🌐"خاطراتطنزجبهہ"🙃
یڪبار سعید خیلے از بچہها کار کشید...
#فرمانده دستہ بود
شب برایش جشن پتو گرفتند...💞
حسابے کتکش زدند🤕
من هم کہ دیدم نمےتوانم نجاتش
دهم،😌 خودم هم زیر پتو رفتم تا
شاید کمے کمتر کتک بخورد..!😕
سعید هم نامردی نڪرد، بہ تلافے
آن جشن پتو ، نیمساعت⏰ قبل از وقت #نماز صبح📿، #اذان گفت...
همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!😄
بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ
بچہها خوابند... بیدارشان ڪرد وَ گفت:
اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟🤔
گفتند : ما #نماز خواندیم..!✋🏻
گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟😳
گفتند : سعید شاهدی اذان گفت!
سعید هم گفت من برایِ #نماز شب📿 اذان گفتم نہ نماز صبح😂😂😂
#طنز_جبهه
عاشقانه های شهدا....✍️❣️
یک بار که مجروح شده بودی😔 گفتم:
«دیگه نباید بری!»
گفتی:«مثل زنان کوفی نباش!»😕
گفتم:«تو غمت نباشه من دوست دارم با زنان کوفی محشور بشم، تو اصلا اذیت نشو و فقط نرو!»😏
گفتی:«باشه نمی رم!»😐
بعد از ناهار گفتم:«منو می بری؟»😌
_کجا؟؟😯
_کهنز😶
_چه خبره؟؟😁
_هیئته.🙃
_هیئت نباید بری!😠
_چرا؟؟🙄
_مگه نگفتی من سوریه نرم. من سوریه نمی رم ، اسم تو هم سمیه نیست، اسم جدیدت آزیتاست.اسم منم دیگه مصطفی نیست، کوروشه . اسم فاطمه رو هم عوض می کنیم .💔 هیئت و مسجدم نمی ریم و فقط توی خونه نماز می خونیم ، تو هم با زنان کوفی محشور می شی!😊
_اصلا نگران نباش . هیئتم نمی ریم!😒
بعد از ظهر نرفتم .شب که شد ، دیدم نمی شود هیئت نرفت .😅
گفتم:«پاشو بریم هیئت !»😓
_قرار نبود هیئت بریم آزیتا خانم!😉
_چرا اینجوری می کنی آقا مصطفی؟😢
_قبول می کنی من سوریه برم و تو اسمت سمیه باشه و اسم من مصطفی و اسم دخترم فاطمه و اسم پسرم محمد علی؟ در آن صورت هیئت و نماز و مسجد هم می ری!😊
_من رو با هیئت تهدید می کنی؟🤔
_بله یا رومی روم ، یا زنگی زنگ.😑
_کمی فکر کردم و گفتم :«قبول!اسم تو مصطفاست.»💜💙💚💛❤️💘
برشی از کتاب اسم تو مصطفاست به روایت همسر شهید صدرزاده...
#یاد_شهیدان
#شب_جمعه
تلنگر ✨
هوای آدمهای
"خوش خندهی" زندگیتان را
داشته باشید
اینها خندهشان
با تلنگری میشکَند
#طنز_جبهه😂🤣
#اره_آبه
در به در دنبال آبــــ💧 مےگشتيم
جايى كه بوديم آشنا نبود، وارد نبوديم
تشنگى فشار آورده بود😓
«بچه ها بيايين ببينين😍... اون چيه؟»
يك تانكر بود😳
هجوم برديم طرفش🚶♂️
اما معلوم نبود چى توشه🤷🏻♂️
روى يه اسكله نفتى هر چيزى مى تونست باشه😞
گفتم: « كنار... كنار... بذارين اول من يه كم بچشم☝️ اگه آب بود شما بخورين»
با احتياط شيرش رو باز كردم ، آب بود😍
به روى خودم نياوردم🤭
یه دلِ سير آب خوردم
بعد دستم رو گذاشتم روى دلم
نيم خيز پا شدم اومدم اين طرف🤭
بچه ها با تعجب😳 و نگرانى نگام مى كردن
پرسيدند «چى شد؟...»🙁
هيچى نگفتم
دور كه شدم، گفتم «آره... آبه... شما هم بخورين...»
يك چيزى از كنار گوشم👂 رد شد خورد به ديوار
پوتين بود...😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری🌱🍃
دنیاۍ من
آقاۍ من 🥺💔
حسینی:
#قصه_دلبری
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
صدای گریه اش آرومم کرد.نمف راحتی کشیدم.
دکتر گفت :بچه رو مرده دنیا آوردم،ولی به محض دنیا اومدن گریه کرد.اجازه ندادند بچه را ببینم.دکتر تأکید کرد اگر بچه رو نبینم به نفعه خودته.گفتم یعنی مشکلی داره.گفت نه هنوز موندن یا رفتنش معلوم نیست ،احتمال رفتنش زیاده.بهتره نبینیش.
وقتی به هوش آمدم محمد حسین رو دیدم.حدود هشت و نیم صبح بود و از شدت خستگی داشت وا میرفت ،نا و نفسی برایش نمانده بود.آنقدر گریه کرده بود که چشمش شده بود مثله کاسه خون.هرچه بهش میگفتند که اینجا بخش زنانه و باید بروی بیرون به خرجش نمیرفت.اعصابش خورد بود و با همه دعوا میکرد.سه نصف شب حرکت کرده بود.میگفت نمیدونم چطور رسیدم اینجا.وقتی دکتر برگه مرخصی رو امضا کرد،گفتم میخوام ببینمش.باز اجازه ندادن.گفتن بچه رو بردن اتاق عمل،شما برین خونه و بعد بیاین ببینیدش . محمد حسین و مادرم بچه رو دیده بودند.روز چهارم پنجم رفتم بیمارستان دیدمش.هیچ فرقی با بچه های دیگه نداشت . طبیعیه طبیعی.فقط کمی ریز بود،دو کیلو و نیم وزنش بود و چشمان کوچک معصومانه اش باز بود.
بخیه های روی شکمش را که دیدم دلم برایش سوخت.هنوز هیچ نشده رفته بود زیر تیغ جراحی.دوباره ریه اش را عمل کرده بودند.حواب نداد.نمیتونست دوتا کار را همزمان انجام بدهد .اینکه هم شیر بخورد هم نفس بکشد.پرسنل بیمارستان گفتند :تا ازش دل نکنی این بچه نمیره.
دوباره پیشنهاد و نسخه هایشان مثله خوره افتاد به جونم.
ادامه دارد...
حسینی:
#قصه_دلبری
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
با دستگاه زنده است.اگه دستگاه رو جدا کنی میمیره.
رضایت بدین دستگاه رو جدا کنیم.هم به نفع خودتونه،هم به نفع بچه.اگه بمونه تا آخر عمر باید یه کپسول اکسیژن ببنده به کولش.
وقتی میشد با دستگاه زنده بماند،چرا باید اجازه میدادیم دستگاه رو قطع کنند.
۲۴ ساعته اجازه ملاقات داشتیم ولی نه من حال روزه خوبی داشتم نه محمد حسین.
هردو مثل جنازه ای متحرک خودمان را به زور نگه میداشتیم.نامنظم به بچه سر میزدیم.
عجیب بود برایم.یکی دو بار تا رسیدم ان آی سی یو مسعول بخش گفت به تو الهام میشه،همین الان بچه رو احیا کردیم .
یکی از پرستار ها گفت این بچه آرومه ،درست وقتی شما میاین گریش شروع میشه.میگفت انگار بو میکشه که اومدین.
میخواست کارش را ول کند.روز به روز شکسته تر میشد.رفت کلی پرچم و کتیبه از هیأت گرفت و آورد خانه پدرم را سیاهی زد و شب وفات حضرت ام البنین مجلس گرفت.
مهمان ها که رفتند،خودش دوباره شروع کرد روضه خواندن.روضه حضرت علی اصغر و حضرت رباب.
خیلی صدقه دادیم و قربانی کردیم.همه طلا ها و سکه هایی را که در مراسم عقد و عروسی به من هدیه داده بودند یکجا دادیم برای عتبات.میگفتند نذر کنید ،اگر خوب شد بعد بدید.
قبول نکردیم.محمد حسین گذاشت کف دستشان که: معامله که نیست.
ادامه دارد...
حسینی:
#قصه_دلبری
#قسمت_پنجاه_و_ششم
در ساعات مشخصی به من میگفتند بروم به بچه شیر بدهم.وقتی میرفتم ،قطره ای شیر نداشتم.نا کمی شیر می آمد میگفتم الان بیان شیر بدم،میگفاند نه اگه میخوای به بچه های دیگه شیر بده.محمد حسین اجازه نمیداد.خوشش نمیآمد از این کار.
دو دفعه رفت آن دنیا و احیا شد،برگشت. مرخصش که کردند همه خوشحال شدیم که حالش رو به بهبودی هست.پدرم که تا اون روز راضی نشده بود بیاید دیدنش،در خانه تا نگاهش بهش افتاد ،یک دل نه صد دل عاشقش شد.مثل پروانه دورش میچرخید و قربان صدقه اش میرفت.اما این شادی و شعف چند ساعتی بیشتر دوام نیاورد.دیدم بچه نمیتواند نفس بکشد،هی سیاه میشد.حتی نمیتوانست راحت گریه کند .تا شب صبر کردیم اما فایده ای نداشت.به دلهره افتادیم که نکند طوری بشود.پدرم با عصبانیت گفت:از عمد بچه رو مرخص کردند که تو خونه تموم کنه.
سریع رساندیمش بیمارستان.بچه را بستری کردند و مارا فرستادن خانه.حال و روز همه بدتر شد.تا یاورده بودیمش خانه اینقدر بهم نریخته بودیم.پدرم دور خانه راه میرفت و گریه میکرد و میگفت این بچه یه شب اومد خونه همه رو وابسته و بیچاره خودش کرد و رفت.
محمدحسین باید میرفت.اوایل ماه رمضان بود.گفتم تو برو اگه خبری شد زنگ میزنیم. سحر همان شب از بیمارستان مستقیم به گوشی خودم زنگ زدن وفتن بچه تمام کرده.
ادامه دارد...
حسینی:
#قصه_دلبری
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
شب دیوانه کنندهای بود.بعد از پنجاه روز امیر محمد مرده بود و حالا شیر داشتم.دور خانه راه میرفتم و گریه میکردم و روضه حضرت رباب میخواندم.
مادرم سیسمونی ها رو جمع کرد که حاوی چشمم نباشه.عکس ها سونوگرافی ها و هرچه از بچه داشتم گذاشت زیر تخت .
با پدر مادرش برگشت.میخواست برایش مراسم ختم بگیرد: خاکسپاری،سوم،هفتم،چهلم.خانواده اش گفتند بچه کوچک این مراسمات رو نداره.
حرف حرفه خودش بود.پدرش با حاج آقا مهدوی نژاد که روحانی سرشناس یزد بود حرف زد تا قانعش کند.
محمد حسین روی حرفش حرف نمیزد.
خیلی باهم رفیق بودن.
از من پرسید راضی هستی این مراسم ها رو نگیریم.
چون دیدم خیلی حالش بد هست رضایت دادم که بیخیال مراسم بشود.گفت پس کسی حق ندارد بیاد خلد برین (قبرستان یزد)برای خاکسپاری.خودم همه کارهاشو انجام میدم.در غسالخانه دیدمش.بچه را بایکی از رفقایش غسل داده بودند و کفن کرده بودند.
حاج مهدوی نژاد و دوسه تا روحانی دیگر هم بودند.
ادامه دارد...
#منبر_مجازی
حرفِ پراکنده نزنید🙅🏻♀️
و حرفِ پراکنده گوش ندهید👂🏻
تا ذهنتآن پراکنده نشود...! 🙄
-آیتاللهحائریشیرازی-
+ارزش سکوت!🤫
رفیـــق ڳوش ڪن🙃♥️
خـــدا میخاد صداٺ بزنه☺️😍🗣
نزدیک اذانه🍃🕌
بلند شو مؤمݩ😇📿
اصلا زشتھ بچھ مسلمۅݩ مۅقع نماز تۅ فضاے مجازے باشھ!!🙄😶🙊
#بسم اللّٰہ🌙💌
نٺ گوشے←"OFF"❎
نٺ الهے←"ON"✅
وقٺ عاشقیہ😍
ببینم جا نـــماز هاٺون بازه؟🤨🧐
وضـــو گرفٺید؟🤔😎
اگ جواب بݪہ هسٺ ڪہ چقد عالے😉👏💯
اݪٺمآس دعــــآ...🤲📿
اَݪݪہُمَ عَجݪ ݪِوَݪیڪَ اݪـفَرج🦋🌿
#مهدی_جانمـ🌱
| میگفـت..،
یه کاري کن آقا امام زمان بهت بگہ
+ تو یکے غصہنخور؛
تو رو قبول دارم...|•♥️
|• #اللهمعجللولیڪالفرج
#حاجحسینیکتا :
بچههـابیـایدیهکاریکنیـدکه
امـامزمـان(عج)برنامههاشو
رویمـاپیـادهکنـه؛
ما اون مأموریتخاصآقا رو
انجـامبدیـم!
اینیهرابطـهخصوصیبا
امامزمانمیخـواد
اینیهنصفهشب
گریهکردنهایخاصمیخـواد !❤️