eitaa logo
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
1.4هزار دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
21هزار ویدیو
148 فایل
کانال ܩܣܥ‌‌ویوܔ عشــاق پســـر فاطمــه(سلام الله)❣️ درخدمتتونیــم با کلی مطالب فوق جذاب دلنــوشــته🤞 پروفایـل🎀 منبرهای مفید👌🏻 کلیپ های آخرالزمانی🌹 پست های انگیزشی🌴 نمازهای مستحبی ارتباط با خادم کانال ادمین فعال کانال @Mitra_nori
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
#داستان_واقعی #ایلماه #قسمت_سی_یکم🎬: پای ایلماه که در زین اسب گیر کرده بود، بیرون آمد، اسب رم کرد
🎬: دم دم های غروب بود شش مرد در حالیکه یک سگ در پیش رویشان با واق واق کردن جلو می رفت سربالایی ناهموار را به سمت چشمه طی می کردند. سگ کنار چشمه ایستاد و همانطور که صدایش در دره و جنگل می پیچید شروع به پارس کردن نمود، مرد جوانی جلوتر دوید و گفت: دیدی گفتم این سگ بوی آب را می فهمد و بلندتر فریاد زد، جانان! سگ باهوش! کارت خیلی خوب بود، آفرین منو سربلند کردی. چند مرد دیگر خنده کنان جلو رفتند و هر کدام مشکهای آبی را که بر کول و دست و بازو داشتند به کنار چشمه انداختند تا یکی یکی مشکها را آب کنند و برای کاروان ببرند. صالح که صاحب سگ بود، سرش را کنار چشمه گذاشت و شروع به بالا کشیدن آب کرد. آنقدر آب خورد که شکمش پر شد و بعد سرش را بالا گرفت و همانطور که آب از تمام موهای سر و صورتش می چکید رو به همراهانش گفت: سلام بر حسین، لعنت بر یزید...بفرمایید بخورید، آب که نیست، انگار عسل هست، خنک و شیرین و گوارا.... مراد کنار چشمه زانو زد و همانطور که کفی از آب برمیداشت گفت: قدر جانان را باید بدانیم، این بار دوم هست که ما را به آب می رساند صالح با شنیدن این حرف بادی به غب غب انداخت و می خواست چیزی بگوید که دوباره صدای جانان بلند شد. مردها مشغول پر کردن مشکهای آب شدند، صالح از جا بلند شد و چند قدم به سمتی که صدای جانان می آمد حرکت کرد و میخواست سوت بزند که جانان برگردد ناگهان با دیدن جسد یک انسان که جانان بالای سرش ایستاده بود و مدام پارس می کرد بر جای خود ایستاد و‌گفت: جل الخالق!! آیا من درست میبینم یا تاریک روشن دم غروب باعث شده خیال کنم جسدی اونجاست؟! دو تا از مردها از جا بلند شدند و به سمتی که صالح اشاره می کرد نگاه کردند و ناگهان یکی از آنها با سرعت حرکت کرد و گفت: نه درست است آدمیزاد است بیا برویم ببینیم مرده یا زنده هست و با زدن این حرف بر سرعت قدم هایش افزود، صالح و مراد و رحمت هم به دنبالش حرکت کردند. خیلی زود بالای سر ایلماه رسیدند، رحمت که از همه آنها بزرگتر بود و تجربیاتش هم بیشتر بود خم شد دستش را جلوی بینی ایلماه گرفت و‌ با خوشحالی گفت: زنده است...زنده است.... صالح دستی به سر جانان کشید و‌گفت: بارها گفته ام که جانان فرق آدم مرده را با زنده می داند و بی شک چون دیده زنده است پارس می کرد. مراد که قوی هیکل بود گفت: شما مشک ها را آب کنید، باید این مرد بخت برگشته را به کاروان برسانیم تا شاید ننه سکینه برایش کاری کند. بقیه حرف او را تایید کردند و مراد آرام دست زیر شانه ایلماه برد و با یک حرکت او را روی دوشش سوار کرد و به سمت پایین چشمه، همانجا در بین درختان که کاروان اتراق کرده بود رفت. جانان که انگار موقعیت را تشخیص می داد همراه مراد شد و بقیه مردها همانطور که درباره این مرد جوان و وضعیت عجیبی که پیدایش کرده بودند، صحبت می کردند به سمت چشمه رفتند. مراد که حس می کرد خون گرم از دهان این مرد زخمی بیهوش روی گردنش می ریزد، با حالت دو به پیش می رفت و بالاخره بعد از دقایقی به محل اتراق کاروان رسید. کاروانیان با دیدن مراد که یک زخمی روی دوشش داشت به سمت او هجوم آوردند و مراد فریاد میزد، بروید کنار بگذارید این بخت برگشته را به ننه سکینه برسانم و بلند فریاد زد، ننه سکینه ، ننه سکینه کجایی بیا ... در این هنگام، زنی میانسال با اندامی درشت و صورتی آفتاب سوخته که با چارقدی سفید قاب گرفته شده بود، از داخل چادرش بیرون آمد و گفت: کمتر هوار کن مراد، چی شده؟! مراد خودش را به ننه سکینه رساند و همانطور که سرش زیر بار خم بود نفس نفس زنان گفت: این...این مرد جوان را روی تخته سنگی کنار چشمه دیدیم، اول گمان کردیم مرده است اما ننه به خدا نفس میکشد تازه خون تازه هم از سرو کله اش میاد. ننه سکینه که زنی دنیا دیده و در نوع خود حکیمی حاذق بود به داخل چادر اشاره کرد و گفت: ببرش داخل، آرام روی زمین بخوابونش و خودت هم بپر بیرون، به مردم هم بگو جلوی چادر من جمع نشن، داد و هوار نکنن، باید بفهمم که میشه برای این بیچاره کاری کرد یا نه.... مراد چشمی گفت، داخل چادر شد و ایلماه را آرام و با احتیاط بر روی حصیر کف چادر خواباند و از چادر بیرون آمد. ادامه دارد.. 📝به قلم:طاهره سادات حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🎬: مردم جلوی چادر ننه سکینه جمع شده بودند، ننه سکینه بی توجه به همهمه بیرون، فانوس را کمی جلو کشید و آرام آرام دستار سر و کلاه ایلماه را از سرش در آورد، چند جای سرش زخمی شده بود که یکی از زخم ها کمی عمیق تر از بقیه بود. ننه سکینه به طرف خورجین گوشه چادر رفت، او همیشه مقدار قابل توجهی داروها و گیاهان دارویی همراه داشت. ننه سکینه همانطور که داخل خورجین و بین بسته های کوچک داروها دنبال چیزی می گشت صدا زد: مراد...مراد مراد که انگار جلوی در چادر بود، فوری خودش را داخل چادر پراند و گفت: بله ننه چیزی شده؟ ننه سکینه همانطور که دو بسته کوچک داخل مشتش داشت از جا بلند شد و گفت: در بین کاروان بگرد و پرس و جو کن ببین کسی عسل همراه دارد یانه؟! هر کس داشت پیاله ای عسل از او برای من به عاریت بگیر و بگو ننه سکینه توی اولین جایی که عسل موجود باشد، میگیرد و به شما پس میدهد. مراد چشمی گفت و از در بیرون رفت ننه سکینه کنار ایلماه نشست و در یکی از بسته ها را باز کرد، پودری سبز رنگ بود مقداری از آن را با سرانگشت خود برداشت و با احتیاط روی زخم پاشید و تازه در این موقع بود که متوجه موهای بلند و سیاه ایلماه شد و زیرلب گفت: خدای من! این که شبیه دختر است، یعنی دختری در لباس مردانه؟! و وقتی دکمه لباس ایلماه را باز کرد و‌گردنبند طلایی به گردن او دید، شکش تبدیل به یقین شد که این جوان دختر است و البته از ظاهر امر بر میامد که از بزرگان است چرا که مردم عادی توانایی تهیه چنین گردنبند گرانبهایی را نخواهند داشت. ننه سکینه هر دو دارو را روی زخم زد و در همین حین مراد با دست پر امد و کوزه کوچک عسل را به سمت ننه سکینه داد و گفت: این را میرزا قلندر دادن و گفتند اگر برای نجات جان یک انسان است نمی خواهد پس دهیدش... ننه سکینه که نمی خواست کسی متوجه شود که این جوان یک زن بوده، کوزه را از دست مراد گرفت و گفت: آفرین، حالا برو بیرون و جلوی در چادر بایست و اجازه نده کسی وارد چادر شود. مراد بیرون رفت و ننه سکینه با عسل مشغول پانسمان زخم های سر ایلماه شد. ادامه دارد به قلم:طاهره سادات حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🎬: یک شبانه روز از اتراق کاروان در محوطه پایین چشمه ای که ایلماه آن را بهشت ایلماه نامیده بود می گذشت ننه سکینه که نفوذ زیادی روی کاروانیان داشت به دلیل وضعیت ایلماه به آنها امر کرده بود تا یک شبانه روز دیگر آنجا بمانند و آنها هم روی حرف ننه سکینه حرف نمی زدند اما وضعیت ایلماه هیچ تغییری نکرده بود فقط زخمهایش پانسمان شده بود، نفس می کشید بی آنکه به هوش باشد و چشمانش را از هم بگشاید در آن یک شبانه روزی که کاروان در این محل اتراق کرده بود به امر ننه سکینه چند نفر از مردهای کاروان به اطراف چشمه پخش شدند تا آبادی های اطراف چشمه را بگردند و در آنها آنجا درباره مرد جوانی که مفقود شده سوالاتی کنند ننه سکینه امیدوار بود شاید بتواند اطلاعاتی از اقوام و کس و کار ایلماه به دست آورد او به همه گفته بود درباره مرد جوان پرس و جو‌کنند چون ایلماه در لباس مردان بود، اما کسانی که برای جستجو رفته بودند وقتی که برگشتند همه به اتفاق گفتند در اطراف این چشمه فرسنگ ها آن طرف تر هیچ آبادی نبوده است. ننه سکینه که زنی زیرک و دنیا دیپه بود و از طرفی تنها پسرش مرد نظام بود و با بزرگان سرو‌کار داشت، حالا متوجه شده بود احتمالا کاسه ای زیر نیم کاسه این جوان زخمی هست و با خود می گفت شاید اصلا مال این دیار نباشد و این دختری که خود را در لباس مردها پنهان کرده بود حتما راز سر به مهری دارد و تا ایلماه به هوش نیاید هیچ چیز مشخص نخواهد شد از طرفی اسفندیار برادر ایلماه که به جستجوی او برخواسته بود، جهتی درست خلاف جهت حرکت ایلماه میرفت و هیچ اثری از خواهرش ندیده بود و زمانی که از گشتن این طرف جنگل ناامید شد و به سمت درست حرکت کرد، همزمان با حرکت کاروان شد، کاروانی که میرفت خود را به خراسان و پابوس امام غریب برساند. ننه سکینه ایلماه را با همان وضعیت بی هوشی سوار بر گاری که خود با آن سفر می کرد، نمود و در طول سفر مانند پرستاری ماهر و پزشکی حاذق به ایلماه می رسید و زخمش را پانسمان می کرد. هیچ یک از همسفران به شفای ایلماه اعتقادی نداشتند و همه آنها به این باور رسیده بودند که این مرد جوان مرده است و ننه سکینه دل خودش را خوش می کند و مرده ای همراه خود دارد. ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🎬: دو هفته از سفر کاروانی که با ایلماه همراه شده بودند می گذشت، دو هفته ای که هنوز ایلماه در بیهوشی بود، ننه سکینه برای زنده ماندن ایلماه خیلی تلاش می کرد و مدتی بود که روزانه مقداری شربت عسل با قاشقی کوچک در دهان ایلماه می ریخت و امید داشت که این دختر نگون بخت با همین ترفند زنده بماند، زخم های سر ایلماه تقریبا خوب شده بود اما از شب گذشته تبی به جان ایلماه افتاده بود که ننه سکینه را آشفته کرده بود. دم دم های ظهر بود که کاروان به شهری رسید که به آن حسین آباد می گفتند. کاروان در نزدیکی ورودی شهر، همانجا که کاروان سرایی قدیمی بود اتراق کردند تا اندکی خستگی در کنند. ننه سکینه دخترکی که نامش گلناز بود را کنار بستر ایلماه گذاشت و خودش با مشک خالی به سمت چاه آبی که وسط حیاط کاروان سرا بود رفت. اهل کاروان با دیدن ننه سکینه به کناری رفتند تا اول او آب بردارد و چون میدانستند که ننه سکینه خوشش نمی آید کسی کارهایش را انجام دهد برای کمک به او حتی تعارف هم نکردند. ننه سکینه دلو آب را بالا کشید و مثل یک مرد کارکشته دلو را با دست گرفت و میخواست مشک را پر از آب کند که صدای گلناز درگوشش پیچید در حالیکه به طرف چاه می آمد و فریاد میزد: ننه سکینه...خون....بیایید خون....از دماغ اون مرد بیهوش خون میاد... ننه سکینه یکه ای خورد و هراسان دلو آب را به کناری انداخت و با سرعتی که از یک زن در این سن بعید می نمود شروع به دویدن کرد تا خود را به ایلماه برساند. ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی ❥‌‌‌❥‌‌‌❥‌‌‌🌺@mahdvioon 🌺❥‌‌‌❥‌‌‌❥‌‌‌ ٠٠••●●❥❥❥❥🌸 ٠٠••●●❥❥❥❥🌺 ٠٠••●●❥❥❥❥🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠بسته معنوی شبانه ی کانال مهدویون جهت دسترسی آسان به دعاها روی عبارات آبی رنگ را بزنید👇👇 🔹سوره واقعه 🔸دعای صحیفه سجادیه 🔹دعای فرج 🔸سوره توحیدهدیه به امام زمان عج 🔹️خداوندساعت زنگی دارد التماس دعای فرج از همه ی شما اعضای محترم کانال مهدویون 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ ‎‌‌‎‎‌‎   @mahdvioon ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سوره مبارک یس ✅ فایل پاکسازی چاکرای قلب هرشب قبل خواب👈👈کلیک کنید ❤️❤️❤️❤️❤️ اگه باز نشد بزن رو لینک تا باز بشه👇👇👇 ✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧ 🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ کانال ܩܣܥ‌‌ویوܔ @mahdvioon ✅️کپی حلال ✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا