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان
آشنایی با کانون :
zil.ink/mahdaviat_semuni
#کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت ۷
❇️ کنار هر نوشته چیزی شبیه یک تصویر کوچک وجود داشت.
وقتی به آن خیره می شدیم، مثل فیلم به نمایش در می آمد، درست مثل قسمت ویدئو در موبایل های جدید فیلم آن ماجرا را مشاهده میکردیم با تمام جزئیات...
❇️ یعنی در مواجهه با دیگران حتی فکر افراد را هم میدیدیم...
لذا نمی شد هیچ کدام از این کارها را انکار کرد.
❇️ غیر از کارها، حتی نیت های ما ثبت شده بود.
آنها همهچیز را دقیق نوشته بودند.
❇️ جای هیچگونه اعتراضی نبود.
تمام اعمال ثبت بود.
هیچ حرفی هم نمیشد زد...
❇️ اما خوشحال بودم که از کودکی همیشه همراه پدرم،
در مسجد و هیئت بودم.
و خودم را از همین حالا در بهترین درجات بهشت می دیدم!
❇️ همینطور که به صفحه اول نگاه میکردم و به اعمال خودم افتخار می کردم یک دفعه دیدم یکی یکی اعمال خوبم در حال محو شدن است!
❇️ صفحه ای که پر از اعمال خوب بود ناگهان تبدیل به کاغذ سفید شده بود!
❇️ با عصبانیت به آقائی که پشت میز نشسته بود گفتم:
چرا اینها محو شد؟
مگه من این همه کارهای خوب نکرده ام؟
❇️ گفت:بله درسته ، اما همان روز غیبت یکی از دوستانت را کردی.
اعمال خوب شما به نامه عمل او منتقل شد.
❇️ با عصبانیت گفتم: چرا؟ چرا همه اعمال من؟
او هم غیرمستقیم اشاره کرد به حدیثی از پیامبر که می فرماید:
سرعت نفوذ آتش در گیاه خشک ، به پای سرعت اثر غیبت در نابودی حسنات بنده نمی رسد.
❇️ رفتم صفحه بعد...
ادامه دارد...
#کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت
✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان
آشنایی با کانون :
zil.ink/mahdaviat_semuni
شبکه های اجتماعی :
t.me/mahdaviat_semuni
eitaa.com/Mahdaviat_semuni
نکات کلیدی جزء هشتم قرآن کریم
✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان
آشنایی با کانون :
zil.ink/mahdaviat_semuni