مهم نیست چھ مسئولیتۍ داࢪیم
و ڪجا هستیم ، هࢪجا ڪھ هستیم
دࢪست باید انجام وظیفه ڪنیم…!
+شهیدجواداللهڪرم🌿
#حرفقشنگ🖇♥️
ـــــــــــــــــــ
حضرتآقامیگن:
「مننمیتونماوننوشتہهاے
رودستتونروبخونم!」
یڪۍازاونوسطدادزد:
『نوشتیمجانمفداےرهبر✌️🏽』
آقامیگن:
「خدانڪنھ🌿」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹جواب کوبنده آذریهای غیور به مهرعلیزاده و همتی
احسنت ،چوخ یاشا،
"مـاآمـدهایمزنـدگــــے
کنیـمتاقیمـــتپیــدا
ڪنیــمنــهکــهبـههـــر
قیمتےزندگےڪنیم."
#ایتاللھبهجت🌿
#انتخابات✌️🏻
دههادلیلوجودداࢪد،
ڪہامسالرأےبدهیم!
امامھمتریندلیل:
وصیتحاجقاسمڪہگفت:
جمھورےاسلامۍایࢪانحࢪماست!
ومابایدباتمامتوانازحࢪمدفاعڪنیم...!✊🏻🇮🇷
به ديـوار تکيه نکن، ميريزد!
به انسان تکيه نکن، ميميرد!
به خـــدا تکیه کـن،
تنها خداست که دستِ تو را ميگيرد..🌱
- حاجیمون #سردار بود و
گفت رو قبرم بنویسید #سرباز...
ـ طرف از راه نرسیده میگه چرا
به من نمیگید جناب||:
#انتخاب_درست_کار_درست
#مشارکت_حداکثری
#انتخابات
•••
به چیزی وابسته باش؛
که براٺ بمونھ
ارزش داشتہ باشه ڪھ وابستهش بشی!
نه این دنیا ڪہ به هیچی بند نیست...!
•••
#زنگ_بندگے🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•تصاویریازوداعسیدابراهیمرییسی
•بامضجعنورانیامامرضا(ع)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خبر خوب
🛑🎥 سفر به کربلا دوباره شروع میشود
خطیب زاده سخنگوی وزارت خارجه ایران:
🔹سفر به عتبات عالیات عراق به شکل محدود و با رعایت پروتکلهای بهداشتی از سر گرفته میشود
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت1
نگاهی به تابلو روبرویش انداخت:
( کلینیک روانشناسی المهدی )
پزشک حامد خرمی دارای فوق تخصص روانشناسی بالینی.
اصلا دوست نداشت برود پیش روانشناس.
از همان بچگی یک قانون در ذهن خود داشت:
هیچوقت مشکلتو به کسی نگو حتی اگه داشتی میمردی.
اگر هم مشکلش خیلی حاد بود آن را با پدر و مادرش حل میکرد.
ولی حالا پدر و مادری در کار نبود و این جوان مغرور باید پا روی قانونش میگذاشت و مشکلش را به یک غریبه میگفت.
غریبه ای به نام روانشناس.
لگدی به در ماشین زد ، طوری که صدای ونگ ونگ مازراتی قرمزش در آمد ، ولی برایش مهم نبود ، دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود ، از همان سه ماه پیش که پدر و مادرش جلوی چشمش جان دادند ، همه دنیایش رنگ باخت.
دیگر نه ماشینش برایش مهم بود ، نه دوست دختر های لوسش که ادعای عاشقی میکردند.
خسته شده بود،از دنیا، از زندگی،از همه چیز،حتی ثروت زیاد.
دلش یک زندگی ساده میخواست.
آهی کشید و به سمت مطب رفت.
مطب دکتر حامد خرمّی.
بعد معرفی کردن خودش و گفتن اینکه دیروز نوبت گرفته وارد اتاق پزشک شد.
البته بعد از در زدن،بی ادبی را یاد نگرفته بود.
به محض ورودش به مطب دکتر جوان از جا برخاست:
سلام..خوش اومدین..بفرمایید.
نگاهی به صورت دکتر کرد به نظر۲۲_۲۳ ساله می آمد،چشم های خاکستری اش زیادی به چشم می آمد ولی جذابیت آن به چشم های همرنگ آسمان شب پسرک نمیرسید.
جواب سلام دکتر حامد نام را داد و روی مبل دقیقا روبروی او نشست.
قبل از اینکه حامد دهن باز کند خودش شروع کرد:
راشا حیدری هستم،نوزده سالمه،از بچگی تو ناز و نعمت زندگی کردم،اونم نه تو ایران تو آمریکا و
تقریبا ۵ ساله اومدم ایران.
با مامان و بابام در کمال آرامش و آسایش زندگی میکردم ولی خیلی زود آرامشم تموم شد.
سه ماه پیش مامان و بابام توی یه تصادف جلو چشام جونشونو از دست دادن و ...
ولی بابام قبل مرگش بهم گفت تو بچه مانیستی.
گفت..تو رو تو حرم پیدا کردیم برو خونواده اصلیتو پیدا کن...
و این آخرین باری بود که من صدای بابامو شنیدم.
فشار زیادی روم بود.
هم پدرم و هم مادرم تک فرزند بودن مثل پدربزرگ و مادربزرگم.
هیچکس نبود که این غمو باهاش تقسیم کنم.
تنها بودم..خیلی تنها..
از تنهایی به جنون رسیده بودم و به عبارتی روانی شده بودم.
میخواستم خودکشی کنم ولی خب...به دلایلی نکردم و به جاش تصمیم گرفتم برم پیش روانشناس که این افتخار نصیب شما شد.
پوزخند زد اما پزشک روبرویش گرم لبخند زد:
بله افتخار دادین.... منور فرمودین.
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت2
پوزخند راشا پررنگ شد و حامد ادامه داد:
خب آقا راشا ، شما که تو آمریکا بزرگ شدی ، دینت چیه؟
سعی کرد کوتاه جواب بدهد:
مثلا مسلمونم.
با تردید تکرار کرد:
مثلا؟؟چرا مثلا؟؟
_چون فقط اسم مسلمونو یدک میکشم.
نماز نمیخونم ، روزه نمیگیرم ، حتی اسم امامارو نمیدونم.
دو سوم دوستام دخترن ، همشونم مثل خودم قرتی.
از کل دین فقط یه خدارو میشناسم یه امام حسین(علیه السلام)
تو محرمم به حرمت امام با دوست دخترام حرف نمیزنم.
یعنی حرف میزنم ولی دل و قلوه بینمون رد و بدل نمیشه😜
بعدشم حق نداری راجع به من فکر بد بکنی ، که میزنم خورد و خاکشیرت میکنم.
من و دوست دخترام فقط دوستیم. فقط دوست.
پزشک جوان دستهایش را بالای سرش گرفت به نشانه تسلیم:
چشم آقا راشا...نزن مارو
من غلط بکنم فکر بد کنم راجع به شما.
شما فقط دوستین...فقط دوست.
حالا بگو شاغلی؟
سرش را به معنای مثبت تکان داد و باز هم لب زد:
مثلا.
دکتر هم با حوصله تکرار کرد:
چرا مثلا؟؟
_مثلا رئیسم ، شاید ماهی یکبار یه سر به شرکت بزنم .
_خب شغلت رو دوست داری؟؟
نمیدانست چرا ولی از هم صحبتی با این دکتر لذت میبرد:
نه ، از بچگی دوست داشتم پلیس بشم ولی چون تک فرزند بودم و عزیز دوردونه ، مامان و بابام گفتن خطرناکه و مخالفت کردن ، و به دلیل اینکه اونا الویت زندگیم بودن قبول کردم و نرفتم دنبال علاقم.
_خب الآن چی؟؟ الآنم نمیخوای بری دنبال شغل مورد علاقت؟؟
راشا به فکر فرو رفت و با خود تکرار کرد:
*سرگرد راشا حیدری*
لبخند زد:
عالیه روش فکر میکنم.
_ الحمدالله خوب فکراتو بکن انشاءالله در آینده یه پلیس موفق میشی.
در حال حاضر تنها زندگی میکنی؟؟
با غمی عجیب چشم هایش را روی هم گذاشت:
آره ، سه ماهه تنهام.
_توی دوستات...توی دوستات غیر از دخترا کسی نیستش که بیاد چند وقتی باهات زندگی کنه؟؟
با لبخندی تصنعی جواب داد:
نچ ، خوشم نمیاد ازشون.
سوالات حامد تمامی نداشت:
نمیتونی خونتو عوض کنی؟؟
یا مثلا بدیش اجاره.
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد
#پشت_سنگر_شهادت
#پارت3
راشا به فکر فرو رفت:
اون خونه برا من پر از خاطرست نمیشه...نمیتونم.
_ببین تو بخوای تو خونه ای که برات پر از خاطرست تنها زندگی کنی بدون شک دچار افسردگی میشی.
پس یا یه همخونه برا خودت پیدا کن یا خونتو عوض کن.
آیا میتوانست خانه ای که برایش پر از خاطره بود را ترک کند؟؟
جوابش نه بود ، اما دکتر نیامده بود تا لجبازی کند:
باشه ، رو این یکی هم فکر میکنم ، شاید دادمش اجاره.
سوالات حامد تمامی نداشت:
برای تفریح کجا میری؟؟
راشا با خود گفت وات دِ فاز آقای دکتر؟؟ به تفریح من چیکار داری؟؟
ولی در ظاهر جدی جواب داد:
تفریح...بیشتر اوقات بیکاری میرم باشگاه بدنسازی ، اسکیت ، کاراته و گاهی اوقاتم شنا.
_من میخوام جلسه بعدی جایی باشه که تو دوست داری ، کجا باشه خوبه؟؟
راشا حرف حامد را توی هوا قاپید:
ایول با پارک ملت موافقی؟؟
حامد با حرکت سر موافقتش را اعلام کرد و راشا ایستاد:
با اجازت مستر جان ما رفع رحمت کنیم.
حامد هم متقابلا ایستاد:
آقای رحمت فارسی را پاس بدار.
_ما با جماعت پاسدارا آبمون تو یه جوب نمیره.
حالا اجازه هست؟؟
_به سلامت اخوی.
چهره راشا درهم شد:
اَییشش به من نگو اخوی ، با مستر راحت ترم.
حامد بلند خندید:
نمیشه برادر ما فارسی را پاس میداریم.
راشا سرش را به معنای تاسف تکان داد و خارج شد در همان حال گفت:
گود بای مستر خرمی.
بدون توجه به منشی عجیب و سربه زیر حامد از مطب خارج شد.
تقریبا ۳۰ دقیقه از حرکتش گذشته و نزدیک خانه اش بود که تلفن همراهش زنگ خورد.
نگاهی به صفحه موبایل انداخت
"هستی"
رد تماس داد ولی چند ثانیه بعد دوباره نام هستی روی صفحه موبایل خودنمایی کرد.
برای بار سوم و چهارم هم تلفن را قطع کرد.
ولی هستی دست بردار نبود.
دوباره زنگ زد ، اینبار راشا جواب تلفنش را داد:
سلام..چیشده؟ چته؟؟ چرا انقد زنگ میزنی؟؟
_دلم برات تنگ شده عشقم❤
واقعا حوصله ابراز علاقه نداشت:
هستی جان الآن اصلا حوصله ندارم ، خودت منو میشناسی حوصله که ندارم اعصاب مصابم ندارم پس فعلا.
نگذاشت دختر دلباخته پشت تلفن حرفی بزند و تلفن را قطع کرد:
نمیذارن دو دقیقه حالت خوب باشه.اَه
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد