May 11
❁﷽❁
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری
#پارت_اول
رژ لب قرمز را بر لبانش کشید
و نگاه دوباره ای به تصویر خود در آیینه انداخت با احساس زیبایی چند برابر خود لبخندی زد
شال مشکی را سرش کرد
و چتری هایش را مرتب کرد...باشنیدن صدای در اتاق خودش را برای یک جروبحث دوباره با مادرش آماده کرد...
زود کیفش را برداشت و به طرف در خروجی
خانه رفت
«مهلا خانم» نگاهی به دخترکش کرد
ــ کجا میری مهیا
ــ بیرون
ــ گفتم کجا
مهیا کتونی هایش پا کرد نگاهی به مادرش انداخت
_گفتم کہ بیرون
مهلا خانم تا خواست با اون بحثی کند با شنیدن صدای سرفه هاے همسرش بیخیال شد
مهیا هم از فرصت استفاده کرد و از پله ها تند تند پایین آمد
در خانه را بست که با دیدن پسر همسایه
(ای بابایی) گفت...
نگاهی به آن انداخت
پسر سبزه ای که همیشه دکمه اخر پیراهنش بسته است و ریشو هم هست نمیدانست چرا اصلا احساس خوبی به این پسره ندارد
با عبور ماشین پسر همسایه از کنارش به خودش آمد
به سرکوچه نگاهے انداخت با دیدن نازی و زهرا دستی برایشان تکان داد و سریع به سمتشان رفت
نازی _به به مهیا خانوم چطولے عسیسم
مهیا یکی زد تو سر نازی
_اینجوری حرف نزن بدم میاد
با زهرا هم سلام و احوالپرسی کرد زهرا تو اکیپ سه نفره اشان ساکترین بود و نازی هم شیطون تر و شرتر
_خب دخترا برنامه چیه کجا بریم ??
زهرا موهای طلایشو که از روسری بیرون انداخته بود را مرتب کرد و گفت
_فردا تولد مامان جونمه میخوام برم براش چادر نماز بگیرم
تا مهیا خواست تبریک بگه نازی شروع کرد به خندیدن
_اخه دختره دیوونه چادر نماز هم شد کادو چقد بی سلیقه ای
زهرا ناراحت ازش رو گرفت مهیا اخمی به نازی کرد و دستش را روی شانه ی زهرا گذاشت
_اتفاقا خیلی هم قشنگه بیا بریم همین مغازه ها یی که پیش مسجد هستن اونجا پیدا میشه
با هم قدم می زدند و بی توجه به بقیه می خندیدند و تو سر و کله ی هم می زدند
وارد مغازه ای شدند که یک پسر بسیجی پشت ویترین ایستاده بود که به احترامشون ایستاد
نازی شروع کرد به تیکه انداختن زهرا هم با اخم خریدش را می کرد مهیا بی توجه به دخترا به سمت تسبیح ها رفت یکی از تسبیح ها که رنگش فیروزه ای بود نظرش را جلب کرد با دست لمسش کرد با صدای زهرا به خودش امد
_قشنگه
_اره خیلی
زهرا با ذوق رو به پسره گفت همینو میبریم
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری
#پارت_دوم
پسره مبارکه ای گفت و تسبیح زیبایی را همراه چادر به عنوان هدیه در کیسه گذاشت از مغازه خارج شدند
چون نزدیک اذان بود خیابان شلوغ شده بود نازی هی غر میزد
_نگانگا خودشو مذهبی نشون میده بعد تسبیح هدیه میده اقا ،اخ چقدر از اینا بدم میاد
زهرا با ناراحتی گفت
_چی شد مگه کار بدی نکرد
مهیا حوصله ای برای شنیدن حرفهایشان نداشت می دانست نازی یکم زیادروی می کند ولی ترجیح می داد با او بحثی نکند به پارک محله رفتن که خلوت بود و به یاد بچگی سرسره بازی کردن و زهرا ان ها را به بستنی دعوت کرد
هوا تاریک شده بود ترجیح دادن برگردن هر کدام به طرف خانه شان رفت مهیا تنها در پیاده رو شروع به قدم زدن کرد
که با شنیدن صدای بوقی برگشت با دیدن چند پسر مزاحم اهی کشید با خود زمزمه ڪرد
_اخه اینا دیگه چقدر خزن دیگه کی میاد اینجوری مخ زنی کنه
بی توجه به حرف های چندش آورشان به راهش ادامه داد ولی انها بیخیال نمی شدند
مهیا که کلافه شده بود تا برگشت که چیزی تحویلشان بدهد
با صدای داد یک مردی به سمت صدا چرخید با دیدن صاحب صدا شکه شد
با تعجب به پسره همسایہ شان نگاهے ڪرد باورش نمی شود او براے ڪمڪ بیاید مگر همچین آدم
هایی فقط به فڪر خودشان نیستند
پسرای مزاحم با دیدن پسره معروف ومسجدی محله پا بہ فرار گذاشتن
مهیا با صدای پسره به خودش آمد
ـــ مزاحم بودند
ـــ بله
پسر با اخم نگاهی به مهیا انداخت
مهیا متوجه شد که می خواهد چیزی بگوید ولی دودل بود
ــــ چیه چته نگاه میکني؟؟برو دیگه میخوای بهت مدال افتخار بدم
پسره استغفرا... زیر لب گفت
ــــ شما یکم تیپتونو درست کنید دیگه نه کسی مزاحمتون میشه نه لازمه به فکر مدال برای من باشید
مهیا که از حاضر جوابی آن عصبانی بود شروع کرد به داد و بیداد
ــــ تو با خودت چه فڪری کردی ها ?? من هر تیپی میخوام میزنم به تو چه تو وامثال تو نمیتونن
چشاشونو کنترل کنن به من چه
تاپسره می خواست جوابش را بدهد یکی از دوستانش از ماشین پیاده شد و اورا صدا زد
ــــ بیا بریم سید دیر میشه
پسره که حالا مهیا دانست سید هست به طرف دوستانش رفت و سوار ماشین شد و از کنارش با سرعت
گذشت
مهیا که عصبانی بود بلند فریاد زد
ــــ عقده ای بدبخت
به طرف خانه رفت بی توجه به مادرش و پدرش که در پذیرایی مشغول تماشای تلویزیون بودن به اتاق
ش رفت
دو روز بعد
مهیا درحالی که آهنگی زیر لب زمزمہ می ڪرد،در خانه را باز ڪرد واز پلہ ها بالا آمد وبا ریتم آهنگ
بشڪڹ مے زد
خم شد تا بوت هایش را از پا دربیاورد که در خانه باز شد با تعجب به دو مردی که با برانکارد و لباس
های پزشکی تند تند از پله ها بالا می آمدن و وارد خانه شدند
کم کم صداها بالا گرفت
مهیابا شنیدن ضجه های مادرش نگران شد
ـــ نفس بڪش احمد
توروخدا نفس بڪش احمد
پاهاے مهیا بی حس شدند نمیتوانست از جایش تکان بخورد مے دانست در خانہ چه خبر است بار اول
ڪہ نبود.
جرأت مواجه شدن با جسم بی جان پدرش را نداشت
آن دو مرد با سرعت برانکارد که احمد آقا روی آن دراز کشیده بود بلند کرده بودند مهلا خانم بی
توجه به مهیا به آن تنه ای زد و پشت سر آن ها دوید
میگفت⇩
˼توجھتبہهرچہباشد؛
قیمتتوهماناست!
اگرتوجھتبہخدا و
اهلبیتباشدقیمتیمیشوی . . .
حواستو،بہهرڪہرفت،توهمانے(:♥️˹
#حاجاسماعیلدولابۍ🌿
🌻⃟⛓
#تلنگر🌱
.
.
مــےگـفـتـ:☔️
اگرمیگویـیدالگویتانـ🍭
حــضرتزهرا(س)استـباید♥️
کاریکنیدایشانازشما🦋
راضےباشندوحجاب✨
شمافاطمےباشد...
‹🪵🖇️›
-
-
شُماهایادِتوننیستوَمَنَمیادَمنیستچُون
تواونزَماننَبودیم..!
وَلےیِہزَمانۍتوجِبہہیِہفَرماندِهداشتیمبِہ
نامِحاجاَحمَدِمُتُوَسِلیانڪهبِخاطرِبہڪار
بُردَنِیِڪڪَلَمِهۍاِنگِلیسۍ(مِرسۍ)تَوَسُطِ
یِڪرَزمَندِهتوبیخِشڪَرد!🖐🏻
میدونینچِـــرا؟!
چُونمۍگفتمااِنقِلابڪَردیمڪهفَرهَنگِ طاغوتۍوَغَربرواَزایرانخارِجڪُنیم!!
فِڪرڪَردیمبِگیم(مِرسۍ،اُوڪِۍ)دیگہ
ڪِلاسِمونمیرھ😏
اِنقلاببَسیجۍواقِعےمیخوادنَہبَسیجۍ
غَربزَدھ🖐🏻
-
-
🪵⃟🏈¦⇢ #تلنگرانہ••
«🌸🌈»
🌿💥¦›⇜ #مـدیࢪ••
ࢱࢱ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
🌵✨یکیهست..؛
کهلحظهبهلحظه..'
براتدعامیکنه..!!
واسهگناهاتاستغفارمیکنه..!!🤞
🌸🍃حتیاومدنوظهورشهمبهنفعتوئه.
یعنیاگهدعآبراظهورشکنی..
بازمتهشبهنفعخودته..!!😉
ولیبازمبیخیالی..'
😓وفراموششکردی..'
راستیرفیق..!!✨
خیلی بامعرفتی..؟.. :)
#بہخاطردلامامزمانازگناهاموندستبکشیم!
ࢱࢱ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
💥🌿¦›⇜ #ٺݪنگࢪانہ••
#چادرانه🧕🏻
.
.
وچه زیباست سیاهی چادرت…💫
نمی دانم این چه حسی بوده که
چادرت به من داده…💕🌼
اما می دانم که با دیدن آن…
امید.. قوت قلب... و آبرو می گیرم🔖
باور کن چادرت نعمت است🍃😌
قدر این نعمت را بدان!
.
.
.
میگفت :
اگه به نامحرم نگاه میڪنی
به خاطر اینه ڪه نمیدونی
دیدن مھدی"عج" با اون
شالِ سِیدے چه لذتے داره ...😭
|#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج🌱
#تلنگر
🦋⃟⃟⃟⃟ ⃟🕊 #خاطره
رفیقشہید میگفت:
هواخیلیسردبود❄️
ماهممونتوچادارا🏕 ۷یا۸نفریمیخوابیدیم🤦🏻♀️
واقعااونشبهواسردبودبطور وحشتناک🤧
ساعتسهشببودپاشدمرفتمبیرون
دیدمیکیکنارماشینباهمونپتوداره
نمازشبمیخونہ!🤭🙄
اینچیزاروماتوواقعیتندیدیم
توفیلمادیدیم!
امامندرمورد بابڪ دیدم🙂🌸