eitaa logo
- ﻤَهــديـار .
2.3هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
18 فایل
هوالمُعطی ؛ لَا ضَرَرَ عَلَىٰ رُوْحٍ حَلَّقَتْ بِعْشقِ المَهْدِي( : -تحتِ‌فرمان؟ حضرت‌حجت³¹³. -کپی؟ حلالت‌مؤمن. -اگر حرفی بود: • https://daigo.ir/secret/843458437
مشاهده در ایتا
دانلود
ماه مبارک رمضان ، ماه ِصفا و خلوص و معنویت ِانسانهای مؤمن است . - حضرت‌آقا|🪴 🌱| @Mahdiyaran313z
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_4010291313.mp3
5.07M
تاجرعہ‌آبی‌می‌نوشم‌آقاجون لبای خشکتون‌ یادم میاد:)❤️‍🩹 ابـٰاعبداللّٰہ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بریم یه افطار، کربلا مشتاق دیدار، کربلا یه قبر خالی، تو حرم واسم نگه دار، کربلا. . .:)❤️‍🩹 🌱| @Mahdiyaran313z
دوستان و همراهان عزیز. . . اگه‌آمارتون‌بالای‌1K‌هست‌و‌دوست‌دارید همسایه‌ما‌بشید‌درخدمتتونم‌🤍✨ شرایط: ¹)مـذهبـی‌باشه🥲❤️‍🩹 ²)حـمـایت‌دو‌طـرفـه‌باشه ³)آمـار‌بالای‌1k🫀 برای‌هماهنگی‌:@H_AZIZI_128
هدایت شده از - کافـ‌صـاد .
- آخرين شــَب جـُمعه‌‌ ی سال ؟ آى اونایی که کــَربلایین به‌ جای ما .. نفــَس بکشید ((: -
بهش‌گفتم:چند‌وقتیه‌به‌خاطر اعتقاداتم‌مسخرم‌می‌کنن بهم‌گفت:برای‌اونایی‌که اعتقاداتتون‌‌رو‌مسخره‌می‌کنن‌، دعاکنین‌خدابه‌عشق حسین‌دچارشون‌کنه...♥︎!' -شهید‌احمد‌مشلب
جَوونا؛من‌شمارودوست‌دارم چہ‌بخواید،چہ‌نخواید چہ‌بدونید‌،چہ‌ندونید +مقام‌معظم‌دلبࢪ؎✨️🫀 🤍
🇮🇷برای شدن باید شد..🇮🇷 🌟رمان 🌍قسمت 🌟آرزوی بزرگ پدرم همیشه آرزو داشت درس بخونه ... دلش می خواست رشد کنه و روزی بتونه از اون زندگی بردگی نجات پیدا کنه ... با تصویب قانون جدید، انگار روح تازه ای توی پدرم دمیده شده بود ... نه مادرم و نه هیچ کدام از همسایه ها ... امیدی به تغییر شرایط نداشتن ... اما پدرم تصمیمش رو گرفته بود ... می خواست به هر قیمتی شده ... حداقل یکی از بچه هاش درس بخونه ...و اولین قدم رو برداشت ... . اون شب وقتی به خونه برگشت غرق خون بود ... صورت سیاهش ورم کرده بود و پاره شده بود ... بدنش هم اوضاع خوبی نداشت ... اومد داخل و کنار خونه افتاد ... مادرم به ترس دوید بالای سرش ... در حالی که زیر بغل پدرم رو گرفته بود ... اشک بی امان از چشم هاش پایین می اومد ... - مگه نگفتی این بار دیگه درست میشه ... پس چرا به جای بیمارستان اومدی خونه؟ ... چرا با این وضع نرفتی پیش دکتر؟ ... بهت گفتم دست بردار ... بهت گفتم نرو ... بهت گفتم هیچی عوض نمیشه ... گریه می کرد و این جملات رو تکرار می کرد ... . من👦🏻 و سیندی👧🏻 هم گریه مون گرفته بود و بقیه به مادرکمک می کردن ... صبح، علی رغم اصرارهای زیاد مادرم ... پدرم با اون حالش راهی مزرعه شد ... نمی خواست صاحب مزرعه بیشتر از این، عصبانی بشه ... اما دست از آرزوش نکشید ... تا اینکه بعد از یکسال و نیم تلاش بی وقفه و کتک خوردن های زیاد ... اجازه درس خوندن یکی از بچه ها رو گرفت ... . خواهرها و برادرهای بزرگ ترم حاضر به درس خوندن نشدن ... گفتن سن شون برای شروع درس زیاده و بهتر کمک حال خانواده باشن تا سربارش ... و عرصه رو برای من و سیندی خالی کردن ... پدرم اون شب، با شوق تمام ... دست ما دو تا رو توی دست هاش گرفت... چند دقیقه فقط بهمون نگاه کرد ... . - کوین ... بهتره تو بری مدرسه ... تو پسری ... اولین بچه بومی توی این منطقه هستی که قراره بره مدرسه ... پس شرایط سختی رو پیش رو داری ... مطمئنم تحملش برای خواهرت سخت تره ... . ولی پدرم اشتباه می کرد ... شرایط سختی نبود ... من رو داشت ... مستقیم می فرستاد وسط جهنم ... . ادامه دارد.. نویسنده؛ شهید مدافع حرم 🌱| @Mahdiyaran313z
🇮🇷برای شدن باید شد..🇮🇷 🌟رمان 🌍قسمت 🌟اولین روز مدرسه روز اول مدرسه ... مادرم با بهترین تکه های پارچه ای که داشتیم برام لباس درست کرد ... پدرم فقط تونست برام چند تا مداد و دفتر بخره ... اونها رو توی یه کیسه پارچه ای ریختیم ... و قبل از طلوع خورشید از خونه اومدیم بیرون ... پدرم با شوق تمام، چند کیلومتر ... من رو تا مدرسه کول کرد ... کسی حاضر نمی شد دو تا بومی سیاه رو تا شهر سوار کنه ... وارد دفتر مدرسه که شدیم ... پدرم در زد و سلام کنان وارد شد ... مدیر مدرسه نیم نگاهی کرد و بدون اینکه سرش رو درست بالا بیاره ... رو به یکی از اون مردها گفت ... _آقای دنتون ... این بچه از امروز شاگرد شماست ... . پدرم با شادی نگاهی بهم کرد ... و دستش رو به نشانه قدرت تکان داد ... _قوی باش کوین ... تو از پسش برمیای ... . دنبال معلم راه افتادم و وارد کلاس شدم ... همه با تعجب بهم نگاه می کردن ... تنها بچه سیاه ... توی یه مدرسه سفید ... معلم تمام مدت کلاس، حتی بهم نگاه هم نمی کرد ... . من دیرتر از بقیه سر کلاس اومده بودم ... اونها حروف الفبا رو یاد داشتن ... من هیچی نمی فهمیدم ... فقط نگاه می کردم ... خیلی دلم سوخته بود ... اما این تازه شروع ماجرا بود ... زنگ تفریح، چند تا از بچه ها ریختن سرم ... هی سیاه بو گندو ... کی به تو اجازه داده بیای اینجا؟ ... و تقریبا یه کتک حسابی خوردم ... من به کتک خوردن از بزرگ تر ها عادت کرده بودم و کتک خوردن از دست چند تا بچه، چندان درد نداشت ... اما بدترین قسمت ماجرا زمانی بود که ... مداد و دفترم رو انداختن توی توالت ... دویدم که اونها رو در بیارم ... اما روی من و وسایلم دستشویی کردن ... . دفترم خیس شده بود ... لباس های نو و و سایلم بوی ادرار گرفته بود ... دلم می خواست لهشون کنم اما یاد پدرم افتادم ... اینکه چقدر به خاطر مدرسه رفتنم کتک خورد و تحقیر شد ... چقدر دلش می خواست من درس بخونم ... و اون روز، تمام مسیر رو تا مدرسه ... سفارش کرده بود با هیچ کسی درگیر نشم... تا بهانه ای برای اخراجم از مدرسه نشه ... بدون اینکه کلمه ای بگم ... دست کردم و وسایلم رو از توی دستشویی در آوردم ... همون طور خیس، گذاشتم توی کیسه ... یه گوشه آویزون شون کردم و برگشتم توی کلاس ... . ادامه دارد.. نویسنده؛ شهید مدافع حرم 🌱| @Mahdiyaran313z
هدایت شده از  - ﻤَهــديـار .
°•﷽•°
مداحی_آنلاین_دعای_سحر_موسوی_قهار.mp3
7.2M
دعا، دعای عظیم‌الشأنی است که از حضرت رضا(؏) روایت شده، آن حضرت فرموده است: این دعا، دعایی است که امام باقر(؏) در سحرهای ماه رمضان می‌خواند🌱 التماس‌دعا🪴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای روز چهارم ماه مبارک رمضان 🌙✨ 🌱| @Mahdiyaran313z
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
أَزْرَى بِنَفْسِهِ مَنِ اسْتَشْعَرَ الطَّمَعَ، وَ رَضِيَ بِالذُّلِّ مَنْ كَشَفَ عَنْ ضُرِّهِ، وَ هَانَتْ عَلَيْهِ نَفْسُهُ مَنْ أَمَّرَ عَلَيْهَا لِسَانَه. شناخت ضدّ ارزش ها (اخلاقى): و درود خدا بر او، فرمود: آن كه جان را با طمع ورزى بپوشاند خود را پست كرده، و آن كه راز سختى هاى خود را آشكار سازد خود را خوار كرده، و آن كه زبان را بر خود حاكم كند خود را بى ارزش كرده است. || 📚حکمت 2 نهج البلاغه 🌱| @Mahdiyaran313z
هدایت شده از  - ﻤَهــديـار .
_جمعه‌روزِ‌صلوات‌است فلذاهمّت‌کن… حتی‌یدونه‌هم‌باشه‌قبولِ:)🌱
به قول استاد پناهیان؛ _هر وقت تونستی کفش های اونی که ازش بدت میاد و جفت کنی، اون موقع آدم شدی...😅🌱
- هرکس غـُصه ی روزیِ خـود را بخورد ، برايش یك گناه مـُحاسبه میشود | 🏷 - امام‌جعفر‌صادق |