eitaa logo
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
1.4هزار دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
20.9هزار ویدیو
145 فایل
کانال ܩܣܥ‌‌ویوܔ عشــاق پســـر فاطمــه(سلام الله)❣️ درخدمتتونیــم با کلی مطالب فوق جذاب دلنــوشــته🤞 پروفایـل🎀 منبرهای مفید👌🏻 کلیپ های آخرالزمانی🌹 پست های انگیزشی🌴 نمازهای مستحبی ارتباط با خادم کانال ادمین فعال کانال @Mitra_nori
مشاهده در ایتا
دانلود
1_6935765114.mp3
5.42M
📚 مجموعه 30 قسمتی "هیچکس به من نگفت...!" 📝 9⃣ 🎙 به کلام : مصطفی صالحی 🎼 تنظیم: بابک رحیمی 📕 برگرفته از کتاب ((هیچکس به من نگفت)) نوشته حسن محمودی = •┈••✾🍃🌺🍃✾••┈• اَلٰا بِـذِڪْرِٱݪلّٰـهِ تَـطْـمَـئِـنُّ ٱلْـقُـلُـوبُ ┏━━━━━━━🌺🍃━┓        @mahdvioon ┗━━🌺🍃━━━━━━┛
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» 🎬: فاطمه، حسین را انقدر ناز و نوازش کرد که حسین خوابید و چشمهای فاطمه هم سنگین شد و کم کم خوابش برد. در صحرایی وسیع و تاریک بود،هیچ کس اطرافش نبود ناگهان زنی با چهره ای آتشین و مارهای بر دوشش با قدم هایی بلند به سمت فاطمه آمد. فاطمه از دیدنش هول کرده بود، نمی دانست به کدام طرف برود اما میدوید تا از آن زن ترسناک دور شود، فاطمه می دوید و صدای پایی که مثل سم حیوان بود را پشت سرش می شنید. هر چه او سرعتش را بیشتر می کرد،صدای سم هم تندتر میشد،فاطمه جیغ بلندی کشید و چشمانش را باز کرد. در حالیکه نفس نفس میزد، اطرافش را نگاه کرد و متوجه شد انگار خواب بد میدیده و اینک روی تختخواب است،یک طرفش حسین خوابیده و یک طرفش روح الله به خواب رفته بود. فاطمه صورتش را به طرف حسین کرد، همانطور که حس می کرد کل تنش زیر عرق است،دستش را بالا آورد و شروع به نوازش موهای حسین کرد و همزمان متوجه شد که دستی داخل موهایش است، فاطمه به گمان اینکه روح الله متوجه کابووس او شده و مشغول نوازش موهایش است، لبخندی زد، که متوجه شد تیزی ناخن ها، با پوست سرش برخورد می کند و سوزشی در سرش می اندازد‌ برگشت به طرف روح الله تا چیزی بگوید که ناگهان متوجه شد، روح الله پشتش به او هست و در تاریکی اتاق دست سیاه با ناخن های بلند و کشیده ای را دید که دسته ای از موهای فاطمه در دستش بود، ناخواگاه فاطمه از جا پرید و همانطور که چشمانش را میبست شروع به جیغ زدن کرد و در بین جیغ هایش میگفت: موهام را ول کن لعنتی...موهام را ول کن بی شرف.. روح الله از جا پرید، سریع برق اتاق را روشن کرد و گفت: خواب دیدی عزیزم، هیچی نیست...تو رو خدا ساکت باش،این بچه را نگاه کن ...تازه خوابیده بود، از خواب پروندیش، الانه که اونم بزنه زیر گریه...رحم کن فاطمه...رحم کن....خدا لعنت کنه این شیاطین را ...خدا لعنت کنه اون کسایی را که جادو می کنن.. فاطمه نگاهی به حسین کرد و تا چشمش به دو چشم معصوم و ترسان حسین افتاد، صدایش را در گلو خفه کرد، حسین را در بغل گرفت و همانطور که بی صدا گریه می کرد رو به روح الله گفت: به خدا داشت موهام را میکشید، یه زن بود، واقعی بود، من دستش را دیدم... روح الله سر فاطمه را به سینه چسپاند و گفت: آرام باش عزیزم، می دونم...من یه راهی برای شکستشون پیدا می کنم، مطمئن باش... فاطمه همانطور که بینی اش را بالا می کشید گفت: هر روز یه ترس جدید به جون خود و بچه هام میافته،از دیشب کلا تمرکزم را از دست دادم، انگار مغزم هنگه...انگار چیزی توی خاطرم نمی مونه...یه کاری کن آقایی...یه کاری کن عمرم... روح الله که طاقت زجر کشیدن فاطمه را نداشت، بوسه ای از موهای او گرفت، از جا بلند شد،به سمت لپ تاپ رفت و زیر لب گفت: من بایددد همین امشب تا قبل اذان صبح یه راهی پیدا کنم و شروع به جستجو کرد،یکباره صفحه جدیدی پیش رویش باز شد... برای باطل کردن طلسم...برای تمرکز بیشتر در اینجا کلیک کنید و روح الله بلافاصله وارد صفحه شد... صفحه زرقاط بزرگ... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
1_6935765114.mp3
5.42M
"هیچکس به من نگفت...!" 📝 9⃣ 🎙 به کلام : مصطفی صالحی 🎼 تنظیم: بابک رحیمی 📕 برگرفته از کتاب ((هیچکس به من نگفت)) نوشته حسن محمودی = •┈••✾🍃🌺🍃✾••┈• ✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧ 🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ کانال ܩܣܥ‌‌ویوܔ @mahdvioon ✅️کپی حلال ✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
آشتی با امام عصر09.mp3
19.45M
. 📚 مجموعه شنیدنی: «آشتی با امام عصر(عج)» 👈🎧 : «جایگاه امام زمان(عج)، در زندگی ما » ✍🏻برگرفته از کتابی با همین نام نوشته: دکتر علی هراتیان 🎙 به کلام و تنظیم : = ✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧ 🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ کانال ܩܣܥ‌‌ویوܔ @mahdvioon ✅️کپی حلال ✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
به سوی نور09.mp3
17.2M
📚 مجله صوتی شنیدنی: «به سوی نور» 👈🎧 09 🎙 به کلام و تنظیم : دهید که صدقه ای است جاریه! دهید، به امید التیام داغی که از غربت بر دل امام است😔 ✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧ 🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ کانال ܩܣܥ‌‌ویوܔ @mahdvioon ✅️کپی حلال ✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
#داستان_واقعی #ایلماه #قسمت_هشتم🎬: در این هنگام ایلماه بغض گلویش را فرو خورد و همانطور که می خواس
🎬: اسفندیار لحنش را ملایم تر کرد و گفت: خواهرکم، نگاه نکن ملک جهان خانم یک زن است، ظاهرش اینگونه است او به مانند مردان جنگی قسی القلب است و بعضی ها می گویند این زن قلبی درون سینه ندارد، ایلماهم، عزیزکم، این زن متکبر اگر بفهمد که تو سرپیچی از فرمانش کردی و هنوز با ناصر میرزا هم صحبت هستی، هر بلایی ممکن است سرت بیاورد و اگر تو به تهران بروی ، آنجا دیار غریب است و غریب کش است و زبانم لال بلایی سرت بیاید، ما دستمان کوتاه است که یاری ات کنیم، اسفندیار با تمام حرکاتش می خواست ایلماه را از تصمیمی که داشت منصرف کند پا یا اضطراری در صدایش گفت: دختر خوب! فکر برادرانت را نمی کنی به فکر پدر پیرت باش او بعد از مادرمان، تمام امیدش به تو است. ایلماه که دختری لجوج بود و تا به خواسته اش نمی رسید دست بردار نبود نگاه به پدرش که همچنان ساکت بود کرد و گفت: از زبان خودت حرف بزن، می بینی که پدر هیچ شکایتی ندارد و البته پدر تنها نیست و شما و خدا را دارد، من هم نمی روم که آنجا بمیرم، قرار است چند ماهی در تهران باشیم و دوباره برگردیم و بعد نگاه خیره اش را به چشمان اسفندیار دوخت و ادامه داد: از وجناتتان بر می آید که ولیعهد شما را در جریان همه چیز گذاشته باشد، حتما به شما خاطر نشان کرده که مرا همچون جان خویش عزیز می دارد و مراقب من هست و نه کسی می فهمد که من زن هستم و نه گزندی به من میرسد. اسفندیار از جا بلند شد و گفت: خود ولیعهد از من خواسته که منصرفت کنم و در آخر امر کرد که اگر همچنان خواستار همراهی ایشان بودی تو را برای سفر آماده کنم. ایلماه خنده بلندی کرد و گفت: خوب طبق دستور شاه مرا نتوانستی منصرف کنی پس مرحله دوم دستور را اجرایی کن. اسفندیار که از خیره سری ایلماه خون خودش را می خورد از جا بلند شد و گفت: به پستوی اتاق بیا، باید موهایت را از ریشه بزنم و با زدن این حرف بسته لباس را برداشت و به طرف پستو رفت. اسفندیار همانطور که جلو میرفت گفت: در ضمن، ولیعهد نام تو را بهروز گذاشته یا بهتر بگویم بهروز میرزا.... ایلماه لبخندی زد و گفت: حدس میزدم که چنین اسمی برایم انتخاب کند، زیرا او هر وقت مرا میبیند می گوید آن روزی که تو را میبینم ، بهترین روز من است پس این بهروز استعاره از همان است. در این هنگام سید باقر که تا آن لحظه ساکت بود ، آه بلندی کشید و گفت: ایلماه...دخترم...مراقب خودت باش و فراموش نکن بند جان من به جان تو بسته و وابسته است، ان شاالله سفری بی خطر داشته باشی و به زودی به اینجا برگردی. اسفندیار که صدای پدر را شنیده بود، فریاد زد: ایلماه، زودتر بیا دخترک لجوج و زیر لب گفت: چقدر پدرم در مقابل ایلماه کوتاه می آید، راز این کوتاه آمدن در چیست؟! و بعد نیشخندی زد و خودش جواب خودش را داد: هر کس با ایلماه نشست و برخاست کند، نا خواسته جذب او می شود و مهر او را به دل می گیرد. ادامه دارد... ✏️به قلم طاهره سادات حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺