1_6955788548.mp3
3.79M
📚 مجموعه 30 قسمتی "هیچکس به من نگفت...!"
📝 #قسمت_هشتم 8⃣
🎙 به کلام : مصطفی صالحی
🎼 تنظیم: بابک رحیمی
📕 برگرفته از کتاب ((هیچکس به من نگفت)) نوشته حسن محمودی
#نشر = #صدقه_جاریه
•┈••✾🍃🌺🍃✾••┈•
اَلٰا بِـذِڪْرِٱݪلّٰـهِ تَـطْـمَـئِـنُّ ٱلْـقُـلُـوبُ
#کانال_مهدویون 🌹
┏━━━━━━━🌺🍃━┓
@mahdvioon
┗━━🌺🍃━━━━━━┛
رمان واقعی«تجسم شیطان۲»
#قسمت_هشتم 🎬:
دو هفته از رفتن روح الله و فاطمه پیش دایی جواد می گذشت، دوهفته ای که نسبت به بقیه وقت ها آرامش بیشتری داشتند و تا دستورات و تجویزات دایی جواد را اجرا می کردند، اوضاع زندگیشان بهتر بود.
شب شده بود، فاطمه خیلی بی صدا، ظرفهای شام را شست و خشک کرد، بچه ها خواب بودند، فاطمه با سر انگشتان پا حرکت می کرد تا مبادا بچه ها از خواب بیدار شوند و به طرف اتاق خواب بچه ها رفت، در را باز کرد و در نور سبز رنگ چراغ خواب نگاهی به داخل اتاق انداخت و وقتی متوجه شد بچه ها راحت خوابیده اند، بی صدا در اتاق را بست و به سمت اتاق خواب خودشان رفت.
در اتاق خواب را باز کرد و درست روبه روی در، روح الله درحالیکه روی مبل کنار تختخواب نشسته و لپ تاپ هم جلویش بود، مطلبی را می خواند و فاطمه خوب میفهمید، این روزها روح الله از هر فرصتی استفاده می کند تا درباره سحر و طلسم و رفع طلسم و جادو، معلومات جدیدی کشف کند، روح الله دنبال راهی بود که این نیروهای جادویی را از ریشه برکند و از بین ببرد.
فاطمه داخل اتاق شد و می خواست در را ببندد که ناگاه با صدای جیغ حسین از جا پرید و به سرعت خودش را به اتاق بچه ها رساند.
در را که باز کرد و پیش رویش را دید، انگار صحنه ها دوباره زنده شده بودند، حسین مثل قبل روی تخت نشسته بود و درحالیکه دست های کوچکش را دو طرف سرش روی گوش هایش قرار داده بود مدام جیغ میکشید و زینب و عباس هم روی تخت نشسته بودند و با چشم های پر از خواب حسین را نگاه می کردند.
فاطمه با شتاب خود را به حسین رسانید و او را محکم در آغوش گرفت، روی تخت نشست و شروع به نوازش او کرد، اما حسین هنوز جیغ میکشید.
روح الله در حالیکه منقل پر از اسپند را به دست گرفته بود داخل اتاق شد و اسپند ها را دور سر حسین میچرخاند و زیر لب آیات قران را می خواند که ناگهان چراغ خواب شروع به چشمک زدن کرد و همین باعث شد که حسین بیشتر بترسد.
بچه خودش را به مادر چسپانده بود و با زبان شیرین کودکی و بریده بریده می گفت: م...ما..مان من اینجا میترسم.منو ببر پیش خودت..
روح الله به طرف کلید چراغ خواب رفت، چراغ را خاموش کرد و به زینب و عباس که در عالم خواب و بیداری بودند گفت تا بخوابند و به فاطمه اشاره کرد تا حسین را به اتاق خواب خودشان بیاورد.
سه نفری وارد اتاق شدند، فاطمه همانطور که روی تخت خواب می نشست،بوسه ای از موهای حسین که هنوز هق هق می کرد گرفت و رو به روح الله که روی مبل نشسته بود، کرد و گفت: روح الله! من دیگه خسته شدم، بچه هام دارن نابود میشن، انگار تجویزات دایی جواد خیلی کارآرایی نداشت و شاید اجنه هم خودشون را به روز رسانی میکنن!
روح الله دست را روی بینی اش گذاشت و با اشاره به حسین ،به فاطمه فهماند که تا حسین بیدار است، حرفی از این چیزا نزنند.
فاطمه آه کوتاهی کشید و در حالیکه حسین را محکم در آغوش گرفته بود دراز کشید، او می خواست برای حسین داستانی کودکانه بگوید تا حسین راحت بخواب برود. اما انگار مغزش تهی از هر چیزی بود، انگار تمرکزش را از دست داده بود، هر چه تلاش می کرد چیزی بگوید،نه هیچ به ذهنش می امد و نه زبانش یارای گفتن داشت
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
آشتی با امام عصر08.mp3
18.49M
.
📚 مجموعه شنیدنی: «آشتی با امام عصر(عج)»
👈🎧 #قسمت_هشتم: «مظلومیت امام عصر(عج)، از زبان خود آن حضرت »
✍🏻برگرفته از کتابی با همین نام نوشته: دکتر علی هراتیان
🎙 به کلام و تنظیم : #مصطفی_صالحی
#نشر = #صدقه_جاریه
#نذرظهور
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
✅️کپی حلال
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
به سوی نور08.mp3
15.47M
📚 مجله صوتی شنیدنی: «به سوی نور»
👈🎧 #قسمت_هشتم 08
🎙 به کلام و تنظیم : #مصطفی_صالحی
#نشر دهید که صدقه ای است جاریه!
#نذرظهور
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
✅️کپی حلال
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
به سوی نور08.mp3
15.47M
📚 مجله صوتی شنیدنی: «به سوی نور»
👈🎧 #قسمت_هشتم 08
🎙 به کلام و تنظیم : #مصطفی_صالحی
#نشر دهید که صدقه ای است جاریه!
#نذرظهور
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
✅️کپی حلال
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_هشتم🎬:
در این هنگام ایلماه بغض گلویش را فرو خورد و همانطور که می خواست نشان دهد با صلابت است گفت: می دانم چرا ملک جهان خانم نمی خواهد ما با هم در ارتباط باشیم، او که خود شاهد این بوده از کودکی ما با هم بزرگ شدیم و مهر و الفتی به هم داشتیم الان ترسش این است که نکند من تمام توجه ولیعهد را به خودم جلب کنم و.... او برایش افت دارد که دختر عامی و رعیتی بخواهد...
ایلماه با اشاره دست ناصر میرزا ساکت شد و ناصر میرزا با حالتی برافروخته گفت: چند بار به تو بگویم که این حرف را تکرار نکن که تو رعیت هستی....و آرام تر ادامه داد: تو خوب میدانی که در میدان قلبها، من رعیت تو هستم.
ایلماه از این سخن ناصر میرزا انگار کله های قند در دلش آب می شد، سرش را پایین انداخت و آهسته گفت:. مرا با خودت ببر، من طاقت دوری...
ناصرمیرزا لحنش را بسیار ملایم کرد و گفت: ای دختر زیبا و شجاع! من چگونه و با چه عنوانی تو را به همراه خود ببرم، خوب است که گفتم مادرم روی تو حساس است، نگران نباش من میروم و خیلی زود برمی گردم.
ایلماه که حالا تبدیل به دخترکی تخس و لجباز شده بود گفت: من را به عنوان نگهبان مخصوص خودت که همان محافظ شخصی ات است ببر...
ناصر میرزا خنده بلندی کرد و گفت: چه می گویی تو؟!
ایلماه با لحنی قاطع گفت: همین که شنیدی! راهی دارد بسیار سهل، من موهایم را از ته میزنم، لباس مردان را به تن می کنم و از شکل یک زن زیبا به هیبت یک نگهبان ماهر در می آیم و با نامی جدید مدام در کنار تو خواهم بود.
در این هنگام، دهان ناصر میرزا از اینهمه هوش و ذکاوت و البته دنیایی جسارت که ایلماه داشت، باز مانده بود و آرام گفت: تو یک شیر زن هستی، شیرزنی که در تاریخ تکرار نخواهد شد و من....و من آن زمان که تو را به عقد خویش درآورم، نذرها خواهم داد.
ایلماه که اینک لپ هایش گل انداخته بود سرش را پایین انداخت و با ریشه های چارقدش مشغول بازی شد و ناصر میرزا که عاشق این حالت های ایلماه بود، لبخندی زد و گفت: و اما ای دخترک سید! این تعاریف به آن معنا نیست که من پیشنهادت را پذیرفته ام...
ایلماه ابروهای مشکی کمانی اش را در هم کشید و می خواست حرفی بزند که ناصر میرزا در ادامه سخنش گفت: اما روی این پیشنهاد فکر می کنم....همین
ادامه دارد..
✏️به قلم:طاهره_سادات حسینی
❥❥❥🌺@mahdvioon 🌺❥❥❥
٠٠••●●❥❥❥❥🌸
٠٠••●●❥❥❥❥🌺
٠٠••●●❥❥❥❥🌼