۱۲.mp3
5.57M
📚 مجموعه 30 قسمتی "هیچکس به من نگفت...!"
📝 #قسمت_دوازدهُم
🎙 به کلام : مصطفی صالحی
🎼 تنظیم: بابک رحیمی
📕 برگرفته از کتاب ((هیچکس به من نگفت)) نوشته حسن محمودی
#نشر = #صدقه_جاریه
🌷🍃 أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
ڪـانال مهدویون🌹
┏━━━━━━━🌺🍃━┓
@mahdvioon
┗━━🌺🍃━━━━━━┛
رمان واقعی«تجسم شیطان۲»
#قسمت_دوازدهم 🎬:
با تکان های روح الله، فاطمه چشمانش را از هم باز کرد و همزمان با باز کردن چشمانش، پاهای او که معلق در هوا مانده بود، پایین افتاد.
روح الله دستمالی از روی پاتختی برداشت، همانطور که عرق پیشانی فاطمه را پاک می کرد و گفت: پاشو دوباره حتما کابووس میدیدی.
فاطمه درحالیکه نفس نفس می زد خودش را بالا کشید و به پشتی تخت تکیه زد و گردنش به سمت روح الله شل شد و گفت: خیلی واقعی بود روح الله! یه اتاق بزرگ و تاریک، من حتی دستش و گرمای سوزنده اش را حس کردم، به من میگفت تمرکز بگیر، آخرشم خودم را معلق تو هوا دیدم.
روح الله چشمانش را ریز کرد و گفت: معلق تو هوا؟!
فاطمه آب دهنش را قورت داد گفت: آره، خیلی حس بدی بود، اما انگار واقعی بود
روح الله آه کوتاهی کشید و گفت: آره به نظرم واقعی بود،چون دو تا پات معلق تو هوا بود، یعنی دلیلش چی بود؟!
فاطمه با تعجب به روح الله نگاهی کرد و گفت: وای خدای من! نگووو
شب به سحر نزدیک میشد روح الله ذهنش درگیر اتفاق ساعتی قبل بود و بارها و بارها پهلو به پهلو شده بود.
روح الله پشتش به فاطمه و رو به دیوار و خیره به نقطه ای نامعلوم در تاریکی اتاق بود و دوباره به پهلوی دیگر چرخید و همانطور که به فاطمه نگاه می کرد زیر لب گفت: چرا تمرکزم بهم ریخته و انگار کلمه ای داخل ذهنش اکو میشد. مثل فنر از جا پرید و گفت: فهمیدم، فهمیدم...
فاطمه هم که مثل همیشه بی خواب بود و خودش را به خواب زده بود آهسته گفت: چی را یافتی روح الله؟!
دم سحری چت شده؟!
روح الله به بازوی راستش تکیه کرد و گفت: اون کاغذ که بهت دادم برا تمرکز چکارش کردی؟
فاطمه به متکا اشاره کرد و گفت: زیر همین متکاست، خودت گفتی..
روح الله اوفی کرد و گفت: اینجور معلومه این طلسم ها و اون سایت زرقاط، همه اش شیطانی بوده، همین که صبح زود باید بریم یه جا بندازیمش، خدا آخر عاقبتمون به خیر کنه، احتمالا نتایج کامل این طلسم هنوز آشکار نشده....خدا کنه مشکل جدیدی پیش نیاد.
فاطمه مثل برق گرفته ها از جا پرید سریع دستش را برد زیر بالشت و تکه کاغذ را بیرون آورد و پرت کرد طرف در و گفت: وای روح الله! من میترسم، یعنی بازم قراره اتفاقی بیافته...
روح الله همانطور که از جا بلند میشد و به طرف در میرفت تا کاغذ طلسم را بردارد گفت: حالا بریم نمازمون را بخونیم، بعد نماز همه با هم میریم بیرون و اینو یه جا سرنگون میکنیم، توی رودخونه ای چیزی...ان شاالله که اتفاق بدی نیافته و با زدن این حرف از اتاق بیرون رفت.
فاطمه از جا بلند شد و همانطور که پتو را روی حسین میداد با خودش زمزمه کرد: خدایا به بزرگیت قسم این درد را از ما بگیر و نصیب هیچ بنی بشری نکن..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
🔰کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
۱۲.mp3
5.57M
📚 مجموعه 30 قسمتی "هیچکس به من نگفت...!"
📝 #قسمت_دوازدهُم
🎙 به کلام : مصطفی صالحی
🎼 تنظیم: بابک رحیمی
📕 برگرفته از کتاب ((هیچکس به من نگفت)) نوشته حسن محمودی
#نشر = #صدقه_جاریه
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
✅️کپی حلال
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
آشتی با امام عصر12.mp3
14.68M
.
📚 مجموعه شنیدنی: «آشتی با امام عصر(عج)»
👈🎧 #قسمت_دوازدهم: «الفبای امامت را دوباره بیاموزیم »
✍🏻برگرفته از کتاب: دکتر علی هراتیان
🎙 به کلام و تنظیم : #مصطفی_صالحی
#نشر = #صدقه_جاریه
#نذرظهور
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
✅️کپی حلال
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
آشتی با امام عصر12.mp3
14.68M
.
📚 مجموعه شنیدنی: «آشتی با امام عصر(عج)»
👈🎧 #قسمت_دوازدهم: «الفبای امامت را دوباره بیاموزیم »
✍🏻برگرفته از کتاب: دکتر علی هراتیان
🎙 به کلام و تنظیم : #مصطفی_صالحی
#نشر = #صدقه_جاریه
#نذرظهور
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
✅️کپی حلال
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
به سوی نور12.mp3
16.68M
📚 مجله صوتی شنیدنی: «به سوی نور»
👈🎧 #قسمت_دوازدهُم 12
🎙 به کلام و تنظیم : #مصطفی_صالحی
#نشر دهید که صدقه ای است جاریه!
#نشر دهید، به امید التیام داغی که از غربت بر دل امام است😔
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ
کانال ܩܣܥویوܔ
https://eitaa.com/joinchat/3330736345Cfb4ce748ea
✅️کپی حلال
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_دوازدهم🎬:
بهروز، محافظی غریبه بود که در ابتدا تمام سربازان با دید دیگری نگاهش می کردند اما در طول سفر و دیدن محبت بهروز به ولیعهد و همچنین چالاکی و جنگاوری این جوان بلند قد و لاغر اندام، به او ارادت پیدا کردند و هر کدام می خواستند به نحوی با بهروز رفیق شوند.
اما بهروز محافظ شخصی ولیعهد بود، او شبانه روز می بایست در کنار ناصر میرزا باشد، زمانی که اسب می راندند در کنارش بود و وقت استراحت هم جلوی خیمه او نگهبانی می داد، گویی به او تکلیف شده بود که با کسی جز ولیعهد هم کلام نشود و با هیچ کدام از سربازان ارتباط دوستانه برقرار نکند و اصلا بعضی از قشونی که همراه ناصرمیرزا شده بودند تا او را به سلامت به پایتخت برسانند، گمان می کردند بهروز در عین اینکه بسیار شجاع است و در سوار کاری و تیراندازی و شکار مهارتی ستودنی دارد اما سربازی لال است که توان سخن گفتن ندارد.
و عجیب اینکه این افکار کم کم تبدیل به پچ پچی شد که به گوش ناصر میرزا رسید و ناصر میراز در یک موقعیت کوتاه که کسی حضور نداشت این حرفهای خاله زنکی را به گوش ایلماه رساند و بعد از کلی خندیدن به این نتیجه رسیدند که در طول سفر همین رویه را ادامه دهند، بگذارند تا همه فکر کنند بهروز لال است.
از تبریز تا تهران، راهی طولانی بود، کاروان در هر منزلی که اتراق میکرد، بهروز ناگهان از چشم ها پنهان می شد و وقتی بر می گشت با شکار کبک و تیهو و خرگوش و آهو بر می گشت و خود این شکارها را بریان مینمود به خدمت شاه می برد.
او می خواست تا حد توان به ولیعهد خدمت کند و این حرکات هم ناصر میرزا و هم قشون را سر ذوق میاورد و عده ای هم متعجب از اینهمه مهارت که در هر زمینه ای بود، میشدند.
روزها مثل برق و باد می گذشت و کاروان ولیعهد به نزدیکی تهران رسیده بود و درست چند فرسخی تهران که سایه های شهر در دید بود، کاروان اتراق کرد و قاصدی به پایتخت روان شد تا همه را از رسیدن ولیعهد باخبر سازند و گروهی به رسم دربار برای استقبال ناصرالدین میرزا بیایند.
چادرها برپا شد، ناصرالدین میرزا که سرشار از شوق رسیدن بود سوار بر اسب به طرف تپه ای که مشرف به زمینی سرسبز بود و از بالای تپه تهران و زمین های زراعی اطرافش کاملا در دید بود رفت.
ایلماه هم چون همیشه سایه به سایه ناصرمیرزا حرکت کرد و وقتی به نزدیکی ناصر میرزا رسید، با ضربه ای که به کپل اسب زد از ولیعهد جلو افتاد و خود را به بالای تپه رساند، اطراف را نگاه کرد، کسی در نزدیکی آنها نبود پس با ذوقی دخترانه که از او بعید بود فریاد زد: دوباره من بردم، من زودتر از تو به تپه رسیدم.
ناصر میرزا که حالا نزدیک او رسیده بود گفت: تو همیشه بر من پیشی می گیری و من تو را به جرم اینکه همیشه مسابقه ها را می بری در بند خواهم کرد و بعد به قلبش اشاره کرد و گفت: زندانی مخوف در اینجا برایت آماده نمودم که به زودی تو را در آنجا می اندازم.
ادامه دارد...
✏️به قلم:طاهره سادات حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺