eitaa logo
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
1.4هزار دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
21هزار ویدیو
147 فایل
کانال ܩܣܥ‌‌ویوܔ عشــاق پســـر فاطمــه(سلام الله)❣️ درخدمتتونیــم با کلی مطالب فوق جذاب دلنــوشــته🤞 پروفایـل🎀 منبرهای مفید👌🏻 کلیپ های آخرالزمانی🌹 پست های انگیزشی🌴 نمازهای مستحبی ارتباط با خادم کانال ادمین فعال کانال @Mitra_nori
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
ایلماه #قسمت_بیست_هشتم 🎬: مهدی قلی بیگ با یاد آوری این سخنان آهی کشید و از سرعت اسب کم کرد تا در ر
🎬: در این هنگام، ایلماه به میان حرف مهدی قلی بیگ دوید و گفت: آهی مرد رند سیاست و جنگ، تو خوب مرا می شناسی و طبق گفته خودت از روز اول تولدم، مرا زیر نظر داشتی و‌خوب می دانی، من یا چیزی نمی خواهم و یا اگر اراده کرده ام چیزی را به دست بیاورم حتما می آورم حتی اگر آن چیز شاه ایران باشد . مهدی قلی بیگ آه کوتاهی کشید و زیر لب گفت: اینبار اشتباه کردی، خودت را حلقه آویز هم کنی نمی توانی در کنار شاه ایران باشی. ایلماه نگاه تندی به او کرد و گفت: مهدی قلی بیگ، چرا زیر لب سخن می گویی؟! حرفی هست بلندتر بزن تا جواب دندان شکن بگیری، در ضمن من از همین الان راهم را از تو جدا می کنم و به تنهایی هم قادر هستم خود را به پایتخت و به قصر برسانم، مهم این است که پیغام ناصرالدین شاه به من رسید و می دانم او هم برای دیدن من بی تاب است، پس تو راه خود را برو و منم هم راه خود را می روم، بدرود... مهدی قلی بیگ که دید اگر چیزی نگوید، این دخترک خیره سر واقعا به تنهایی می رود و شک نداشت با وجود جسارتی که در ایلماه بود، خودش را به تهران می رساند و... پس دندانی بهم سایید و نگاهی به آسمان کرد و گفت: خدایا خودت شاهد بودی من تمام تلاشم را برای نجات این دختر کردم، اما وقتی خودش برای رسیدن به عزرائیل اینچنین بی تاب است کاری از دست من ساخته نیست و سپس اسب را هی کرد و فریاد زد. صبر کن دخترک لجوج، من فقط میخواستم میزان اراده تو را بسنجم وگرنه بنده قاصدی بیش نیستم و طبق خواسته شاه، تو را به تهران و قصر شاهانه خواهم رساند. ایلماه از سرعتش کم کرد و مهدی قلی بیک لبخندی زد و گفت: راستی که دلم می خواهد بهشت ایلماه را ببینم، می شود مرا هم به آنجا ببری، خیلی دوست دارم یک دل سیر از آب آن چشمه که وصفش را گفتی بنوشم. ایلماه که حالا از قالب یک دختر لجوج به دختری لطیف درآمده بود گفت: بله که می شود، من هم خیلی دلم می خواست قبل از رفتن دوباره آنجا را ببینم اما راهمان کمی دور می شود، از نظر شما اشکالی ندارد؟! مهدی قلی بیگ شانه ای بالا انداخت و گفت: نه چه اشکالی می تواند داشته باشد؟! عمر می گذرد، حالا لحظه ای هم به دیدن زیبایی های این دنیا بگذرد. ایلماه همانطور که به جلو اشاره می کرد گفت: من پیش می افتم و‌ شما در پی من بیایید مهدی قلی بیگ سری به نشانه بله تکان داد و هر دو سوار با سرعت شروع به تاختن کردند. ادامه دارد 📝به قلم:طاهره سادات حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🎬: بیش از یک ساعت، هر دو اسب چون باد در راه بودند تا اینکه بر فراز تپه ای سر سبز، ایلماه اسب را متوقف کرد و با یک حرکت که از یک دختر بعید بود خود را به زیر انداخت، افسار اسب را رها کرد و کمی از اسب فاصله گرفت و با دست جایی بین درختان را نشان داد. مهدی قلی بیگ که نقشه ای در سر می پروراند و مترصد اجرای نقشه اش بود از فرصت استفاده کرد و از اسب به زیر آمد و خیلی بی صدا و پنهانی دست زیر قبایش برد و دسته خنجر تیزی را که زیر لباسش پنهان کرده بود لمس کرد و به اسب ایلماه نزدیک شد و در یک چشم بهم زدن خنجر را بیرون کشید و بند زین اسب ایلماه را کمی برید به طوریکه در نگاه اول مشخص نمیشد و بعد همانطور که خنجر را سرجایش می گذاشت به طرف ایلماه رفت و‌گفت: اینجا طبیعت بکری ست، می خواهم با تو مسابقه دهم و سوارکاری تو را بسنجم، بیا با هم تا سر چشمه مسابقه اسب دوانی بگذاریم... ایلماه که از دیدن این بهشت سرذوق آمده بود گفت: سوار اسبت شو پیرمرد که از همین الان بازنده ای و باید آن صندوق جواهرات را در عوض این باخت به من بدهی مهدی قلی بیگ همانطور که سوار اسب میشد گفت: باشد قبول، اما اگر من بردم باید سفارش مرا بیش از قبل به شاه کنی تا مقامی بالاتر به من عطا کند. ایلماه سوار بر اسبش شد و قهقه ای زد و گفت: همه می دانند که تنها کسی در خلوت شاه هست شمایید ارتقا درجه شما فقط می شود شاه شدن و بس... ایلماه با زدن این حرف به پایین تپه اشاره کرد و گفت: سردار! وعده ما آنجا بسم الله و سپس فشاری به کپل اسب آورد و به پایین تپه سرازیر شد و ناگهان بند اسب پاره شد، ایلماه تعادلش را از دست داد. مهدی قلی بیگ از اسب به زیر آمد قلوه سنگی برداشت و اسب را نشانه گرفت و سنگ را پرتاب کرد و سنگ بر پشت اسب نشست و همین حرکت و ضربه ناگهانی باعث وحشی شدن اسب شد و اسب رم کرد و دستانش را در هوا بالا برد و ایلماه تمام تللشش را کرد که اسب را کنترل کند اما در حالیکه یک پایش در رکاب اسب بود بر زمین افتاد و سر او بر روی سنگ های جنگل کشیده می شد و طرح خونینی بر روی زمین نقش می بست. مهدی قلی بیگ که کار را تمام شده می دانست، قطره اشک گوشه چشمش را گرفت و زیر لب گفت: خدایا مرا ببخش و اسب را در جهت مخالف هی کرد، او می خواست به سرعت از این مکان دور شود ادامه دارد.. 📝به قلم:طاهره سادات حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺
🎬: پای ایلماه که در زین اسب گیر کرده بود، بیرون آمد، اسب رم کرده و بدون سوار با سرعت به دل جنگل زد و ایلماه روی تخته سنگی نزدیک چشمه افتاده بود. چشمانش روی هم بود و خون از زیر کلاه و دستاری که بر سرش گذاشته بود بیرون زده و تمام صورتش را پوشانده بود. مهدی قلی بیگ مقداری راه رفت و انگار وسوسه ای به جانش افتاده بود، او نمی توانست بدون اینکه از وضعیت ایلماه چیزی نداند به پایتخت برگردد چون جواب ملک جهان خانم را باید می داد. پس راه رفته را با سرعت برگشت، بالای تپه ایستاد، اثری از اسبی که ایلماه سوارش بود، ندید. پس آرام اسبش را به سمت پایین تپه هدایت کرد و وقتی پایین تپه رسید، رد خون تازه را پیدا کرد و آن را دنبال نمود، کمی جلوتر پیکر بی جان ایلماه را روی تخته سنگ صافی دید، خود را به او رساند و از بالای اسب نگاهی به صورت پر از خون و چشمان بسته او کرد، این رنگ و رخ و سینه ای که بالا و پایین نمیشد، نشان از مرگ دخترک داشت. مهدی قلی بیگ بغض گلویش را فرو داد و گفت: من تو را بسیار دوست داشتم و تمام تلاشم را کردم که زنده بمانی، اما تو یکدنده ای درست شبیه خواهرم ملک جهان خانم، اما در این دنیا یکدنده ای حرف اول را نمیزند، قدرت است که می گوید چه کسی زنده باشد و چه کسی بمیرد. مهدی قلی بیگ آهی کشید و همانطور که به ایلماه پشت می کرد گفت: خدا رحمتت کند، حیف که نه وقتش را دارم و نه دل آن را دارم که تو را دفن کنم، امیدوارم خدا کسی را برساند که تو را به خاک بسپارد و با زدن این حرف از تپه بالا رفت و اینبار با خیالی آسوده به سمت جاده اصلی تاخت. مهدی قلی بیگ در جاده بی امان می تاخت بدون آنکه بداند مردی که از او اسب ایلماه را گرفته بود او را تعقیب کرده و مهدی قلی بیگ را با ایلماه دیده است و اینک خبر برای اسفندیار برادر ایلماه برده است و اسفندیار ساعتی ست که در جنگل به دنبال ایلماه می گردد ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی ❥‌‌‌❥‌‌‌❥‌‌‌🌺@mahdvioon 🌺❥‌‌‌❥‌‌‌❥‌‌‌ ٠٠••●●❥❥❥❥🌸 ٠٠••●●❥❥❥❥🌺 ٠٠••●●❥❥❥❥🌼 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬👆| کلیپ جالب از حوادث آخرالزمان شرایط ظهور امام زمان(عج) 🌞🌼 انتشارپست‌ثواب‌جاریه درپی دارد کانال _مهدویون💚 ══❈═₪🔆❅₪═❈══ ✤|➟@mahdvioon✤ ══❈═₪🔆❅₪═❈══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠بسته معنوی شبانه ی کانال مهدویون جهت دسترسی آسان به دعاها روی عبارات آبی رنگ را بزنید👇👇 🔹سوره واقعه 🔸دعای صحیفه سجادیه 🔹دعای فرج 🔸سوره توحیدهدیه به امام زمان عج 🔹️خداوندساعت زنگی دارد التماس دعای فرج از همه ی شما اعضای محترم کانال مهدویون 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ ‎‌‌‎‎‌‎   @mahdvioon ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سوره مبارک یس ✅ فایل پاکسازی چاکرای قلب هرشب قبل خواب👈👈کلیک کنید ❤️❤️❤️❤️❤️ اگه باز نشد بزن رو لینک تا باز بشه👇👇👇 ✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧ 🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ کانال ܩܣܥ‌‌ویوܔ @mahdvioon ✅️کپی حلال ✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا